در نوردیدن . در پیچیدن
اندر نوردیدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
اندرنوردیدن. [ اَ دَ ن َ وَ دَ ] ( مص مرکب ) درنوردیدن. درپیچیدن. طی کردن. بیکسو نهادن :
زمانه بدین خواجه سالخورد
همی دیر ماند تو اندرنورد .
نرد بیکسو نه و اندر نورد.
زمانه بدین خواجه سالخورد
همی دیر ماند تو اندرنورد .
( شاهنامه بروخیم ج 1 ص 29 ).
گفت من از نرد ننالم همی نرد بیکسو نه و اندر نورد.
فرخی.
و رجوع به درنوردیدن و نوردیدن شود.کلمات دیگر: