کلمه جو
صفحه اصلی

ملاح


مترادف ملاح : جاشو، دریانورد، کشتی بان، ملوان، ناخدا، ناوبان، ناوکار، شناگر، سباح، آب ورز

برابر پارسی : دریانورد، کشتیبان، جاشو، ملوان، ناخدا | ( ملّاح ) کشتیبان

فارسی به انگلیسی

mariner, sailor, seaman

sailor


فارسی به عربی

بحار

عربی به فارسی

باربرلنگرگاه بندر , وابسته به مسافات دور , کشتيران , دريانورد , هدايت گر


مترادف و متضاد

sailor (اسم)
ملوان، ملاح، دریا نورد، قایق بادبانی، ناوی

mariner (اسم)
ملوان، ملاح، دریا نورد، کشتیران

sailer (اسم)
ملوان، ملاح، دریا نورد، قایق بادبانی، ناوی

jack tar (اسم)
ملوان، ملاح

جاشو، دریانورد، کشتی‌بان، ملوان، ناخدا، ناوبان، ناوکار


شناگر، سباح، آب‌ورز


۱. جاشو، دریانورد، کشتیبان، ملوان، ناخدا، ناوبان، ناوکار
۲. شناگر، سباح، آبورز


فرهنگ فارسی

کشتیبان، ملوان
۱ - ( اسم ) جمع ملح ۲ - ( صفت ) جمع ملیح و ملیحه
نمکین و خوب صورت . جمع ملاحون یا شوره گیاه .

فرهنگ معین

(مَ لّ ) [ ع . ] (ص . ) کشتی بان ، ناخدا. ج . ملاحان .

لغت نامه دهخدا

ملاح . [ م َل ْلا ] (ع ص ، اِ) کشتیبان . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشتیبان و این مأخوذ از مَلح به معنی هردو بال طپیدن مرغ است . (غیاث ). ناوبان . ناویار. ناوکار. دریاورز. دریانورد. آب نورد. جاشو. بَحّار. صاری . نوتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملوان . (فرهنگستان ) :
برو با سپاهت هم اندر شتاب
چو کشتی که ملاح راند به آب .

فردوسی .


بدو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار.

فردوسی .


چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.

فردوسی .


در پادشا همچو دریا شمر
پرستنده ملاح و کشتی هنر.

فردوسی .


مرد ملاح نیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو .

عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


تو کشتیی که ز رعد و ز برق و باد ترا
چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح .

مسعودسعد.


درو براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بی بادبان و بی لنگر.

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 392).


شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه
گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگر گرفت .

امیرمعزی .


ملاحان به درگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم ، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد. اگر از ما جوانی به انطاکیه رود پیر بازگردد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 31).
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده ست .

خاقانی .


بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشته ٔ بطر است .

خاقانی .


او ینال تکین را ببست و مقود کشتی را به دست ملاح داد تا او را به لشکر سلطان سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406). همچون سفینه ٔ شکسته که آب از رخنه های او درآید و میل رسوب کند تا در قعر بنشینداصلاح ملاح هیچ سود نکند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 98).
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه .

نظامی .


چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.

(گلستان ).


یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هردوان را که به هریکی پنچاه دینارت دهم . ملاح در آب رفت . (گلستان ). ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت ... جوان را دل از طعنه ٔ ملاح به هم برآمد. (گلستان ). ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید. (گلستان ).
شد روان کشتی به رود نیل چون ملاح غیب
بادبان از پرنیان زرنگارش درکشید.

ابن یمین .


- امثال :
من کثرةالملاحین غَرِقَت السفینة . (قابوس نامه چ یوسفی ص 151). نظیرِ خانه به دو کدبانو نارفته بماند. (قابوسنامه ایضاً ص 150). خانه ای را که دو کدبانوست خاک تا زانوست . آب انبار شلوغ کوزه ٔ بسیار می شکند. ماماکه دوتا شد سر بچه کج بیرون می آید. آشپز که دوتا شد آش یا شور است یا بیمزه . دیگ شراکت به جوش نیاید. (امثال و حکم ص 2). و رجوع به ملاحبان شود.
|| نمک فروش . (مهذب الاسماء). نمک فروش و شوره فروش یا صاحب نمک .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). فروشنده ٔنمک یا صاحب آن . (از اقرب الموارد). || متعهد بر اصلاح و درستگی جوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).متعهد بر اصلاح و درستگی نهر. (ناظم الاطباء). متعهد نهر برای اصلاح دهانه ٔ آن . (از اقرب الموارد). || به لغت اهالی مراکش ، جایی که در آن یهودیان سکنی دارند. (ناظم الاطباء).

ملاح. [ م َل ْلا ] ( ع ص ، اِ ) کشتیبان. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). کشتیبان و این مأخوذ از مَلح به معنی هردو بال طپیدن مرغ است. ( غیاث ). ناوبان. ناویار. ناوکار. دریاورز. دریانورد. آب نورد. جاشو. بَحّار. صاری. نوتی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ملوان. ( فرهنگستان ) :
برو با سپاهت هم اندر شتاب
چو کشتی که ملاح راند به آب.
فردوسی.
بدو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار.
فردوسی.
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
فردوسی.
در پادشا همچو دریا شمر
پرستنده ملاح و کشتی هنر.
فردوسی.
مرد ملاح نیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو .
عنصری ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
تو کشتیی که ز رعد و ز برق و باد ترا
چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح.
مسعودسعد.
درو براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بی بادبان و بی لنگر.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 392 ).
شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه
گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگر گرفت.
امیرمعزی.
ملاحان به درگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم ، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد. اگر از ما جوانی به انطاکیه رود پیر بازگردد. ( سلجوقنامه ظهیری ص 31 ).
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده ست.
خاقانی.
بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشته بطر است.
خاقانی.
او ینال تکین را ببست و مقود کشتی را به دست ملاح داد تا او را به لشکر سلطان سپرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406 ). همچون سفینه شکسته که آب از رخنه های او درآید و میل رسوب کند تا در قعر بنشینداصلاح ملاح هیچ سود نکند. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 98 ).
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه.
نظامی.
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
( گلستان ).
یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هردوان را که به هریکی پنچاه دینارت دهم. ملاح در آب رفت. ( گلستان ). ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت... جوان را دل از طعنه ملاح به هم برآمد. ( گلستان ). ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید. ( گلستان ).

ملاح . [ م ِ ] (ع اِ) باد که کشتی بدان روان گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || توبره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). توبره و این لغتی هذلی است . (از اقرب الموارد). || سرنیزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || پوشش و آنچه بدان خود را پوشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


ملاح . [ م ِ ] (ع اِ) ج ِ مِلح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملح شود. || ج ِ مَلیح . (منتهی الارب ). ج ِ ملیح و ملیحة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملیح شود.


ملاح . [ م ِ ] (ع مص ) وزیدن باد جنوب ، عقیب شمال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). وزیدن باد جنوب از پس باد شمال . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سرد شدن زمین وقت باریدن باران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بچه به دایه دادن . || شیردادن کودک را با کودک دیگر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || دوا در کردن در فرج ناقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دارو در فرج ماده شتر کردن . (ناظم الاطباء). || هم سفرگی کردن . (ناظم الاطباء). نان و نمک با کسی خوردن . ممالحة. (از اقرب الموارد). || همشیرگی کردن . (ناظم الاطباء). همشیر بودن . (از اقرب الموارد).


ملاح . [ م ُ ] (ع ص ) نمکین و خوب صورت . ج ، ملاحون . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دارای ملاحت . (از اقرب الموارد).


ملاح . [ م ُل ْ لا ] (ع ص ) نمکین و خوب صورت . ج ، ملاحون . (منتهی الارب ) (ازآنندراج ) (ناظم الاطباء). رجل ملاح ؛ مرد خوب صورت وآن املح از ملیح است . ج ، مُلاّحون . (از اقرب الموارد). || (اِ) شوره گیاه . (منتهی الارب ). از شوره گیاهان است و گویند قاقلی است . مُلاّحة واحد آن است . (از اقرب الموارد). اندروطالیس یا قاقلی . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی جزء اول ص 332). اندروطالیس است و به لغت مغربی قاقلی است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). اندروصاقس . کشملخ . قاقلی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اندروصاقس در همین لغت نامه شود.


فرهنگ عمید

کشتیبان، ملوان.

دانشنامه عمومی

ملاح به عنوان نام خانوادگی به کار می رود:
مه لقا ملاح. (۱۲۹۷ - ) فعال محیط زیست. فرزند خدیجه افضل وزیری و نوهٔ بی بی خانم استرآبادی.
مهرانگیز ملاح (۱۳۰۲ - ) نویسنده و نقاش ایرانی.

فرهنگ فارسی ساره

ملوان، دریانورد


پیشنهاد کاربران

ملاح ازریشه مله به معنای شناگر می باشدآمده است که درزبان کردی رایج می باشد مانندمله وان مله وانی ژیرمله که اززبان مادی که زبان اصلی ایرانیان می باشد گرفته شده امپراطوری ماد در سرتاسرایران وکشورهای اطرا ف گسترده بوده

علاوه بر معانی که برای ملاح ذکر شده و دوستان بیان فرمودند، در شهرستانهای استان فارس و شیراز و عشایر فارس و ایلات عرب خمسه، برای رفتن به حمام و شستشوی بدن خود از کلمه مَلاح استفاده می کنند.
این لفظ در بین بچه های روستایی که از آب چاههای آبی و قنات و رودخانه ها برای شستشوی بدن و حمام کردن استفاده می کنند بیشتر بکار میرود.
بچه ها بیایید برویم مَلّاح ، مَلَّح کنیم. یعنی برویم شنا کنیم برویم آبتنی کنیم، برویم حمام .
من رفتم مَلَّح کردم. رفتیم مَلّاح کردیم.

آبنورد، جاشو، دریانورد، کشتی بان، ملوان، ناخدا، ناوبان، ناوکار، شناگر، سباح، آب ورز


کلمات دیگر: