کلمه جو
صفحه اصلی

اندر گذشتن

فرهنگ فارسی

(مصدر ) فوت کردن مردن . یا اندر گذشتن از یکدیگر . مماس شدن خطها با یکدیگر و قطع کردن یکدیگر .

لغت نامه دهخدا

اندرگذشتن. [ اَ دَ گ ُ ذَ ت َ ] ( مص مرکب ) گذشتن. عبور کردن :
به روم و بهندوستان بربگشت
ز دریا و تاریکی اندرگذشت.
فردوسی.
وزان کاخ فرخ چو اندرگذشتی
یکی رود آب اندر او همچو شکر.
فرخی.
- اندرگذشتن خطوط از یکدیگر ؛ مماس شدن خطها با یکدیگر و قطع کردن یکدیگر. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| فوت کردن. مردن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت
گرامی برادر که اندرگذشت.
فردوسی.
آن روز که معتضد اندرگذشت. ( تاریخ سیستان ). || صرف نظر کردن. نادیده گرفتن. بخشودن :
گناه رفته را اندر گذارم
دگر بر روی او هرگز نیارم.
( ویس و رامین ).
اندرین فصل ( فصل تابستان ) مسهل قوی نشاید خورد و از شراب و گل و آب.... و شیرخشت اندر نشاید گذشت. ( ذخیره خوارزمشاهی ). مرد گفت از این سؤال اندرگذر. ( کلیله و دمنه ).
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر
ببینی ز ده عیبش اندر گذر.
( بوستان ).
- ازگفته خود اندرگذشتن ؛ عمل نکردن بدان. وفا نکردن بدان :
که هر کو ز گفت خود اندرگذشت
ره رادمردی زخود درنوشت.
فردوسی.
|| سپری شدن. گذشتن :
چو نیمی ز تیره شب اندرگذشت
سپهدار جنگی میان را ببست .
فردوسی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد بدست.
فردوسی.
بلهراسب فرمود تا بازگشت
بدو گفت روز من اندرگذشت.
فردوسی.


کلمات دیگر: