( جوش آوردن ) بغلیان داشتن بجوش داشتن
جوش اوردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
( جوش آوردن ) جوش آوردن. [ وَ دَ ] ( مص مرکب ) به غلیان داشتن. بجوش داشتن. بجوش آوردن :
دلش بر وی از رحمت آورد جوش
که اینک قبا پوستینم بپوش.
دلش بر وی از رحمت آورد جوش
که اینک قبا پوستینم بپوش.
سعدی.
پیشنهاد کاربران
جوش آوردن: [ اصطلاح در تداول عامه]عصبانی بودن ، کلافه شدن .
( ( "خیلی مخلصیم . کجایی ؟ کم پیدایی آقای فرنگی گفت رفتی شمال. از ریخت و قیافه ماها جوش آورده بودی یا رفته بودی پاترول بازی ؟" ) )
( ( عادت می کنیم ، زویا پیرزاد ، چاپ 23 ، 1390 ، ص 192. ) )
( ( "خیلی مخلصیم . کجایی ؟ کم پیدایی آقای فرنگی گفت رفتی شمال. از ریخت و قیافه ماها جوش آورده بودی یا رفته بودی پاترول بازی ؟" ) )
( ( عادت می کنیم ، زویا پیرزاد ، چاپ 23 ، 1390 ، ص 192. ) )
کلمات دیگر: