کلمه جو
صفحه اصلی

معذور


مترادف معذور : پوزش خواه، بخشوده، معاف، قاعده، رگل، عادت ماهانه

برابر پارسی : پوزش خواه

فارسی به انگلیسی

excused

عربی به فارسی

قابل بخشش و معافيت , بخشيدني , معاف شدني


مترادف و متضاد

قاعده، رگل، عادت ماهانه


۱. پوزشخواه
۲. بخشوده، معاف
۳. قاعده، رگل، عادت ماهانه


اسم


پوزش‌خواه


بخشوده، معاف


فرهنگ فارسی

عذر آورده، دارای عذر، بهانه دار، کسی که عذروبهانه اوپذیرفته باشد
( اسم ) ۱ - کسی که برای خطای خود عذری دارد آنکه عذرش پذیرفته است . ۲ - معاف جمع : معذورین .
ملامت نا شده و دارای عذر و دارای بهانه و آنکه عذر و بهانه وی پذیرفته باشد .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) عذرآورنده ، بهانه دار.

لغت نامه دهخدا

معذور. [ م َ ] ( ع ص ) ملامت ناشده و دارای عذر و دارای بهانه و آنکه عذر و بهانه وی پذیرفته باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). صاحب بهانه. صاحب عذر. صاحب برهان. صاحب دلیل. آنکه عذری دارد. آنکه عذر وی پذیرفته است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو و زان بینی فرغند.
عماره ( یادداشت ایضاً ).
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
بوشعیب هروی ( یادداشت ایضاً ).
شدم آبستن از خورشید روشن
نه معذورم نه معذورم نه معذور.
منوچهری.
جمعی نادان ندانند که غوررسی و غایت چنین کارها چیست چون نادانانند معذورانند.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99 ). من نزدیک خدای عزوجل و نزدیک خداوند معذور نباشم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147 ).
می گوی محال زانکه خفته
باشد به محال و هزل معذور.
ناصرخسرو.
هرکه در کسب بزرگی مرد بلندهمت را موافقت ننماید معذور است. ( کلیله و دمنه ). آنکه از جمال عقل محجوب است خود به نزدیک اهل بصیرت معذور باشد. ( کلیله و دمنه ). اگر غفلتی ورزم به نزدیک اصحاب خرد معذور نباشم. ( کلیله و دمنه ).
دوستان گر به دوستان نرسند
اندر این روزگار معذورند.
انوری.
گرچه زانجاکه صدق بندگی است
نیستم نزد خویشتن معذور.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 237 ).
گر مرا دشمن شدنداین قوم معذورند زانک
من سهیلم کامدم بر موت اولادالزنا.
خاقانی.
اگر شهباز بگریزد چو سیمرغ
ز روی رشک معذور است ، ازایرا.
خاقانی.
دل نیارامد و هم معذور است
کز دلارام چنان نشکیبد.
خاقانی.
من چوطوطی و جهان در پیش من چون آینه ست
لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم.
خاقانی.
تا عاقبت کار به اضطرار رسید و پای از دست اختیار بگذشت و آن جماعت به نزدیک خالق و خلایق معذور شدند. ( جهانگشای جوینی ). || معاف. ( ناظم الاطباء ).معفو. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || درد زده گلو. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). گرفتار درد گلو. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ختنه کرده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. عذر آورده، دارای عذر، بهانه دار.
۲. کسی که عذر وبهانۀ او پذیرفته باشد.

پیشنهاد کاربران

پوزشگر

عذر خواهی


کلمات دیگر: