کلمه جو
صفحه اصلی

منفذ


مترادف منفذ : ترک، ثقبه، خلل وفرج، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شکاف، مجرا، پنجره

برابر پارسی : روزن، روزنه، راه، سوراخ، گذرگاه، پنجره

فارسی به انگلیسی

hole, pore


aperture, outlet, vent, hole, pore

aperture, outlet, vent


فارسی به عربی

ثقب , مسام

عربی به فارسی

مجري , مامور اجرا , وصي , قيم , مزغل ساختن , سوراخ ديده باني ايجاد کردن , مزغل , سوراخ سنگر , سوراخ ديدباني , راه گريز , مفر , روزنه


مترادف و متضاد

ترک، ثقبه، خلل‌وفرج، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شکاف، مجرا


پنجره


۱. ترک، ثقبه، خللوفرج، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شکاف، مجرا
۲. پنجره


hole (اسم)
سفت، روزنه، سوراخ، خندق، غار، گودی، غول، منفذ، رخنه، فرجه، نقب، حفره، گودال، چال، فرج، لانه خرگوش و امثال ان

pore (اسم)
روزنه، منفذ، سوراخ ریز، خلل وفرج

opening (اسم)
دهانه، سوراخ، سراغاز، منفذ، فرصت، فتق، گشایش، چشمه، افتتاح، جای خالی، بازکردن

bore (اسم)
سوراخ، گمانه، منفذ، کالیبر تفنگ، سر خر

vent (اسم)
منفذ، دریچه، مخرج

lenticel (اسم)
منفذ، عدسک، خلل و فرج گیاهی

فرهنگ فارسی

محل نفوذ، راه، محل گذشتن، پنجره، سوراخ، منافذ جمع
( اسم ) موضع نفوذ چیزی جمع : منافذ. توضیح در عربی بکسر فائ ولی در تداول فارسی بفتح فائ تلفظ شود .
آنکه می گذارند و آنکه داخل می کند . و در می آید .

فرهنگ معین

(مَ فَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - راه ، محل نفوذ. ۲ - سوراخ . ج . منافذ.

لغت نامه دهخدا

منفذ. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) آنکه می گذراند و آنکه داخل می کند و درمی آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). رجوع به انفاذ شود.


منفذ. [ م ُ ن َف ْ ف ِ ] (ع ص ) (در طب قدیم ) هر چیز که تأثیر دوا یا غذایی را تسریع کند. (یادداشت مرحوم دهخدا).


منفذ. [ م َ ف َ / ف ِ ] ( ع اِ ) جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است. ( غیاث ) ( آنندراج ). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج. ( ناظم الاطباء ). موضع نفوذ چیزی. ج ، منافذ. ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). جای نفوذ کردن. رخنه. شکاف. ثقبه. روزن. روزنه. گذرگاه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند. ( کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 792 ). این گذرها را به تازی ثقبه گویند و منفذ نیز گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 126 ). سوراخ دیوار را منفذ بگرفت. ( مرزبان نامه ایضاً ص 29 ). اگر به سوراخ روم منفذ بگیرد. ( مرزبان نامه ایضاً ص 232 ).
از گوش سر ندای ازل استماع کن
نز گوش سر که منفذ او بر صواعق است.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 289 ).
تیری که چون ز منفذ سفلی گشاد یافت
در سنگ خاره قوت زخمش نشان کند.
کمال الدین اسماعیل ( ایضاً ص 434 ).
پاره ای از ریش فرعون است در دست کلیم
منفذی از دود دوزخ کرده بردارالسلام.
کمال الدین اسماعیل ( ایضاً ص 317 ).
به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند. ( جهانگشای جوینی ).
منفذی یابددر آن بحر عسل
آفتی را نبود اندر وی عمل.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 271 ).
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر.
مولوی.
گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان.
مولوی.
منفذش نی از قفص سوی علا
در قفسها می رود از جا به جا.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 419 ).
کوه را غرقه کند یک زخم نم
منفذی گر باز باشد سوی یم.
مولوی.
طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته. ( گلستان سعدی ).

منفذ. [ م ُ ن َف ْ ف ِ ] ( ع ص ) ( در طب قدیم ) هر چیز که تأثیر دوا یا غذایی را تسریع کند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

منفذ. [ م ُ ف ِ ] ( ع ص ) آنکه می گذراند و آنکه داخل می کند و درمی آید. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). رجوع به انفاذ شود.

منفذ. [ م َ ف َ / ف ِ ] (ع اِ) جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است . (غیاث ) (آنندراج ). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج . (ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی . ج ، منافذ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای نفوذ کردن . رخنه . شکاف . ثقبه . روزن . روزنه . گذرگاه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 792). این گذرها را به تازی ثقبه گویند و منفذ نیز گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 126). سوراخ دیوار را منفذ بگرفت . (مرزبان نامه ایضاً ص 29). اگر به سوراخ روم منفذ بگیرد. (مرزبان نامه ایضاً ص 232).
از گوش سر ندای ازل استماع کن
نز گوش سر که منفذ او بر صواعق است .
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 289).
تیری که چون ز منفذ سفلی گشاد یافت
در سنگ خاره قوت زخمش نشان کند.

کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 434).


پاره ای از ریش فرعون است در دست کلیم
منفذی از دود دوزخ کرده بردارالسلام .

کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 317).


به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند. (جهانگشای جوینی ).
منفذی یابددر آن بحر عسل
آفتی را نبود اندر وی عمل .

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 271).


منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر.

مولوی .


گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان .

مولوی .


منفذش نی از قفص سوی علا
در قفسها می رود از جا به جا.

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 419).


کوه را غرقه کند یک زخم نم
منفذی گر باز باشد سوی یم .

مولوی .


طایفه ٔ دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته . (گلستان سعدی ).

فرهنگ عمید

۱. محل نفوذ، راه، محل گذشتن.
۲. پنجره.
۳. سوراخ.

پیشنهاد کاربران

ترک، ثقبه، خلل وفرج، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شکاف، مجرا، پنجره


کلمات دیگر: