کلمه جو
صفحه اصلی

شرط کردن

فارسی به انگلیسی

to make(it) a condition, to stipulate, to lay down, vow

to make(it) a condition, to stipulate, to lay down


vow


مترادف و متضاد

provision (اسم)
ماده، شرط، بند، قید، اغذیه، علوفه، توشه، تهیه، قوانین، تدارک، شرط کردن

provision (فعل)
شرط کردن، سورسات رساندن

فرهنگ فارسی

عهد کردن برخورد لازم گرفتن

لغت نامه دهخدا

شرط کردن. [ ش َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) عهد کردن. بر خود لازم گرفتن : چون در تاریخ شرطکردم که در اول نشستن بر پادشاهی خطبه بنویسم... اکنون آن شرط نگاه دارم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588 ).
شرطی کردم که تا بر تو نیایم
بوسی ندهم بر آن عقیق چو شکر.
مسعودسعد.


کلمات دیگر: