کلمه جو
صفحه اصلی

بدبخت


مترادف بدبخت : بخت برگشته، بداختر، بداقبال، بدطالع، بدعاقبت، بی طالع، پیشانی سیاه، ستاره سوخته، سیاه بخت، سیاه روز، سیه روز، شوربخت، فلک زده، مدبر، نگون بخت، وارون بخت مفلوک، شوریده بخت

متضاد بدبخت : اقبالمند، خوش اقبال، طالع دار، خوش شانس خوش بخت، نیک بخت

فارسی به انگلیسی

unlucky, downfallen, hapless, ill-fated, ill-omened, ill-starred, luckless, miserable, squalid, unfortunate, unhappy, wretch, wretched

helpless, remediless, poor, poor fellow!, poor thing!


downfallen, hapless, ill-fated, ill-omened, ill-starred, luckless, miserable, squalid, unfortunate, unhappy, unlucky, wretch, wretched


فارسی به عربی

اشف , بائس , تعش , حزین , سیء الحظ
رمادی

اشف , بائس , تعش , حزين , سيء الحظ


مترادف و متضاد

wretch (اسم)
خیره چشم، بدبخت، بی وجدان

gray (صفت)
بی رنگ، پیر، کهنه، باستانی، خاکستری، سفید، سفید مایل به خاکستری، سفید شونده، رو به سفیدی رونده، بد بخت

ill-fated (صفت)
شوم، بدبختی اور، ناموفق، بد بخت، موجب بدبختی، بد طالع

sorry (صفت)
غمگین، ناجور، پشیمان، بد بخت، متاسف، متاثر

woeful (صفت)
غمگین، اسفناک، اندوهناک، بد بخت، محنت زده

unhappy (صفت)
ناکام، بد بخت، مستمند، نامراد، شوربخت، بداقبال

unblessed (صفت)
ملعون، بی نوا، بد بخت، نامیمون، نامبارک

unlucky (صفت)
شوم، سیاه، ناموفق، بد بخت، بدشگون، نحس، سیاه بخت، تیره بخت، بدیمن، بخت برگشته

infelicitous (صفت)
شوم، ناموفق، نا مناسب، نالایق، بد بخت، غیر مقتضی، نحس، سیاه بخت

wretched (صفت)
خوار، پست، بی چاره، بد بخت، رنجور، ضعیف الحال، رنجه، تاسف اور

unfortunate (صفت)
بد بخت، مایه تاسف، ناشی از بدبختی

miserable (صفت)
بد بخت، سیاه بخت، تیره بخت، تیره روز

ill-starred (صفت)
بد بخت، بد طالع، بداختر

بخت‌برگشته، بداختر، بداقبال، بدطالع، بدعاقبت، بی‌طالع، پیشانی‌سیاه، ستاره‌سوخته، سیاه‌بخت، سیاه‌روز، سیه‌روز، شوربخت، فلک‌زده، مدبر، نگون‌بخت، وارون‌بخت مفلوک، شوریده‌بخت، ≠ اقبالمند، خوش‌اقبال، طالع‌دار، خوش‌شانس خوش‌بخت، نیک‌بخت


۱. بختبرگشته، بداختر، بداقبال، بدطالع، بدعاقبت، بیطالع، پیشانیسیاه، ستارهسوخته، سیاهبخت، سیاهروز، سیهروز، شوربخت، فلکزده، مدبر، نگونبخت، وارونبخت مفلوک، شوریدهبخت، ≠ اقبالمند، خوشاقبال، طالعدار، خوششانس خوشبخت، نیکبخت
۲. م


فرهنگ فارسی

( صفت ) بد اختر بی طالع بی اقبال شور بخت مقابل خوشبخت نیکبخت سعید سعادتمند .

لغت نامه دهخدا

بدبخت. [ ب َ ب َ ] ( ص مرکب ) بی طالع. بی نصیب. بداختر. غیرمقبل. ( از ناظم الاطباء ). شقی. ( دهار ) ( ترجمان القرآن جرجانی ، ترتیب عادل بن علی ). سیه روز. سیه روزگار. سیاه روز. نحس. منحوس. شقی. شقیه. مقابل خوشبخت. نیک بخت ، سعید. ( یادداشت مؤلف ). تیره بخت. تیره روز. سیه بخت. سیاه بخت. فلک زده. شوربخت. بیچاره :
گر نه بدبختمی مرا که فکند
بیکی جاف جاف زود غرس.
رودکی.
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژی مبر.
فردوسی.
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد.
فردوسی.
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست
که هموارش از دردباید گریست.
فردوسی.
بدو گفت کای مرد بدبخت شوم
ز کار تو ویران شد آبادبوم.
فردوسی.
جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد
تا کور شود دشمن بدبخت نگونسار.
فرخی.
هنرها ز بدبخت آهو شود
ز بخت آوران زشت نیکو شود.
( گرشاسب نامه ).
از کار تو دانی که بیگناهم
هرچند تو بدبخت وتنگ حالی.
ناصرخسرو.
بگفت ای نگون بخت بدبخت زن
خطا کار ناپاک ناپاک تن.
( از قصص الانبیاءص 77 ).
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختی رسد و نه اینچنین سخت.
نظامی.
چون دید مرآن اسیر بدبخت
بگرفت زمام ناقه را سخت.
نظامی.
نگهداراز آموزگار بدش
که بدبخت و گمره کند چون خودش.
سعدی ( بوستان ).
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ.
سعدی ( بوستان ).
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیکبخت را چه گناه.
سعدی ( گلستان ).
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی ( گلستان ).
آنرا که هست خواب گران شب دراز نیست
بدبخت نیست چشم دل هر که باز نیست.
وحید قزوینی.
- امثال :
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید.
( امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401 ).

فرهنگ عمید

بداختر، شوربخت، تیره بخت، نگون بخت، بی طالع.

واژه نامه بختیاریکا

سُدِه بِرِشتِه
هتیم هسیر ( یتیم یسیر )

پیشنهاد کاربران

بدون حس شادی.

آدمه بدبخت، بدبخته دیگه نیازی ب اینکه واسه کجایی نداره، منم یکی ازاونام

- کوربخت ؛ بی دولت. بی طالع :
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل.
سعدی.

ارمل

منم یه بدبختم
و اگر میتونستم خودم رو میکشتم
چون ثانیه ثانیه که میگذره دارم اذیت میشم
خیلیییی زیاد ، چیزی شبیه شکنجه
نه از طرف کسی ، من بدبختم

نافرجام

فلک زده

ادبار

Helpless

بینوا

واسه بدبختایه مکانی باشه برن که دراونجابه ارامش برسن گاهی جوواناباوجودجوانی بدبخنتن کسیوندارن من به نبوی خودم کسیوندارم توخانواده همش بهم فهش میدن درنتیجه ازشون زده شدم اگه جایی بودکه اطمینان داشته باشه میرفتم

در زندگی عواملی باعث غرور آدم میشن و باعث سرزندگی و شادابی آدمی میشن. . . مثل پول زیاد ، خانواده، شهرت و. . . . . بدبخت به کسی می گویند که عواملی که باعث غرور آدمی میشن رو نداره یا اونها رو از دست داده باشه. . به همین خاطر زندگی خیلی سختی داره . . . در کل به کسی می گویند که غرورش رو از دست داده باشه

جانا تو بگو بد بخت کیست
معلومه ٫تو بی پرده بد بختی
ببین. به کلمات دل بستی
اری گوشه گیرم هم جنس بدبختی



شقاوت

ستاره سوخته. [ س ِ رَ / رِ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) کنایه از مُدْبَر و بداختر. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) :
نسوخته ست بهیچ آتشی دو بار سپند
ستاره سوختگان ایمنند از دوزخ.
صائب ( از آنندراج ) .
نظیری نظیراو نتواند گردید. اختری ستاره سوخته ٔ او باشد. ( دره ٔنادره چ شهیدی ص 74 ) . || ( اصطلاح علم هیأت ) سوختن ستاره آن بود که با آفتاب سهم آید و بشعاع آفتاب روشنایی ستاره از میان رود. ( از التفهیم ) .

تیره روز. [ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) تیره بخت و تیره کوکب و تیره سرانجام، کنایه از مدبر و بدبخت. ( آنندراج ) . تیره روزگار. بدبخت. ( ناظم الاطباء ) :
یکی جفت تخته، یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت.
اسدی ( گرشاسب نامه ) .
ز آفت روزگار بر خطرم
هر چه روز است تیره روزترم.
خاقانی.
اگر بینوائی بگرید به سوز
نگون بخت خوانندش و تیره روز.
سعدی ( بوستان ) .
نخواهی که گردی چنین تیره روز
بدیوانگی خرمن خود مسوز.
سعدی ( بوستان ) .
تیره روزان خوب می دانند صائب قدر هم
شام زلف آخر به فریاد غریبان میرسد.
صائب ( از آنندراج ) .
مهر را تیره روز خواند مه
تا ترا ذوق گشت مهتاب است.
ظهوری ( ایضاً ) .

شوم بخت. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. تیره بخت. سیاه بخت. شوربخت. ( یادداشت مؤلف ) :
سپهبد چه پرسد از آن شوم بخت
که نه کام بادش نه تاج و نه تخت.
فردوسی.

تنگ بخت . [ ت َ ب َ ] ( ص مرکب ) کم بخت و بی نصیب و بدبخت و تهی دست . ( ناظم الاطباء ) : مگر تنگ بختت فراموش شدچو دستت در آغوش آغوش شد؟ ( بوستان ) . رجوع به تنگ بختی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.

بعضی ها واقعا در مورد کلمه بدبخت حرف زدن در موردش شعر هم گفتن که خیلی به درد ما میخوره

بدروزگار. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. ( ناظم الاطباء ) ( از ولف ) . بدطالع. ( آنندراج ) . تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار :
چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بدروزگار.
فردوسی.
ز گرگین سخن رفت با شهریار
از آن گمشده بخت و بدروزگار.
فردوسی.
چنین گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بدروزگار.
فردوسی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار .
سعدی ( بوستان ) .
|| ظالم و جفاکار. ( آنندراج ) . شریر. ( ناظم الاطباء ) . پادشاه یا فرمانروایی که باستمکاری روزگار را به بدی دارد :
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار.
فردوسی.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت پایدار.
سعدی ( بوستان ) .

سست بخت . [ س ُ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت و بی طالع. ( ناظم الاطباء ) . مدبر و بدبخت . ( آنندراج ) : غمت بر سست بختان کرده لازم سست کوشی را. ظهوری .

دُشبَخت.


کلمات دیگر: