برابر پارسی : دوباره، باز، پیاپی، پشت سرهم
مکرر
برابر پارسی : دوباره، باز، پیاپی، پشت سرهم
فارسی به انگلیسی
repeated
فارسی به عربی
ابدی , خلود , متکرر , مستمر
مترادف و متضاد
بی پایان، بی انتها، مکرر، خارج از حدود، بی حد، پایان نا پذیر
مکرر، پی در پی
مکرر، تکراری
مکرر، تکرار شونده، زود زود، بسیار رخ دهنده
مکرر
مکرر، مکرر کننده
از نو، دوباره، پس، باز هم، باز، دیگر، مجددا، نیز، یکبار دیگر، مکرر، دگربار، بعلاوه، از طرف دیگر
مکرر، مکررا
مکرر
فرهنگ فارسی
تکرارشده، بازگوشده، دوباره کرده شده
۱ - ( اسم ) تکرار شده دوباره کرده . ۲ - دوباره گفته . ۳ - بتکرار بار ها : [ و مکرر اظهار نمودند که پیر محمد هرگز داخل این جماعت نبود . ] ( عالم آرا . چا . امیر کبیر ۲٠۵:۱ )
۱ - ( اسم ) تکرار شده دوباره کرده . ۲ - دوباره گفته . ۳ - بتکرار بار ها : [ و مکرر اظهار نمودند که پیر محمد هرگز داخل این جماعت نبود . ] ( عالم آرا . چا . امیر کبیر ۲٠۵:۱ )
فرهنگ معین
(مُ کَ رَّ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) تکرار شده . ۲ - (ق . ) به دفعات ، بارها.
لغت نامه دهخدا
مکرر. [ م ُ ک َرْ رَ ] ( ع ص ) باربار کرده شده. ( غیاث ). باربار کرده شده و بارها گردانیده شده. ( آنندراج ). باربار کرده و دوباره کرده. ( ناظم الاطباء ). دوباره. دوبار. دگرباره. دیگربار. باردیگر. باز. ازنو. نیز. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
در او درختان چون گوز هندی و پلپل
که هر درخت به سالی دهد مکرر بر.
گر چه عطا چو عمر مکرر نکوتر است.
نزد من عمر مکرر بردن است.
خاک از تاب مکرر زر شود.
هیچ دردی بتر از عافیت دائم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد.
- گل مکرر ؛ گلقند. ( ناظم الاطباء ).
- مکرر شدن ؛ تکرر. ( المصادر زوزنی ). تکرار شدن. اعاده شدن. دوباره یا چندباره رخ دادن :
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب.
این ز عجز ماست گر لفظی مکرر می شود.
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
- مکرر کردن ؛ دوباره کردن و باربار کردن. ( ناظم الاطباء ). دوباره یا چندباره کردن. تکرار کردن :
و لیک از آتش و آب است دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب.
- مکرر گردانیدن ؛ مکرر کردن : آن صواب است که ذکر منشعبات هر یک مکرر گردانیم. ( المعجم چ دانشگاه ص 61 ). آن ده ذکر است هر یکی را هفت بار مکرر گرداند. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 322 ). ابراهیم بدو نگریست و نظر مکرر گردانید. ( مصباح الهدایه ، ایضاً ص 408 ).
در او درختان چون گوز هندی و پلپل
که هر درخت به سالی دهد مکرر بر.
فرخی.
سوگند می دهم به خدایت که بس کنی گر چه عطا چو عمر مکرر نکوتر است.
خاقانی.
بر ملولان این مکرر کردن است نزد من عمر مکرر بردن است.
مولوی.
شمع از برق مکرر برشودخاک از تاب مکرر زر شود.
مولوی.
- قند مکرر ؛ قندی که دوباره آن را تصفیه کرده باشند. ( ناظم الاطباء ). قند دوباره. ( آنندراج ) : هیچ دردی بتر از عافیت دائم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد.
صائب.
و رجوع به قند شود. - گل مکرر ؛ گلقند. ( ناظم الاطباء ).
- مکرر شدن ؛ تکرر. ( المصادر زوزنی ). تکرار شدن. اعاده شدن. دوباره یا چندباره رخ دادن :
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب.
مسعودسعد.
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدیداین ز عجز ماست گر لفظی مکرر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 109 ). این تقریر بارها مکرر شده. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 275 ). نوبتی چند این حال مکرر شد. ( مرزبان نامه ، ایضاً ص 197 ).
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیزهمه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
سعدی.
تا چند نوبت مثل این مکرر شد و والی در خشم رفت. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 347 ).- مکرر کردن ؛ دوباره کردن و باربار کردن. ( ناظم الاطباء ). دوباره یا چندباره کردن. تکرار کردن :
و لیک از آتش و آب است دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب.
سنائی.
سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت... که در میان او و خرس رفته بود مکرر کرد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 127 ). مرا خنده آمد و جواب نگفتم باردیگر همین سخن مکرر کرد. ( جوامع الحکایات عوفی ).- مکرر گردانیدن ؛ مکرر کردن : آن صواب است که ذکر منشعبات هر یک مکرر گردانیم. ( المعجم چ دانشگاه ص 61 ). آن ده ذکر است هر یکی را هفت بار مکرر گرداند. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 322 ). ابراهیم بدو نگریست و نظر مکرر گردانید. ( مصباح الهدایه ، ایضاً ص 408 ).
مکرر. [ م ُ ک َرْ رَ ] (ع ص ) باربار کرده شده . (غیاث ). باربار کرده شده و بارها گردانیده شده . (آنندراج ). باربار کرده و دوباره کرده . (ناظم الاطباء). دوباره . دوبار. دگرباره . دیگربار. باردیگر. باز. ازنو. نیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در او درختان چون گوز هندی و پلپل
که هر درخت به سالی دهد مکرر بر.
سوگند می دهم به خدایت که بس کنی
گر چه عطا چو عمر مکرر نکوتر است .
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است .
شمع از برق مکرر برشود
خاک از تاب مکرر زر شود.
- قند مکرر ؛ قندی که دوباره آن را تصفیه کرده باشند. (ناظم الاطباء). قند دوباره . (آنندراج ) :
هیچ دردی بتر از عافیت دائم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد.
و رجوع به قند شود.
- گل مکرر ؛ گلقند. (ناظم الاطباء).
- مکرر شدن ؛ تکرر. (المصادر زوزنی ). تکرار شدن . اعاده شدن . دوباره یا چندباره رخ دادن :
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب .
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این ز عجز ماست گر لفظی مکرر می شود.
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
تا چند نوبت مثل این مکرر شد و والی در خشم رفت . (مصباح الهدایه چ همایی ص 347).
- مکرر کردن ؛ دوباره کردن و باربار کردن . (ناظم الاطباء). دوباره یا چندباره کردن . تکرار کردن :
و لیک از آتش و آب است دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب .
سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ... که در میان او و خرس رفته بود مکرر کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 127). مرا خنده آمد و جواب نگفتم باردیگر همین سخن مکرر کرد. (جوامع الحکایات عوفی ).
- مکرر گردانیدن ؛ مکرر کردن : آن صواب است که ذکر منشعبات هر یک مکرر گردانیم . (المعجم چ دانشگاه ص 61). آن ده ذکر است هر یکی را هفت بار مکرر گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 322). ابراهیم بدو نگریست و نظر مکرر گردانید. (مصباح الهدایه ، ایضاً ص 408).
- مکرر گشتن (گردیدن ) ؛ مکرر شدن :
همه عمر چونین توان گفت مدحت
که هرگزمعانی نگردد مکرر.
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 169).
همه عمر ار کنم حصر معانیش
نگردد هیچ معنی زو مکرر.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 192).
تا چند کرت این شکل مکرر گشت آتش غضب در دل باغبان افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 91). هیچ کلمه ای الاماشأاﷲ از سوابق کلمات مکرر نگشته . (مرزبان نامه ، ایضاً ص 296). و رجوع به ترکیب مکرر شدن شود.
- مکرر گفتن ؛ دوباره گفتن و باز گفتن .(ناظم الاطباء).
|| (ق ) دوباره . بارها. به کرات . به دفعات :
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرر
مدح تو گویم اکنون هر لحظه ای مثنا.
مکرر اظهار نمودند که پیره محمد هرگز داخل این جماعت نبود. (عالم آرای عباسی ).
به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد
مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را.
- مکرر در مکرر ؛ در مقام تأکید گفته می شود. بارها و بارها. به کرات و مرات .
|| (ص ) به اصطلاح به معنی غیر مرغوب . (غیاث ). در اصطلاح به معنی غیر مرغوب و مبتذل و فرومایه . (آنندراج ) :
در حیرتم که با همه بیحاصلی چرا
دنیا به چشم خلق مکرر نمی شود.
|| (اِ) در شاهد زیر ظاهراًبه معنی قند مکرر آمده :
لب قندش مکررها شکسته
ز شکرخنده ها، شان عسل را.
|| رای مهمله . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لقب حرف راء. (از اقرب الموارد). نزد صرفیان اسم حرفی است از حروف تهجی و آن راء مهمله است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || شعری را گویند که در یک بیت لفظی می گویند و در دیگر بیت بر اثر او همان لفظ را باز می آرند. مثالش از شعر پارسی شاعر راست :
باران قطره قطره همی بارم ابروار
هر روز خیره خیره از این چشم سیل بار
زان قطره قطره ، قطره ٔ باران شده خجل
زان خیره خیره ، خیره دل من ز هجر یار.
و بعضی گویند مکرر آن بود که لفظ قافیت را دوباره باز گویند. مثالش از شعر پارسی مراست :
زهی مخالفت ملک تو خطای خطا
زهی موافقت صدر تو صواب صواب .
نزد شعرا لفظ مکرر را گویند که در شعری به وجهی لطیف و طرزی نظیف آید. مثال :
چه پرسی از من و حال من زار
دل افگارم دل افگارم دل افگار.
و رشید و طواط گفته مکرر آن است که در یک بیت لفظی گویند و در بیت دیگر آن لفظ مکرر بیاورند مانند:
روی تو صفحه صفحه و هر صفحه آفتاب
موی تو حلقه حلقه و هر حلقه از طناب
زان صفحه صفحه ، صفحه ٔ گل شد ورق ورق زان حلقه حلقه ، حلقه ٔ سنبل به پیچ و تاب .
در او درختان چون گوز هندی و پلپل
که هر درخت به سالی دهد مکرر بر.
فرخی .
سوگند می دهم به خدایت که بس کنی
گر چه عطا چو عمر مکرر نکوتر است .
خاقانی .
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است .
مولوی .
شمع از برق مکرر برشود
خاک از تاب مکرر زر شود.
مولوی .
- قند مکرر ؛ قندی که دوباره آن را تصفیه کرده باشند. (ناظم الاطباء). قند دوباره . (آنندراج ) :
هیچ دردی بتر از عافیت دائم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد.
صائب .
و رجوع به قند شود.
- گل مکرر ؛ گلقند. (ناظم الاطباء).
- مکرر شدن ؛ تکرر. (المصادر زوزنی ). تکرار شدن . اعاده شدن . دوباره یا چندباره رخ دادن :
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب .
مسعودسعد.
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این ز عجز ماست گر لفظی مکرر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109). این تقریر بارها مکرر شده . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 275). نوبتی چند این حال مکرر شد. (مرزبان نامه ، ایضاً ص 197).
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
سعدی .
تا چند نوبت مثل این مکرر شد و والی در خشم رفت . (مصباح الهدایه چ همایی ص 347).
- مکرر کردن ؛ دوباره کردن و باربار کردن . (ناظم الاطباء). دوباره یا چندباره کردن . تکرار کردن :
و لیک از آتش و آب است دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب .
سنائی .
سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ... که در میان او و خرس رفته بود مکرر کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 127). مرا خنده آمد و جواب نگفتم باردیگر همین سخن مکرر کرد. (جوامع الحکایات عوفی ).
- مکرر گردانیدن ؛ مکرر کردن : آن صواب است که ذکر منشعبات هر یک مکرر گردانیم . (المعجم چ دانشگاه ص 61). آن ده ذکر است هر یکی را هفت بار مکرر گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 322). ابراهیم بدو نگریست و نظر مکرر گردانید. (مصباح الهدایه ، ایضاً ص 408).
- مکرر گشتن (گردیدن ) ؛ مکرر شدن :
همه عمر چونین توان گفت مدحت
که هرگزمعانی نگردد مکرر.
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب .
مسعودسعد.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 169).
همه عمر ار کنم حصر معانیش
نگردد هیچ معنی زو مکرر.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 192).
تا چند کرت این شکل مکرر گشت آتش غضب در دل باغبان افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 91). هیچ کلمه ای الاماشأاﷲ از سوابق کلمات مکرر نگشته . (مرزبان نامه ، ایضاً ص 296). و رجوع به ترکیب مکرر شدن شود.
- مکرر گفتن ؛ دوباره گفتن و باز گفتن .(ناظم الاطباء).
|| (ق ) دوباره . بارها. به کرات . به دفعات :
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرر
مدح تو گویم اکنون هر لحظه ای مثنا.
امیر معزی .
مکرر اظهار نمودند که پیره محمد هرگز داخل این جماعت نبود. (عالم آرای عباسی ).
به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد
مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را.
صائب .
- مکرر در مکرر ؛ در مقام تأکید گفته می شود. بارها و بارها. به کرات و مرات .
|| (ص ) به اصطلاح به معنی غیر مرغوب . (غیاث ). در اصطلاح به معنی غیر مرغوب و مبتذل و فرومایه . (آنندراج ) :
در حیرتم که با همه بیحاصلی چرا
دنیا به چشم خلق مکرر نمی شود.
خالص (از آنندراج ).
|| (اِ) در شاهد زیر ظاهراًبه معنی قند مکرر آمده :
لب قندش مکررها شکسته
ز شکرخنده ها، شان عسل را.
میرزاذکی (از آنندراج ).
|| رای مهمله . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لقب حرف راء. (از اقرب الموارد). نزد صرفیان اسم حرفی است از حروف تهجی و آن راء مهمله است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || شعری را گویند که در یک بیت لفظی می گویند و در دیگر بیت بر اثر او همان لفظ را باز می آرند. مثالش از شعر پارسی شاعر راست :
باران قطره قطره همی بارم ابروار
هر روز خیره خیره از این چشم سیل بار
زان قطره قطره ، قطره ٔ باران شده خجل
زان خیره خیره ، خیره دل من ز هجر یار.
و بعضی گویند مکرر آن بود که لفظ قافیت را دوباره باز گویند. مثالش از شعر پارسی مراست :
زهی مخالفت ملک تو خطای خطا
زهی موافقت صدر تو صواب صواب .
(حدائق السحر فی دقائق الشعر چ اقبال ص 86).
نزد شعرا لفظ مکرر را گویند که در شعری به وجهی لطیف و طرزی نظیف آید. مثال :
چه پرسی از من و حال من زار
دل افگارم دل افگارم دل افگار.
و رشید و طواط گفته مکرر آن است که در یک بیت لفظی گویند و در بیت دیگر آن لفظ مکرر بیاورند مانند:
روی تو صفحه صفحه و هر صفحه آفتاب
موی تو حلقه حلقه و هر حلقه از طناب
زان صفحه صفحه ، صفحه ٔ گل شد ورق ورق زان حلقه حلقه ، حلقه ٔ سنبل به پیچ و تاب .
(از کشاف اصطلاحات الفنون ).
فرهنگ عمید
۱. تکرار شده، دوباره انجام شده.
۲. بازگوشده.
۲. بازگوشده.
فرهنگ فارسی ساره
پیاپ
پیشنهاد کاربران
این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
پَبیدیک، پبیدیت، پَبیدوین pabidvin ( پَبید از پهلوی: پْبید= تکرار + پسوند یاتیکی ( = مفعولی ) «یک» ( پهلوی ) ، «یت»، «وین» سنسکریت )
آمرِدیک ãmredik، آمرِدیت ãmredit، آمردوین ãmredvin ( آمرِد از سنسکریت: آمرِدا= تکرار + «یک، یت، وین» )
آنْویک ãnvik، آنویت ãnvit، آنوین ãnvin ( آنوْ از سنسکریت: آنوواهَ= تکرار + «یک، یت، وین» )
سَبدالیک، سَبدالیت، سَبدالوین ( سَبدال از سنسکریت: سَبدالَمکارَ= تکرار + «یک، یت، وین» )
شامروتیک، شامروتیت، شامروتوین shãmrutvin ( شامروت= تکرار؛ پهلوی + «یک، یت، وین» )
پَبیدیک، پبیدیت، پَبیدوین pabidvin ( پَبید از پهلوی: پْبید= تکرار + پسوند یاتیکی ( = مفعولی ) «یک» ( پهلوی ) ، «یت»، «وین» سنسکریت )
آمرِدیک ãmredik، آمرِدیت ãmredit، آمردوین ãmredvin ( آمرِد از سنسکریت: آمرِدا= تکرار + «یک، یت، وین» )
آنْویک ãnvik، آنویت ãnvit، آنوین ãnvin ( آنوْ از سنسکریت: آنوواهَ= تکرار + «یک، یت، وین» )
سَبدالیک، سَبدالیت، سَبدالوین ( سَبدال از سنسکریت: سَبدالَمکارَ= تکرار + «یک، یت، وین» )
شامروتیک، شامروتیت، شامروتوین shãmrutvin ( شامروت= تکرار؛ پهلوی + «یک، یت، وین» )
پی در پی هم میتواند معنی دهد .
دیکشنری ابادیس و لغت نامه ی دهخدا بسیار دیکشنری های خوبی هستند
دیکشنری ابادیس و لغت نامه ی دهخدا بسیار دیکشنری های خوبی هستند
چندین باره
recurring
بارها و بارها
so frequently
کلمات دیگر: