کلمه جو
صفحه اصلی

خطور کردن


مترادف خطور کردن : بردل گذشتن، به خاطر آمدن، از ذهن گذشتن، به ذهن متبادر شدن

فارسی به انگلیسی

flash, impinge, rush

فارسی به عربی

ترخیص

مترادف و متضاد

strike (فعل)
زدن، ضرب زدن، ضربت زدن، ضربه زدن، خوردن، خطور کردن، اعتصاب کردن، خوردن به، به خاطر خطور کردن، سکه ضرب کردن

occur (فعل)
رخ دادن، اتفاق افتادن، خطور کردن، واقع شدن

flash (فعل)
برق زدن، خطور کردن، تاباندن، ناگهان شعله ور شدن، زود گذشتن

dawn upon (فعل)
خطور کردن

haunt (فعل)
خطور کردن، دیدار مکرر کردن، پیوسته امدن به، تردد کردن، زیاد رفت و آمد کردن در

بردل‌گذشتن، به‌خاطر آمدن، از ذهن گذشتن، به ذهن‌متبادر شدن


فرهنگ فارسی

گذشتن به دل گذشتن در دل

لغت نامه دهخدا

خطور کردن. [ خ ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) گذشتن به دل. گذشتن در دل. ( یادداشت بخط مؤلف ).

پیشنهاد کاربران


کلمات دیگر: