کلمه جو
صفحه اصلی

تنها


مترادف تنها : عزب، مجرد ، تک، فرد، فرید، منفرد، وحید، یکه، یگانه، فقط، لاغیر، منحصراً، بی همتا، طاق، مفرد، واحد، یک تنه، خلوت گزین، خلوت نشین

متضاد تنها : متاهل، خانه دار

فارسی به انگلیسی

alone, apart, desolate, entirely, only, single, lonely, mere, merely, mono-, singly, sole, solely, solitary, unaccompanied, unattended, unescorted, uni-

alone, solitary, sole, only


alone, apart, desolate, entirely, only, single, lone, lonely, mere, merely, mono-, one, singly, sole, solely, solitary, unaccompanied, unattended, unescorted, uni-


فارسی به عربی

انفرادی , بحیرة , فرد , فقط , لوحده , نعل , وحید

مترادف و متضاد

lonely (صفت)
متروک، تنها، بی کس، خلوت، بی یار، بیغوله

single (صفت)
مجرد، تنها، عزب، فردی، تک، فرد، واحد، منفرد، انفرادی، تک و توک، یک نفری، یک لا، یک رشته

solitary (صفت)
مجرد، تنها، پرت، منزوی، تک، منفرد

alone (صفت)
تنها، یکتا

only (صفت)
بیگانه، تنها، محض، فرد، یگانه

lone (صفت)
مجرد، تنها، دلتنگ، تک، یکه، بیوه، مجزا ومنفرد

sole (صفت)
تنها، منحصر بفرد، فردی، یگانه

recluse (صفت)
تنها، دور افتاده

exclusive (صفت)
تنها، منحصر، گران، دربست، انحصاری، منحصر بفرد، انتصاری

unaccompanied (صفت)
تنها، بدون همراه، بدون مصاحب، بدون ملتزمین رکاب

exclusively (قید)
تنها، منحصرا، دو بدو

singly (قید)
تنها، فردا، جدا جدا، به تنهایی، یکان یکان، انفرادا، یک یک، فردا فرد

merely (قید)
تنها، فقط، محضا

just (قید)
عینا، تنها، فقط، اندکی پیش، الساعه، در همان دم

عزب، مجرد ≠ متاهل، خانه‌دار


۱. عزب، مجرد ≠ متاهل، خانهدار
۲. تک، فرد، فرید، منفرد، وحید، یکه، یگانه
۳. فقط، لاغیر، منحصراً
۴. بیهمتا، طاق، مفرد، واحد
۵. یکتنه
۶. خلوتگزین، خلوتنشین


فرهنگ فارسی

تک، یگانه، یکه، کسی که همدم وهمصحبت نداشته باشد
( اسم ) جمع تن : (( دلا. خو کن بتنهایی که از تنها بلا خیزد . ) )
محمد سعید قمی خلف حکیم محمد باقر قمی است و در دربار شاه عباس دوم راه یافت و سپس مغضوب شد .

نحوۀ اجرای موسیقی یا رقصی که به‌صورت انفرادی ارائه می‌شود


فرهنگ معین

(تَ ) ۱ - (ص . ) یگانه ، بدون همراه و همدم . ۲ - (ق . ) فقط .

لغت نامه دهخدا

تنها. [ ت َ ] ( ص ، ق ) از مفرد بودن باشد. ( برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). فرد و تک و منفرد و یگانه و مجرد. ( ناظم الاطباء ). فرید. وحید. بی هیچکس. منفرد. یکه.واحد. احد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
با صدهزار مردم ، تنهایی
بی صدهزار مردم ، تنهایی.
رودکی.
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کُرد بماندستم ، تنها من و این باهو.
رودکی.
بیزارم از پیاله ، وز ارغنون و لاله
ما و خروش ناله ، کنجی گرفته تنها.
کسائی.
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود.
فردوسی.
مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت
نپرسید ازین پیرو تنها برفت.
فردوسی.
مر او را به رامش همی داشتند
به زندانْش تنها بنگذاشتند.
فردوسی.
دگر آنکه گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن.
فردوسی.
دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن آن کاندیشه تنها کند.
منوچهری.
به راه از چه تنها بترسد دلیر
که تنها خرامد به نخجیر شیر.
اسدی.
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانْت با سپاه بود تنها.
ناصرخسرو.
چون یار موافق نبود، تنها بهتر
تنها به ، صد بار چو نادانت همتا.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیار خویش.
ناصرخسرو.
عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ، تنها به گور تنگ.
عمعق.
او به تنها صد جهانست از هنر
یک جهانش جان به تنهایی فرست.
خاقانی.
ز هرچه زیب جهان است و هرکه زَاهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها.
خاقانی.
جویم که رصدگه زمین را
تنها رَوی آن زمان ببینم.
خاقانی.
از آنجا رفت جان و دل پرامّید
بماند آن ماه راتنها چو خورشید.
نظامی.
ساکن گوشه جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهائی.
عطار.
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود به شب ازتشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. ( گلستان ).
- به تنها تن ، به تنی تنها ؛ یک تنه. بی هیچکس :
به تنها تن خویش جنگ آورم

تنها. [ ت َ ] (اِخ ) محمدسعید قمی . خلف حکیم محمدباقر قمی است و در دربار شاه عباس دوم راه یافت و سپس مغضوب شد. این دو بیت از اوست :
در انتظارت ای ثمر دل شکوفه وار
چشمم سفید گشت و تو در دیده بوده ای .

#


عندلیبان چون طواف گلشن آن کو کنند
دست گلچین ترا چون دسته ٔ گل بو کنند.

(از تذکره ٔ نصرآبادی ج 1 صص 167-168).


رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

تنها. [ ت َ ] (ص ، ق ) از مفرد بودن باشد. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). فرد و تک و منفرد و یگانه و مجرد. (ناظم الاطباء). فرید. وحید. بی هیچکس . منفرد. یکه .واحد. احد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
با صدهزار مردم ، تنهایی
بی صدهزار مردم ، تنهایی .

رودکی .


از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کُرد بماندستم ، تنها من و این باهو.

رودکی .


بیزارم از پیاله ، وز ارغنون و لاله
ما و خروش ناله ، کنجی گرفته تنها.

کسائی .


چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود.

فردوسی .


مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت
نپرسید ازین پیرو تنها برفت .

فردوسی .


مر او را به رامش همی داشتند
به زندانْش تنها بنگذاشتند.

فردوسی .


دگر آنکه گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن .

فردوسی .


دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن آن کاندیشه ٔ تنها کند.

منوچهری .


به راه از چه تنها بترسد دلیر
که تنها خرامد به نخجیر شیر.

اسدی .


تنها یکی سپاه بود دانا
نادانْت با سپاه بود تنها.

ناصرخسرو.


چون یار موافق نبود، تنها بهتر
تنها به ، صد بار چو نادانت همتا.

ناصرخسرو.


تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیار خویش .

ناصرخسرو.


عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ، تنها به گور تنگ .

عمعق .


او به تنها صد جهانست از هنر
یک جهانش جان به تنهایی فرست .

خاقانی .


ز هرچه زیب جهان است و هرکه زَاهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها.

خاقانی .


جویم که رصدگه زمین را
تنها رَوی آن زمان ببینم .

خاقانی .


از آنجا رفت جان و دل پرامّید
بماند آن ماه راتنها چو خورشید.

نظامی .


ساکن گوشه ٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهائی .

عطار.


حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود به شب ازتشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان ).
- به تنها تن ، به تنی تنها ؛ یک تنه . بی هیچکس :
به تنها تن خویش جنگ آورم
خدای جهان را به چنگ آورم .

فردوسی .


به تنی تنها صد لشکرجنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین .

فرخی .


- امثال :
تنها به داور (قاضی ) رفته است ، نظیر: هرکه تنها به قاضی شد راضی بازآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554). تنها به حاکم شده است :
زیرا که سرخ روی برون آید
هرکو به پیش حاکم تنها شد.

ناصرخسرو.


به فیروزی خود دلاور شده ست
همانا که تنها به داور شده ست .

نظامی (ازامثال و حکم دهخدا ایضاً).


تنها تو خیار نو به بازار نیاورده ای :
به ز تو بسیار هشته و بهلد نیز
نو نه تو آری همی خیار به بازار.

سوزنی (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554).


تنهاخوار برادر شیطانست ، نظیر: تزاحم الایدی فی الطعام برکة. (امثال و حکم ایضاً).
تنها مانی چو یار بسیار کشی . (از امثال و حکم ایضاً).
|| (اِ) بمعنی اجسام نیز آمده است چه تن بمعنی جسم است . (برهان ). و جمع [ تن ] تنها که اجسام باشد نیز آمده . (انجمن آرا) (آنندراج ). ج ِ تن . (ناظم الاطباء) :
این نشاطی است که از دلها بیرون نرود
وین جمالیست که از تنها تنها نشود.

منوچهری .


چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم .

سعدی .


خوش می روی بتنها، تنها فدای جانت
مدهوش می گذاری یاران مهربانت .

سعدی .


مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند.

حافظ.


ای بلبل جان چونی ، اندر قفس تنها
تا چند در این تنها مانی تو تن تنها؟

محمد شیرین مغربی (از انجمن آرا).


ز تنها گر کسی تنها نشیند
نشیند با خدا هر جا نشیند
ز خود تنها نشین نوری که سهل است
ز تنها گر تنی تنها نشیند.

ملا علی نوری (ایضاً).


|| (ص ) بمعنی خالی نیز آمده . (غیاث اللغات ) مجرد :
بِپْرَست خدای را و خود بشناس
او باصفت و ز بی صفت تنها.

ناصرخسرو.


|| جدا. دور. محروم :
ز هر چیز تنها چرا ماندی
ز دفتر چنین روز کی خواندی .

فردوسی .


|| (ق ) فقط. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و غالباً با «نه » یا «نی » آید :
تو تنها بجای پدر بودیَم
همان از پدر بیشتر بودیَم .

فردوسی .


تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت .

نظامی .


نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.

(بوستان ).


خور و خواب تنها طریق دد است
بر آن بودن آیین نابخرد است .

(بوستان ).


ولیکن خزانه نه تنها مراست .

(بوستان ).


سعدی به عشقبازی خوبان علم نشد
تنها در این مدینه که در هر مدینه ای .

سعدی .


که نه تنها منم ربوده ٔ عشق
هر گلی بلبل غزلخوان داشت .

سعدی .


نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ این سیاه ندارد؟

حافظ.


تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک ، شیوه ٔ او پرده دری بود.

حافظ.


جلوه گاه رخ او دیده ٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند.

حافظ.



فرهنگ عمید

۱. تک، یگانه، یکه.
۲. کسی که همدم و هم صحبت نداشته باشد.

دانشنامه عمومی

تنها ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
تنها (آلبوم مدرن تاکینگ)
تنها (ترانه)
تنها (ترانه متالیکا)
تنها (دیوارنگار)
تنها (فیلم)
تنها (فیلم ۱۳۷۶)
تنها (فیلم ۱۹۸۷)
تنها (فیلم ۲۰۱۵). تنها (به هندی: Alone) فیلمی محصول سال ۲۰۱۵ و به کارگردانی بوشان پاتل است. در این فیلم بازیگرانی همچون بیپاشا باسو، کاران سینگ گروور، ذاکر حسین، نینا گوپتا، دینو مورئا ایفای نقش کرده اند.
۱۶ ژانویه ۲۰۱۵ (۲۰۱۵-01-۱۶)

تنها (فیلم). تنها (به ترکی استانبولی: Issız Adam) یک فیلم ترکیه ای محصول ۲۰۰۸ است که به نویسندگی و کارگردانی چاغان ایرماک ساخته شده است. این فیلم در رسانه های ترکیه مورد توجه بسیاری قرار گرفت. عنوان فیلم به معنی «مرد ترک شده» است که البته می توان آن را «جزیره ترک شده من» هم ترجمه کرد، چرا که آدا در ترکی به معنی جزیره بوده و در نتیجه آدام معنی جزیره من هم می دهد. همچنین نام شخصیت اصلی زن فیلم هم آدا هست که از اینجا هم می توان معنی «آدای ترک شده من» را برداشت کرد.

فرهنگستان زبان و ادب

{solo} [موسیقی] نحوۀ اجرای موسیقی یا رقصی که به صورت انفرادی ارائه می شود

گویش اصفهانی

تکیه ای: tenhâ
طاری: tenhâ
طامه ای: te:nâ
طرقی: tenhâ
کشه ای: tenhâ
نطنزی: tenhâ


واژه نامه بختیاریکا

تَک؛ تِینا؛ کا تینا؛ لو؛ پتیک؛ تا؛ تاپر

جدول کلمات

یگانه

پیشنهاد کاربران

تنها در زبان فارسی میانه ( پهلوی ساسانی ) تَنیها Tanihā بوده است.
منابع:
فرهنگ کوچک زبان پهلوی از دنیل نیل مکنزی صفحه ۱۴۵
فرهنگ فارسی به پهلوی دکتر بهرام فره وشی صفحه ۱۵۲

این واژه بیش از دو هزار سال است که در زبان فارسی بکار میرود و به هیچ وجه نمیتواند آلتایی و ترکی باشد.

بیگانه

فرد

بی یار

یکان

دوستی

برقکار

ترجمه به روسیه ای

یکه

تنهاباش تنهاقدم بزن ولی اضافه نباش

عزب، مجرد، تک، فرد، فرید، منفرد، وحید، یکه، یگانه، فقط، لاغیر، منحصراً، بی همتا، طاق، مفرد، واحد، یک تنه، خلوت گزین، خلوت نشین


تنها ( تن ها ) اگر ها در اینجا معنای جمع می داد. پارسها می گفتند. که پارسی است. الحمدالله که اینطور نشده . و تورکی بودن تنها عیان است. . . تنهالارداتنهالاردا وای وای. . . .

"تنها" از واژه ترکی " تک" گرفته شده است

که از واژه ی " تک" شکل" تکینَ" یا "تَکینَه" به دست می آید که به معنای "به تنهایی " می باشد که با تغییر حرف " ک" به " ه" در تلفظ به شکل "تَهینَ" در آمده و به صورت ساده به شکل "تهنَ" یا به صورت جابه جا شده " تَنهَ" تلفظ می شود
که به صورت "تَنها" وارد فارسی شده است .

واژه "تک" نیز از فعل "itmek " مشتق شده که به یک معنی به معنی هل دادن، راندن ، ترد کردن و. . . می باشد که از آن مشتق " itek" به دست می آید که به معنی رانده شده ، تردشده ، تنها رها شده، جداشده و. . . می باشد که با حذف به شکل" tek" در آمده و معنی تنها می باشد که به صورت "تک" وارد فارسی نیز شده است .

تن تنها. [ ت َ ن ِ ت َ ] ( ترکیب وصفی ، ق مرکب ) واحد. ( آنندراج ) . یکتا و منفرد و یگانه. ( ناظم الاطباء ) :
اگر دو یار موافق زبان یکی سازند
فلک چه یک تن تنها چه می تواند کرد.
صائب ( از آنندراج ) ( بهار عجم ) .

پسوند قید در زبان پهلوی ساسانی iha است که به اسم یا صفت اضافه می شود و قید حالت می سازد: tanihā "تنها"، rāstihā "به راستی".

پی رس: کتاب زبان پهلوی، ادبیات و دستور آن از ژاله آموزگار و احمد تفضلی
صفحه ۷۰

زبان تپوری ( مازندرانی ) : تینار

بی کس و کار

یک تنه. [ ی َ / ی ِ ت َ ن َ / ن ِ ] ( ق مرکب ) تنها و یکه. ( برهان ) ( آنندراج ) . منفرد. ( ناظم الاطباء ) . به تن واحد. انفراداً. به تنهایی. وحیداً. فریداً. ( یادداشت مؤلف ) :
سواری نشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه.
فردوسی.
همی گشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسر و میمنه.
فردوسی.
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی.
ناصرخسرو.
یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب
ارچه به صدهزار یک بدرستاره لشکری.
خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
خاقانی.
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده ام.
خاقانی.
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کآرایش این دایره سبزغطایی.
خاقانی.
یک تنه چون آفتاب بر سپه شب زند
هرکه بود چون سپهر هم به تن خود سوار.
خاقانی.
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون.
نظامی.
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست.
نظامی.
ملک خواند مداح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه.
نظامی.
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را می گشادی ضمیر.
نظامی.
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمشان نخست از یکدگر.
مولوی.
|| ( ضمیر مبهم مرکب ) یک تن. یک نفر :
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
|| ( ص نسبی ) تنها. یگانه. ( یادداشت مؤلف ) :
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
اززال خرد یک تنه تنها چه خواستی.
خاقانی.
یک تنه آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت.
خاقانی.
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.
نظامی.
|| زبده. مجرد. بی بنه. ( یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا لشکرش با بنه
برفتند و او ماند خود یک تنه.
فردوسی.
بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنی چند یک تنه با او برنشینند. ( تاریخ طبرستان ) . || متحد. همدل. ( یادداشت مؤلف ) :
فریبرز کاووس بر میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه.
فردوسی.
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه.
فردوسی.
به رستم سپرد آن زمان میمنه
که یک دل سپاهی بد و یک تنه.
فردوسی.
سپاهی بیاراست بر میمنه
گرانمایه و یک دل و یک تنه.
فردوسی.
|| بی نظیر. ( یادداشت مؤلف ) :
چو اجناس با ویسه درمیمنه
سرافراز هریک گو یک تنه.
فردوسی.


کلمات دیگر: