کلمه جو
صفحه اصلی

بی مهری

فارسی به انگلیسی

disgrace, distance, unkindness

unkindness


فرهنگ فارسی

بی صداقی . بی کابینی .

لغت نامه دهخدا

بی مهری. [ م َ ] ( حامص مرکب ) بی صداقی. بی کابینی. رجوع به مهر و کابین شود.

بی مهری. [ م ِ] ( حامص مرکب ) بی محبتی. ( ناظم الاطباء ) :
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینْت بیرحمی و بی مهری و بیدادگری.
فرخی.
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
( ویس و رامین ).
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد.
حافظ.
بسکه بی مهری ایام گزیده ست مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم.
صائب.

بی مهری . [ م َ ] (حامص مرکب ) بی صداقی . بی کابینی . رجوع به مهر و کابین شود.


بی مهری . [ م ِ] (حامص مرکب ) بی محبتی . (ناظم الاطباء) :
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینْت بیرحمی و بی مهری و بیدادگری .

فرخی .


ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم .

(ویس و رامین ).


اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد.

حافظ.


بسکه بی مهری ایام گزیده ست مرا
شش جهت خانه ٔ زنبور بود در نظرم .

صائب .



پیشنهاد کاربران

بی صداقی

سست مهری

سست مهر. [ س ُ م ِ ] ( ص مرکب ) آنکه دارای مهر و محبت اندکی باشد. ( ناظم الاطباء ) . بی وفا. بی محبت . که باندک تغییر حال دل از محبت برگیرد :
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی .


دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست رای دشمن خوی .
سعدی .


عروس ملک نکوروی دختریست ولیک
وفا نمیکند این سست مهر با داماد.
سعدی .


کلمات دیگر: