کلمه جو
صفحه اصلی

معزول


مترادف معزول : برکنار، خلع، عزل، مخلوع

متضاد معزول : منصوب، شاغل

برابر پارسی : برکنارشده، کنارگذاشته شده

فارسی به انگلیسی

deposed, dismissed or removed from office


deposed, removed from one's office, dismissed or removed from office

عربی به فارسی

وابسته به جزيره , جزيره اي , منزوي , غير ازاد , تنگ نظر


مترادف و متضاد

برکنار، خلع، عزل، مخلوع ≠ منصوب، شاغل


فرهنگ فارسی

ازکاربرکنارشده، بیکاروگوشه نشین
( اسم ) ۱ - یکسوشده جدا شده . ۲ - از کار برکنار شده جمع : معزولین

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) عزل شده ، از کاری برکنار شده .

لغت نامه دهخدا

معزول . [ م َ ] (ع ص ) یک سوشده و جدا کرده شده . (آنندراج ). یک سوشده و دورشده و بازداشته شده . (ناظم الاطباء) : انهم عن السمع لمعزولون . (قرآن 212/26).
- معزول شدن ؛ دور شدن . بازداشته شدن :
معزول شد دو چیز جهان از دو چیز تو
از علم تو جهالت و از جود تو مطال .

ناصرخسرو.


معزول شده ست جان ز هرچه
داده ست بر آنت دهر منشور.

ناصرخسرو.


- معزول کردن ؛ باز کردن . خلع کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دور کردن . بازداشتن .
شب را معزول کرد چشمه ٔ خورشید
رایت دینارگون کشید به محور.

مسعودسعد.


گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن .

نظامی .


- معزول گشتن ؛ دور شدن . بازداشته شدن . محروم شدن :
معزول گشت زاغ چنین زیرا
چون دشمن نبیره ٔ زهرا شد.

ناصرخسرو.


و رجوع به ترکیب معزول شدن شود.
|| از کار بازداشته شده . از درجه و منصب افتاده و گوشه نشین . (ناظم الاطباء). بیکار ساخته شده . (آنندراج ). از کار برکنار شده . از کار انداخته شده . بیکارشده . خانه نشین . مقابل منصوب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم هرچند معزول بود و بوسهل زوزنی و... آنجا آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 183). هرچند بوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 184). قحبه ٔپیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنه ٔ معزول از مردم آزاری . (گلستان ). دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان ).
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شده ست که فرمان حاکم معزول .

سعدی .


- معزول شدن ؛ برکنار شدن از کار. از منصب و مقام انداخته شدن : یکی از وزرا معزول شد و به حلقه ٔ درویشان درآمد. (گلستان ).
- معزول کردن ؛ از کار و از منصب و درجه بازداشتن و محروم ساختن و خانه نشین کردن . (ناظم الاطباء). از کار انداختن . از کاربر کنار ساختن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عبداﷲبن عزیز را از وزارت معزول کردند و به خوارزم افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 106). هارون الرشید یکی از متعلقان را به دیناری خیانت معزول کرد. (سعدی ).
یکی را که معزول کردی ز جاه
چو چندی برآید ببخشش گناه .

(بوستان ).


- معزول گشتن ؛ از کار بر کنار شدن . از منصب و مقام انداخته شدن : دیگر روز بوسهل حمدونی را که از وزارت معزول گشته بود خلعت سخت نیکو داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155). هرکه بر درگاه پادشاهان ... از عملی که مقلد آن بوده معزول گشته ... پادشاه را نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم . (کلیله و دمنه ).
|| محروم شده . (ناظم الاطباء). بی بهره :
عالم همه سال خرم از تو
معزول مباد عالم از تو.

نظامی .


|| اخراج شده و بیرون کرده شده .(ناظم الاطباء).

معزول. [ م َ ] ( ع ص ) یک سوشده و جدا کرده شده. ( آنندراج ). یک سوشده و دورشده و بازداشته شده. ( ناظم الاطباء ) : انهم عن السمع لمعزولون. ( قرآن 212/26 ).
- معزول شدن ؛ دور شدن. بازداشته شدن :
معزول شد دو چیز جهان از دو چیز تو
از علم تو جهالت و از جود تو مطال.
ناصرخسرو.
معزول شده ست جان ز هرچه
داده ست بر آنت دهر منشور.
ناصرخسرو.
- معزول کردن ؛ باز کردن. خلع کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). دور کردن. بازداشتن.
شب را معزول کرد چشمه خورشید
رایت دینارگون کشید به محور.
مسعودسعد.
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن.
نظامی.
- معزول گشتن ؛ دور شدن. بازداشته شدن. محروم شدن :
معزول گشت زاغ چنین زیرا
چون دشمن نبیره زهرا شد.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب معزول شدن شود.
|| از کار بازداشته شده. از درجه و منصب افتاده و گوشه نشین. ( ناظم الاطباء ). بیکار ساخته شده. ( آنندراج ). از کار برکنار شده. از کار انداخته شده. بیکارشده. خانه نشین. مقابل منصوب. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم هرچند معزول بود و بوسهل زوزنی و... آنجا آمدند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 183 ). هرچند بوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 184 ). قحبه ٔپیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنه معزول از مردم آزاری. ( گلستان ). دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. ( گلستان ).
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شده ست که فرمان حاکم معزول.
سعدی.
- معزول شدن ؛ برکنار شدن از کار. از منصب و مقام انداخته شدن : یکی از وزرا معزول شد و به حلقه درویشان درآمد. ( گلستان ).
- معزول کردن ؛ از کار و از منصب و درجه بازداشتن و محروم ساختن و خانه نشین کردن. ( ناظم الاطباء ). از کار انداختن. از کاربر کنار ساختن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : عبداﷲبن عزیز را از وزارت معزول کردند و به خوارزم افتاد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 106 ). هارون الرشید یکی از متعلقان را به دیناری خیانت معزول کرد. ( سعدی ).
یکی را که معزول کردی ز جاه
چو چندی برآید ببخشش گناه.
( بوستان ).

فرهنگ عمید

۱. بیکار، ازکار برکنار شده.
۲. گوشه نشین.

پیشنهاد کاربران

( در افغانستان ) سبک دوش ( مودبانه )


کلمات دیگر: