کلمه جو
صفحه اصلی

مردن


مترادف مردن : ارتحال، رحلت، فنا، فوت، مرگ، ممات، موت، وفات، جان باختن، رخت بربستن، قالب تهی کردن، درگذشتن، فوت کردن، وفات یافتن، تلف شدن، سقط شدن، نفله شدن ، نابود شدن، از بین رفتن، خاموش شدن چراغ، آت

متضاد مردن : در حیات بودن، زیستن

فارسی به انگلیسی

decease, depart, die, dying, expire, fail, pass, perish, succumb, croak, to die

to die


decease, depart, die, dying, expire, fail, part, pass, perish, succumb


فارسی به عربی

انته , سمن , مت , موة

مترادف و متضاد

pass away (فعل)
مردن، درگذشتن، فوت کردن

pass out (فعل)
مردن، ناگهان بیهوش شدن

knock off (فعل)
کشتن، مردن، دست کشیدن از، از کار دست کشیدن

go off (فعل)
در رفتن، مردن، اب شدن، بیرون رفتن

expire (فعل)
ب انتها رسیدن، سپری شدن، مردن، سرامدن، منقضی شدن، تمام شدن، بپایان رسیدن، دم براوردن

die (فعل)
جان دادن، مردن، درگذشتن، تلف شدن، فوت کردن، بشکل حدیده یا قلاویز دراوردن، با حدیده و قلاویز رزوه کردن

demise (فعل)
انتقال دادن، مردن، وفات یافتن

perish (فعل)
نابود کردن، مردن، تلف شدن، هلاک شدن

die down (فعل)
تحلیل رفتن، مردن، روبزوال نهادن

be killed (فعل)
مردن

drop off (فعل)
مردن، بخواب رفتن

be slain (فعل)
مردن

pop off (فعل)
مردن، ترکیدن، جیم شدن، ناگهان ناپدید شدن

decease (فعل)
مردن، درگذشتن

breathe one's last (اصطلاح)
مردن

cash in one's chips (اصطلاح)
مردن

be gathered to one's father (اصطلاح)
مردن

fall asleep (اصطلاح)
مردن

kick the bucket (اصطلاح)
مردن

take the ferry (اصطلاح)
مردن

give up the ghost (اصطلاح)
مردن

go off the hooks (اصطلاح)
مردن

go to glory (اصطلاح)
مردن

go the way of all flesh (اصطلاح)
مردن

go to one's grave (اصطلاح)
مردن

go to one's last account (اصطلاح)
مردن

go to one's last resting place (اصطلاح)
مردن

go to one's long home (اصطلاح)
مردن

go to one's long rest (اصطلاح)
مردن

go west (اصطلاح)
مردن

hand in one's checks (اصطلاح)
مردن

hand in one's dinner pail (اصطلاح)
مردن

join the great majority (اصطلاح)
مردن

lay down one's life (اصطلاح)
مردن

pass beyond the veil (اصطلاح)
مردن

pay the debt of nature (اصطلاح)
مردن

peg out (اصطلاح)
مردن

pop one's clogs (اصطلاح)
مردن

shuffle off this mortal coil (اصطلاح)
مردن

snuff it (اصطلاح)
مردن

turn up one's toes (اصطلاح)
مردن

yield one's breath (اصطلاح)
مردن

اسم ≠ در حیات‌بودن، زیستن


ارتحال، رحلت، فنا، فوت، مرگ، ممات، موت، وفات


جان باختن، رخت‌بربستن، قالب‌تهی کردن، درگذشتن، فوت کردن، وفات یافتن


تلف‌شدن


سقط شدن، نفله شدن ≠ نابود شدن، از بین رفتن


۱. ارتحال، رحلت، فنا، فوت، مرگ، ممات، موت، وفات
۲. جان باختن، رختبربستن، قالبتهی کردن، درگذشتن، فوت کردن، وفات یافتن
۳. تلفشدن
۴. سقط شدن، نفله شدن ≠ در حیاتبودن، زیستن
۵. نابود شدن، از بین رفتن
۶. خاموش شدن (چراغ، آت


فرهنگ فارسی

بی جان شدن، درگذشتن، بدرودزندگی گفتن، نیست شدن ، مرده: انسان یاحیوان که بیجان شده باشد
( مصدر ) ( مرد میرد خواهد مرد بمیر میرنده میرا ) ۱- جداشدن روان از کالبد کسی فوت کردن وفات کردن در گذشتن مقابل زیستن زندگی کردن : شوهر و فرزندانش هم مردند . توضیح از بین رفتن تمام آثار و تظاهرات حیاتی که در دنبال. وقف. عمل تنفس و ضربان قلب در انسان و کلی. جانوران عالی ( که دارای گردش خون باشند ) حاصل میشود و در جانوران پست که هنوز فاقد دستگاه گردش خون مشخصی هستند مثل تک سلولها و کیسه تنان و اسفنجها قطع آثار حیاتی نشان. مرگ است . یا مردن چراغ . ۱ - خاموش شدن آن . ۲ - مردن فرزند : نازنینان منا . مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید . ( خاقانی ) یا مردن برای کسی یا چیزی . ۱ - نهایت اشتیاق و علاقه بدو داشتن : میمیرم برایش ( براش ) . ۲- خواستار بسیار چیزی شدن و بدو نرسیدن : اینچ میگویم بقدر فهم تست مردم اندر حسرت فهم درست . ( مثنوی ) یا اگر بمیری . هرگز . بهیچوجه ( جمل. متمم آن منفی است ) : اگر بمیری نخواهم گفت . اگر بمیری نمیدهم . یا بمیرم . قربان بروم ( در صورتیکه بخواهند قربان صدق. کودکی یا جوانی عزیز بروند یا تاثر خود را از واقعهای که برای وی اتفاق افتاده برسانند ) : چرا این بچه را میزنی ?... بمیرم الهی پس در حالی که حیوانک از مادر دور است نمیدانی این نامهربانی تا چه حد رنجش داد . ?
دوک ریسندگی

فرهنگ معین

(مُ دَ ) [ په . ] (مص ل . ) فوت شدن ، از دنیا رفتن .

لغت نامه دهخدا

مردن. [ م ُ دَ ] ( مص ) درگذشتن. فرمان یافتن. نماندن. جان دادن. درگذشتن. وفات کردن. فوت شدن. معدوم شدن. از دنیا رفتن. از جهان بیرون شدن. به دار باقی شتافتن. سفر آخرت کردن. به جهان دیگر رفتن. پرواز کردن مرغ روح. موت. فوت. رحلت. ارتحال. حنص. وفات. منیه. رو کردن به سوی آخرت. خرقه تهی کردن. لوای سفر آخرت بر افراشتن. قالب تهی کردن. نفله شدن. مریدن :
مرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد.
رودکی.
زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
بوشکور.
باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم. ( ترجمه طبری بلعمی ).
همه برگ اویند و بارش خرد
کسی کآنچنان بر خورد کی مرد.
دقیقی.
تابمیری به سهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک.
خسروی.
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز خسرو چو یادآوری تا قباد.
فردوسی.
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سر آمد بمرد.
فردوسی.
چنین گفت موبد که مردن بنام
به از زنده دشمن بر او شادکام.
فردوسی.
بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از غوطه خوردن به نیروی غوک.
عنصری.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
لبیبی.
شنابر چو بی آشنا را گرد
چو زیرک نباشد نخست او مرد.
اسدی.
که در آب مردن به که از غوک زنهار خواستن. ( قابوس نامه ).
شیعت فاطمیان یافته اند عمر دراز
خضر این دورشدستند که هرگز نمرند.
ناصرخسرو.
بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار
تا چند گه چنو بخورند و همی مرند.
ناصرخسرو.
چون مردن تو مردن یکبارگی است
یکبار بمیر این چه بیچارگی است.
خیام.
پیش مردن بمیر تا برهی
ور نمردی از او بجان نرهی.
سنائی.
آنکه نمرده ست و نمیرد توئی
و آنکه تغّیر نپذیرد توئی.
نظامی.
دانی تو که هر که زادناچار بمرد
به از چو من و چو از تو بسیار بمرد.
عطار.
آنکه مردن پیش چشمش تهلکه ست
امر لاتلقوا بگیرد او به دست.
مولوی.
گریز از کفش در دهان نهنگ
که مردن به از زندگانی به ننگ.

مردن . [ م ِ دَ ] (ع اِ) دوک . (منتهی الارب ). مغزل . (متن اللغة). دوک ریسندگی . ج ، مردان .


مردن . [ م ُ دَ ] (مص ) درگذشتن . فرمان یافتن . نماندن . جان دادن . درگذشتن . وفات کردن . فوت شدن . معدوم شدن . از دنیا رفتن . از جهان بیرون شدن . به دار باقی شتافتن . سفر آخرت کردن . به جهان دیگر رفتن . پرواز کردن مرغ روح . موت . فوت . رحلت . ارتحال . حنص . وفات . منیه . رو کردن به سوی آخرت . خرقه تهی کردن . لوای سفر آخرت بر افراشتن . قالب تهی کردن . نفله شدن . مریدن :
مرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد.

رودکی .


زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.

بوشکور.


باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
همه برگ اویند و بارش خرد
کسی کآنچنان بر خورد کی مرد.

دقیقی .


تابمیری به سهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک .

خسروی .


بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز خسرو چو یادآوری تا قباد.

فردوسی .


فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سر آمد بمرد.

فردوسی .


چنین گفت موبد که مردن بنام
به از زنده دشمن بر او شادکام .

فردوسی .


بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از غوطه خوردن به نیروی غوک .

عنصری .


گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.

لبیبی .


شنابر چو بی آشنا را گرد
چو زیرک نباشد نخست او مرد.

اسدی .


که در آب مردن به که از غوک زنهار خواستن . (قابوس نامه ).
شیعت فاطمیان یافته اند عمر دراز
خضر این دورشدستند که هرگز نمرند.

ناصرخسرو.


بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار
تا چند گه چنو بخورند و همی مرند.

ناصرخسرو.


چون مردن تو مردن یکبارگی است
یکبار بمیر این چه بیچارگی است .

خیام .


پیش مردن بمیر تا برهی
ور نمردی از او بجان نرهی .

سنائی .


آنکه نمرده ست و نمیرد توئی
و آنکه تغّیر نپذیرد توئی .

نظامی .


دانی تو که هر که زادناچار بمرد
به از چو من و چو از تو بسیار بمرد.

عطار.


آنکه مردن پیش چشمش تهلکه ست
امر لاتلقوا بگیرد او به دست .

مولوی .


گریز از کفش در دهان نهنگ
که مردن به از زندگانی به ننگ .

سعدی .


|| فانی شدن . تباه شدن :
و آن گوهر کو زنده به ذات است نمیرد
پس جان تو هرگز نمرد جان برادر.

ناصرخسرو.


|| فانی شدن در حق :
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما.

سنائی .


هر روز بمیر صدره و زنده بباش
کاسان نبود ترا بیکبار بمرد.

عطار.


سر موتوا قبل موتت این بود
کز پی مردن غنیمت ها رسد.

مولوی .


|| خاموش شدن . نشستن و کشته شدن و خمودن آتش یا چراغ یا شعله . انطفاء : آن شب که پیغامبر... از مادر جدا شد... به همه آتشخانه های مغان آتش اندر نماند و آن آتش ها بمرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). روز سیوم از پارس نامه ای آمد که آتش بمرد... پس نوشروان تافته شد و... آن نامه که از پارس آمده بود در مردن آتش پیش ایشان بخواند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چراغ خرد پیش چشمت بمرد
ز جان و دلت روشنائی ببرد.

فردوسی .


ز خونشان فروزنده آتش بمرد
چنین بدکنش خوار نتوان شمرد.

فردوسی .


هم آتش بمردن به آتشکده
شدی نور نوروز و جشن سده .

فردوسی .


چون بمیری آتش اندرتو رسد زنده شوی
چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن .

منوچهری .


چو از زلف شب باز شدتابها
فرومرد قندیل محرابها.

منوچهری .


چو مردی چراغی شدی او فراز
به منقار بفروختی زود باز.

اسدی .


و آن روز که ولادت پیغمبر علیه السلام بود آتش همه آتشکده ها بمرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96). و همان شب آتش بمرد در آتشگاه پارس .(مجمل التواریخ ).
چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش
نه می بمیرد و نه خوش همی برافروزد.

سوزنی .


آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که از این درد بتر کس دانی .

خاقانی .


یک دو آواز برآید ز چراغ
گاه مردن که بود در سکرات .

خاقانی .


آب شهوت مران که مردم را
ز آب شهوت بمیرد آتش عمر.

خاقانی .


چراغم مرد بادم سرد از آن است
مهم رفت آفتابم زرد از آن است .

نظامی .


چراغ ار چه ز روغن نور گیرد
بسا باشد که از روغن بمیرد.

نظامی .


مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.

نظامی .


چون کوزه بیاورد چراغ مرده بود قصد کرد تا در تاریکی آب بازخورد. (تذکرةالاولیاء).
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
ور هست اگر چراغ نباشد منور است .

سعدی .


اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
وگر بسوزد کتان چه غم خورد مهتاب .

سعدی .


فرشته ای که وکیل است بر خزاین باد.
چه غم خورد که بمیرد چراغ بیوه زنی .

سعدی .


و گویند که این آتش پیش بهمن بن اسفندیار مدت حیات او می افروختند و نمی گذاشتند که بمیرد و بنشیند. (تاریخ قم ص 83).
|| سیاه شدن خون در زیر پوست که از بیرون سیاهی آن بتوان دید بر اثر ضربه و صدمه ای .(یادداشت مرحوم دهخدا). جمع شدن خون سیاه زیر پوست نقطه ای از بدن که بدان کوفت و ضربه ای رسیده باشد : و اگر جراحت چنان بود که گوشت کوفته شده باشد و خون اندر اجزاء گوشت مرده هر چه زود به داروهای نرم آن را تحلیل باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || میرانیدن . فسرده کردن . فسرده شدن :
همه گونه ٔ دوستان برفروخت
دل بدسگالان بمرد و بسوخت .

فردوسی .


لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده همه را زنده ویکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی ص 385).
- به دست و پای مردن ؛ ساقط شدن حرکت از دست و پای بر اثر ترس یا حیرت فسردن : خوارزمشاه سخت نومید گشت و به دست و پای بمرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 69). چون افشین این سخن بشنید لرزه بر اندام او افتاد و به دست و پای بمرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 218). جاسوسان ما دررسیدند و گفتند که ترکمانان به دست و پای بمرده بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 807).
|| باختن در بازی هائی که دو دسته حریف باشند. سوختن در بازی ، باختن بازی . رجوع به سوختن شود.
- مردن برای کسی یا چیزی ؛ سخت مشتاق و دلبسته و آرزومند آن بودن . نهایت عاشق و طالب کسی یا چیزی بودن :
آنچه میگویم به قدر فهم تست
مردم اندرحسرت فهم درست .

مولوی .



مردن . [ م ُ دِ ] (ع ص ) تاریک . (منتهی الارب ). مظلم . (متن اللغة). تیره و تار و سیاه و ظلمانی . || گنده بوی . (از منتهی الارب ). عرق مردن ، منتن . (از متن اللغة). خوی گنده بوی . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. بی جان شدن، درگذشتن، بدرود زندگی گفتن.
۲. [مجاز] نابود شدن، از میان رفتن.
۳. [مجاز] چیزی یا کسی را بسیار دوست داشتن.
۴. [قدیمی، مجاز] خاموش شدن چراغ، آتش، و مانند آن.

گویش اصفهانی

تکیه ای: bemiri
طاری: mardmun
طامه ای: mardan
طرقی: mardmun
کشه ای: mardmun
نطنزی: mardan


گویش مازنی

/merden/ مردن

مردن


واژه نامه بختیاریکا

خَو وا خَو رَهدِن؛ دَرگشتِن؛ زِیدِن زیر رَه

جدول کلمات

وفات
مُردن
جان دادن

پیشنهاد کاربران

شکست عشقی خوردن!

مرزن، زنده نماندن

فارسی ( مردن ) میشود ( مردن ) همین. . . سپاس

Uldurak.
Death.

جان سپردن
جان دادن

قالب تهی کردن

( از ترس/. . . . . ) قالب تهی کردن

کنایه

از دست دهرجستن

- تیره گشتن چراغ زمان ؛ کنایه از مردن و فرونشستن چراغ عمر است :
سرانجام مرگ آیدت بی گمان
دگر تیره گردد چراغ زمان.
فردوسی.

جان از کون دررفتن . [ اَ دَ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) مردن . ( ناظم الاطباء ) . ظاهراً هنگامی بکار میرود که بخواهند مردن کسی را بزشتی و تحقیر یاد کنند.


قصه اش کوتاه شد ( گویش تهرانی )

مردن

سر به زمین گذاشتن

ارتحال

رحلت
هلاک

- زمانه فرازآمدن ؛ رسیدن اجل. مردن :
رخت برگیر از این سرای کهن
پیش از آن کآیدت زمانه فراز.
سنائی.


- زمانه فرازرسیدن کسی را ؛ مردن او. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : گفت : یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. ( مجمل التواریخ ، یادداشت ایضاً ) .

- زمانه سر آمدن ؛عمر پایان یافتن. مرگ فرارسیدن :
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه سر آمد نبودش توان.
فردوسی.
که بر من زمانه کی آید به سر
کراباشد این تاج و تخت و کمر.
فردوسی.


آسودن ، در خاک آسودن ؛ بکنایه ، مردن :
مرا نیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودن است.
فردوسی.
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیده من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود؟
عمادی.

از تخت شاهی بر تخته تابوت افتادن ؛ کنایه است از مردن.

بدرود زندگی گفتن

درگذشتن
رحلت کردن در ادبیات عرب و متون اسلامی و دینی
هجرت کردن

- نوبت کسی به سر آمدن ؛ کنایه از درگذشتن و سپری شدن :
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر تو را نوبت آید به سر.
فردوسی.

چشم از جهان بستن ؛ کنایه از مردن. چشم از جهان فروبستن. دم درکشیدن. برحمت ایزدی پیوستن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.
نظامی.

Pass away

دراز بدراز شدن، ریغ رحمت را سر کشیدن ( ریشخندآمیز )

نمونه ها:
بسیاری از شما تاوان تبهکاری های تان را بسان شاه گوربگور شده در همین جهان پس خواهید داد و اگر زودتر دراز بدراز شدید، توده های مردم استخوان های تان را نیز به آتش خواهند سپرد؛ بی هیچ گور و نام و نشانی: نفرین شدگان تاریخ!

https://www. behzadbozorgmehr. com/2015/04/blog - post_31. html

آنقدر شیرین بود و کِش آمد تا ریغ رحمت را سر کشید!

https://www. behzadbozorgmehr. com/2013/01/blog - post_15. html


کلمات دیگر: