کلمه جو
صفحه اصلی

معتبر


مترادف معتبر : ارزشمند، مهم، آبرومند، امین، باآبرو، بااعتبار، باحیثیت، گرانمایه، معتمد، مستند، موثق، عبرت گرفته

متضاد معتبر : غیرمعتبر

برابر پارسی : ارجدار، آبرودار، سرشناس، توانگر، فرمند، ارزشمند، به نام

فارسی به انگلیسی

creditable, of good standing, authentic, reliable, valid, good, considerable, [informal] great


perfumed with ambergris


creditable, reputable, of good standing, authentic, reliable, valid, genuine, authorized, effectual, faithful, magisterial, standard, well-established, good, considerable, [infml.] great, perfumed with ambergris

authentic, authorized, effectual, faithful, genuine, magisterial, reliable, reputable, standard, standing, valid, well-established


فارسی به عربی

اصیل , جید , صحیح , مسوول , منیع , موثوق , موثوق به

مترادف و متضاد

عبرت‌گرفته


ارزشمند، مهم ≠ غیرمعتبر


آبرومند، امین، باآبرو، بااعتبار، باحیثیت


گرانمایه، معتمد


مستند، موثق


authoritative (صفت)
توانا، امر، معتبر

great (صفت)
فراوان، ماهر، بزرگ، کبیر، مهم، ابستن، عظیم، معتبر، عالی، مطنطن، بصیر، زیاد، خطیر، عالی مقام، متعال، هنگفت، تومند

responsible (صفت)
مسئولیت، معتبر، ابرومند، عهده دار، مسئولیت دار

valid (صفت)
صحیح، درست، موثر، معتبر، قوی، قانونی، سالم، دارای اعتبار

authentic (صفت)
صحیح، درست، موثق، معتبر، قابل اعتماد

credible (صفت)
موثق، معتبر، باور کردنی

reliable (صفت)
راز دار، موثق، معتبر، قابل اعتماد، موتمن، قابل اطمینان، معتمد، قابل اتکا، مورد اطمینان

creditable (صفت)
معتبر، محترم و ابرومند

trusty (صفت)
معتبر، قابل اعتماد، امین، اطمینان بخش

having a good reputation (صفت)
معتبر

well-thought-of (صفت)
معتبر، مشهور، نیکنام، به نیک نامی یاد شده

۱. ارزشمند، مهم
۲. آبرومند، امین، باآبرو، بااعتبار، باحیثیت
۳. گرانمایه، معتمد
۴. مستند، موثق
۵. عبرتگرفته ≠ غیرمعتبر


فرهنگ فارسی

عبرت گرفته ، بااعتبار، امین ومحل اعتماد
( اسم ) ۱- عبرت گرفته . ۲- با اعتبار قابل اعتبار معتمد جمع : معتبرین .
پند گیرنده اعتبار گیرنده عبرت گیرنده .

فرهنگ معین

(مُ تَ بَ ) [ ع . ] (ص . ) دارای اعتبار، مورد اعتماد.

لغت نامه دهخدا

معتبر. [ م ُ ت َ ب َ ] (ع ص ) محترم و باآبرو و باحرمت و عزت و بزرگوار و نیک نام . ج ، معتبرین . (ناظم الاطباء). ارجمند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیزی ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).
در راه تو هرکه خاک در شد
در عالم عشق معتبر شد.

عطار.


قاضی با یکی از علمای معتبر که هم عنان او بود گفت . (گلستان ). عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده . (گلستان ). پیش از این هر بزرگ معتبر صاحب ناموس و خواجه که در بازار رفتی چند خربنده پیرامون او در می آمدند. (جامعالتواریخ رشیدی ).
- معتبر شدن ؛ نیک نام شدن و دارای آبرو و بزرگوار گشتن . (ناظم الاطباء). دارای اعتبارشدن :
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.

حافظ.


گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.

قاآنی (از امثال و حکم ج 4 ص 2028).


یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود.

(از امثال و حکم ج 4 ص 2028).


|| محل اعتماد و امین و دارای امانت و دیانت .(ناظم الاطباء) : از معتبران و مقبول قولان وقایع گذشته را استماع افتاد. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 7). || بااعتبار. قابل اعتبار. استوار. پادار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متین : در همه ٔ معانی مقابله ٔ کفات نزدیک اهل مروت معتبر است . (کلیله و دمنه ). زیرا که معرفت قوانین سیادت و سیاست در جهانداری اصلی معتبر است . (کلیله و دمنه ). چه هر کجا مضرت شامل دیده شد... و موجب دلیری مفسدان گشت ... و هر یک در بدکرداری و ناهمواری آن را دستور معتمد و نمودار معتبر ساختند، عفو و اغماض ... را مجال نماند. (کلیله و دمنه ).
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنانت چنانک حبل متین معتصم .

خاقانی .


جاهل آسوده فاضل اندررنج
فضل مجهول و جهل معتبر است .

خاقانی .


وصفی چنان که در خور حسنش نمی رود
آشفته حال را نبود معتبر سخن .

سعدی .


عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است .

سعدی .


از خوف تطویل الفاظ حدیث مکتوب نشد و اعتماد بر آنکه اکثر این احادیث مدون است و در کتب معتبر مکتوب . (اورادالاحباب و فصوص الآداب چ دانشگاه ص 2).
- معتبر داشتن ؛با اعتبار دانستن . استوار داشتن : و بر مردمان واجب است که در کسب علم کوشند و فهم در آن معتبر دارند. (کلیله و دمنه ). که اگر در هر باب ممارست خویش معتبر دارد همه عمر در محنت گذرد. (کلیله و دمنه ).
- معتبر دانستن ؛ درست و استوار داشتن . با اعتبار دانستن . معتبر شمردن . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معتبر شمردن ؛ معتبر دانستن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
|| در اصطلاح اهل حدیث ، روایتی است که تمام یاعده ای از فقها بدان عمل کرده باشند یا دلیل بر صحت آن اقامه شده باشد. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی ).

معتبر. [ م ُ ت َ ب َ ] ( ع ص ) محترم و باآبرو و باحرمت و عزت و بزرگوار و نیک نام. ج ، معتبرین. ( ناظم الاطباء ). ارجمند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیزی ندارد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364 ).
در راه تو هرکه خاک در شد
در عالم عشق معتبر شد.
عطار.
قاضی با یکی از علمای معتبر که هم عنان او بود گفت. ( گلستان ). عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده. ( گلستان ). پیش از این هر بزرگ معتبر صاحب ناموس و خواجه که در بازار رفتی چند خربنده پیرامون او در می آمدند. ( جامعالتواریخ رشیدی ).
- معتبر شدن ؛ نیک نام شدن و دارای آبرو و بزرگوار گشتن. ( ناظم الاطباء ). دارای اعتبارشدن :
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
حافظ.
گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
قاآنی ( از امثال و حکم ج 4 ص 2028 ).
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود.
( از امثال و حکم ج 4 ص 2028 ).
|| محل اعتماد و امین و دارای امانت و دیانت.( ناظم الاطباء ) : از معتبران و مقبول قولان وقایع گذشته را استماع افتاد. ( جهانگشای جوینی ج 1 ص 7 ). || بااعتبار. قابل اعتبار. استوار. پادار. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). متین : در همه معانی مقابله کفات نزدیک اهل مروت معتبر است. ( کلیله و دمنه ). زیرا که معرفت قوانین سیادت و سیاست در جهانداری اصلی معتبر است. ( کلیله و دمنه ). چه هر کجا مضرت شامل دیده شد... و موجب دلیری مفسدان گشت... و هر یک در بدکرداری و ناهمواری آن را دستور معتمد و نمودار معتبر ساختند، عفو و اغماض... را مجال نماند. ( کلیله و دمنه ).
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنانت چنانک حبل متین معتصم.
خاقانی.
جاهل آسوده فاضل اندررنج
فضل مجهول و جهل معتبر است.
خاقانی.
وصفی چنان که در خور حسنش نمی رود
آشفته حال را نبود معتبر سخن.
سعدی.
عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است.
سعدی.
از خوف تطویل الفاظ حدیث مکتوب نشد و اعتماد بر آنکه اکثر این احادیث مدون است و در کتب معتبر مکتوب. ( اورادالاحباب و فصوص الآداب چ دانشگاه ص 2 ).

معتبر. [ م ُ ت َ ب ِ ](ع ص ) پندگیرنده . اعتبارگیرنده . عبرت گیرنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به شگفت آمده . || قیاس کننده به یکدیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ). و رجوع به اعتبار شود.


فرهنگ عمید

۱. با اعتبار، امین، محل اعتماد.
۲. [قدیمی] عبرت گرفته.

فرهنگ فارسی ساره

ارزشمند، به نام


پیشنهاد کاربران

واژه پارسی پیشنهادی " روادار"
مانند: بن مایه روادار= منبع معتبر

چیزی که ماندگار است. 😙😙😙

دارنده اعتبار

دارای اعتبار

مقبول القول

copper - bottomed

یک اشتباه وجود داره. "به نام" با "بنام" متفاوت هست. "بنام" به معنی بلند آوازه و معتبر هست، و "به نام" همون مثلا به نام خدا هستش باید سر هم نوشته بشه. لطفا اصلاح کنید. تشکر


کلمات دیگر: