دانشی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( صفت ) دانا دانشمند : نیا کانت آن دانشی راستان نکردند یاد از چنین داستان .
از شاعران قرن نهم هجری عثمانی است
از شاعران قرن نهم هجری عثمانی است
فرهنگ معین
(نِ ) [ په . ] (ص نسب . ) دانا، دانشمند.
لغت نامه دهخدا
دانشی. [ ن ِ ] ( ص نسبی ) دانشمند. عالم. اهل دانش. بادانش. ( برهان ). دانشور. دانشومند. دانشگر. صاحب دانش.دانشگر است که دانشمند و دانا باشد. دانا و مرد دانا و خردمند و عاقل. ( ناظم الاطباء ). نحریر :
همه موبدان آفرین خواندند
بر آن دانشی گوهر افشاندند.
نهد دانشی نام غلغلستان.
کزین دو نگیرد کسی کاستی.
یکی دانشی شد دلیر و سترگ.
نیابد گذر دانشی بیگمان.
همان دانشی موبد و اردشیر.
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ.
وگر دانشی پیشگاهی بود
که از دریای جهلت نیست معبر.
نه نزدیک کس دانشی را بهاست.
ز اندیشه دوری و از تاج و تخت
نخواند ترا دانشی نیکبخت.
ز هرکشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه.
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افکند بن.
یکی دانشی داستانی بزن.
دانشی. [ ن ِ ] ( اِخ ) از شاعران قرن نهم هَ. ق. عثمانی است و این بیت از اوست :
قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه
قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز.
همه موبدان آفرین خواندند
بر آن دانشی گوهر افشاندند.
فردوسی.
سزد گر برین بوم زابلستان نهد دانشی نام غلغلستان.
فردوسی.
ره دانشی گیر و پس راستی کزین دو نگیرد کسی کاستی.
فردوسی.
بدینگونه تا گشت کسری بزرگ یکی دانشی شد دلیر و سترگ.
فردوسی.
چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر دانشی بیگمان.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او شد دبیرهمان دانشی موبد و اردشیر.
فردوسی.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ که ایزد بدی دادت از چرخ برخ.
اسدی.
کنون نیز هرجا که شاهی بودوگر دانشی پیشگاهی بود
اسدی.
تو آنگه دانشی باشی که دانی که از دریای جهلت نیست معبر.
ناصرخسرو.
نه دانندگان را ز دانش بهی است نه نزدیک کس دانشی را بهاست.
ناصرخسرو.
|| خردمند. عاقل : ز اندیشه دوری و از تاج و تخت
نخواند ترا دانشی نیکبخت.
فردوسی.
|| هنرمند. استاد : ز هرکشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه.
فردوسی.
|| دانشمندانه. براساس دانش. بر پایه علمی. عالمانه : چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افکند بن.
فردوسی.
چه گویم که ام بر سر انجمن یکی دانشی داستانی بزن.
فردوسی.
دانشی. [ ن ِ ] ( اِخ ) از شاعران قرن نهم هَ. ق. عثمانی است و این بیت از اوست :
قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه
قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز.
( از قاموس الاعلام ترکی ).
دانشی . [ ن ِ ] (اِخ ) از شاعران قرن نهم هَ . ق . عثمانی است و این بیت از اوست :
قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه
قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز.
قامتی حلقه تنی زرد اولانی اونوتمه
قولاغکده کوپه اولسون سنک ای گل سوزمز.
(از قاموس الاعلام ترکی ).
دانشی . [ ن ِ ] (ص نسبی ) دانشمند. عالم . اهل دانش . بادانش . (برهان ). دانشور. دانشومند. دانشگر. صاحب دانش .دانشگر است که دانشمند و دانا باشد. دانا و مرد دانا و خردمند و عاقل . (ناظم الاطباء). نحریر :
همه موبدان آفرین خواندند
بر آن دانشی گوهر افشاندند.
سزد گر برین بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان .
ره دانشی گیر و پس راستی
کزین دو نگیرد کسی کاستی .
بدینگونه تا گشت کسری بزرگ
یکی دانشی شد دلیر و سترگ .
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان .
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان دانشی موبد و اردشیر.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ .
کنون نیز هرجا که شاهی بود
وگر دانشی پیشگاهی بود
تو آنگه دانشی باشی که دانی
که از دریای جهلت نیست معبر.
نه دانندگان را ز دانش بهی است
نه نزدیک کس دانشی را بهاست .
|| خردمند. عاقل :
ز اندیشه دوری و از تاج و تخت
نخواند ترا دانشی نیکبخت .
|| هنرمند. استاد :
ز هرکشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه .
|| دانشمندانه . براساس دانش . بر پایه ٔ علمی . عالمانه :
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افکند بن .
چه گویم که ام بر سر انجمن
یکی دانشی داستانی بزن .
همه موبدان آفرین خواندند
بر آن دانشی گوهر افشاندند.
فردوسی .
سزد گر برین بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان .
فردوسی .
ره دانشی گیر و پس راستی
کزین دو نگیرد کسی کاستی .
فردوسی .
بدینگونه تا گشت کسری بزرگ
یکی دانشی شد دلیر و سترگ .
فردوسی .
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان .
فردوسی .
بفرمود تا پیش او شد دبیر
همان دانشی موبد و اردشیر.
فردوسی .
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ .
اسدی .
کنون نیز هرجا که شاهی بود
وگر دانشی پیشگاهی بود
اسدی .
تو آنگه دانشی باشی که دانی
که از دریای جهلت نیست معبر.
ناصرخسرو.
نه دانندگان را ز دانش بهی است
نه نزدیک کس دانشی را بهاست .
ناصرخسرو.
|| خردمند. عاقل :
ز اندیشه دوری و از تاج و تخت
نخواند ترا دانشی نیکبخت .
فردوسی .
|| هنرمند. استاد :
ز هرکشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه .
فردوسی .
|| دانشمندانه . براساس دانش . بر پایه ٔ علمی . عالمانه :
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افکند بن .
فردوسی .
چه گویم که ام بر سر انجمن
یکی دانشی داستانی بزن .
فردوسی .
فرهنگ عمید
۱. دانشمند، دانشور.
۲. اهل علم و دانش: تو ای دانشی چند نالی ز چرخ / که ایزد بدی دادت از چرخ برخ (اسدی: ۳۶۸ ).
۲. اهل علم و دانش: تو ای دانشی چند نالی ز چرخ / که ایزد بدی دادت از چرخ برخ (اسدی: ۳۶۸ ).
پیشنهاد کاربران
دانشی:دانشورانه، و از سرِ دانش
دکتر کزازی در مورد واژه ی " دانشی" می نویسد : ( ( دانشورانه، و از سرِ دانش. دانشی در پهلوی در ریخت دانشنینگ یا ذانشنیگ zanišnīg می توانسته است بود . ) )
( ( چه گویم کیم بر سر انجمن
یکی دانشی داستانم بزن ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 301. )
دکتر کزازی در مورد واژه ی " دانشی" می نویسد : ( ( دانشورانه، و از سرِ دانش. دانشی در پهلوی در ریخت دانشنینگ یا ذانشنیگ zanišnīg می توانسته است بود . ) )
( ( چه گویم کیم بر سر انجمن
یکی دانشی داستانم بزن ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 301. )
کلمات دیگر: