حقارت ذلت .
بی قدری
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بی قدری. [ ق َ ] ( حامص مرکب )بی ارزشی. بی اعتباری. ناچیزی. کم اهمیتی :
ور زآنکه بغردی بناگاهان
پیرامن او هزبر یا ببری
زآن جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بی قدری.
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
ور زآنکه بغردی بناگاهان
پیرامن او هزبر یا ببری
زآن جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بی قدری.
منوچهری.
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
پادشاه عالم غیب دان عیب دنیا پیدا میکند و بی قدری او بخلق مینماید. ( گلستان ). || حقارت. ذلت. ( ناظم الاطباء ).پیشنهاد کاربران
بی سنگی ؛ بی ارزشی. بی اعتباری :
زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار
رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من.
سیفی نیشابوری.
بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست.
امیرمحمود قمی.
زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار
رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من.
سیفی نیشابوری.
بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست.
امیرمحمود قمی.
کلمات دیگر: