مترادف ملاح : جاشو، دریانورد، کشتی بان، ملوان، ناخدا، ناوبان، ناوکار، شناگر، سباح، آب ورز
برابر پارسی : دریانورد، کشتیبان، جاشو، ملوان، ناخدا | ( ملّاح ) کشتیبان
sailor
باربرلنگرگاه بندر , وابسته به مسافات دور , کشتيران , دريانورد , هدايت گر
جاشو، دریانورد، کشتیبان، ملوان، ناخدا، ناوبان، ناوکار
شناگر، سباح، آبورز
۱. جاشو، دریانورد، کشتیبان، ملوان، ناخدا، ناوبان، ناوکار
۲. شناگر، سباح، آبورز
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مسعودسعد.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 392).
امیرمعزی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
(گلستان ).
ابن یمین .
ملاح . [ م ِ ] (ع اِ) باد که کشتی بدان روان گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || توبره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). توبره و این لغتی هذلی است . (از اقرب الموارد). || سرنیزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || پوشش و آنچه بدان خود را پوشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ملاح . [ م ِ ] (ع اِ) ج ِ مِلح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملح شود. || ج ِ مَلیح . (منتهی الارب ). ج ِ ملیح و ملیحة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملیح شود.
ملاح . [ م ِ ] (ع مص ) وزیدن باد جنوب ، عقیب شمال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). وزیدن باد جنوب از پس باد شمال . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سرد شدن زمین وقت باریدن باران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بچه به دایه دادن . || شیردادن کودک را با کودک دیگر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || دوا در کردن در فرج ناقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دارو در فرج ماده شتر کردن . (ناظم الاطباء). || هم سفرگی کردن . (ناظم الاطباء). نان و نمک با کسی خوردن . ممالحة. (از اقرب الموارد). || همشیرگی کردن . (ناظم الاطباء). همشیر بودن . (از اقرب الموارد).
ملاح . [ م ُ ] (ع ص ) نمکین و خوب صورت . ج ، ملاحون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دارای ملاحت . (از اقرب الموارد).
ملاح . [ م ُل ْ لا ] (ع ص ) نمکین و خوب صورت . ج ، ملاحون . (منتهی الارب ) (ازآنندراج ) (ناظم الاطباء). رجل ملاح ؛ مرد خوب صورت وآن املح از ملیح است . ج ، مُلاّحون . (از اقرب الموارد). || (اِ) شوره گیاه . (منتهی الارب ). از شوره گیاهان است و گویند قاقلی است . مُلاّحة واحد آن است . (از اقرب الموارد). اندروطالیس یا قاقلی . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی جزء اول ص 332). اندروطالیس است و به لغت مغربی قاقلی است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). اندروصاقس . کشملخ . قاقلی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اندروصاقس در همین لغت نامه شود.
ملوان، دریانورد