کلمه جو
صفحه اصلی

نره

فارسی به انگلیسی

jack-, tom

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) نرمقابل ماده : [ نره خر] جمع :نرگان .۲ - آلت نری ( درانسان وحیوان ) آلت رجولیت : من گفتم این حدیث ومیان دوران من مانندترب غاتفری سخت شدنره . ( سوزنی فرنظا. ) ۳ - درشت هیکل ونتراشیده:نره دیونره غول: جهانی نظاره بدیدارگرگ چه گرگ آن ژیان نره دیوی سترگ . ( شا.بخ ۴ ) ۱۴۶۹:۶ - موج آب : اژدرماده بین که چون سینه تیغ روی او تیغ صفت شکافته گنبد آب رانره . ( عمیدلوبکی جها.فرنظا. ) توضیح دررشیدی مصراع دوم باین صورت آمده : تیغ صفت شکافته گنبد آب راه نرو محشی رشیدی گویددرنسخه جهانگیری وسروری [ گنبد آب رانره ] وهمان صحیح است .
در اصطلاح بنایان : آجر و خشت و مانند آن که به قطر آنرا به زمین فرو برند و از سوئی دیگر از قطر بیرون آورند .

فرهنگ معین

(نَ رَّ یا رُِ ) (اِ. ) ۱ - نر و مذکر. ۲ - آلت تناسلی مرد. ۳ - موج . ۴ - درشت هیکل و نتراشیده .

لغت نامه دهخدا

نره. [ ن َ رَ / رِ / ن َرْ رَ / رِ ] ( ص ، اِ ) از: نر + هَ ( پسوند اتصاف ). نرک. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). نر. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). مذکر. ( ناظم الاطباء ). مقابل ماده. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ). || آلت تناسل. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). آلت رجولیت که به عربی ذَکَر گویند. ( غیاث اللغات ). آلت تناسل مرد و هر حیوان نری. ( از ناظم الاطباء ). ذکر. قضیب. قیس. عوف. نَضی . جُمَیْح. جَرْد. جُذْمان. غُرمول. شاقول. فِرشیح. ابواصیلع. ابوعمیر. ابوالغیداس. ابوالورد. ابولبین. ( منتهی الارب ). استوانه. زُب . اثلغی. ایر. عورت مرد. عورت نرینه از حیوانات. شرم مرد. شرم فحل. آلت تذکیر. ( یادداشت مؤلف ) :
می گفتم این حدیث و میان دو ران من
مانند ترب غاتفری سخت شد نره.
سوزنی.
گر همه نره ی ْ خر اندر وی رود
آن رحم آن روده ها ویران شود.
مولوی ( از جهانگیری ).
|| زشت. ( جهانگیری ) ( غیاث اللغات ) ( برهان قاطع )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). درشت بدریخت. ( ناظم الاطباء ). کریه. ( جهانگیری ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ناهموار. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || نر. و آن در صفت حیوان قوی و کلان آید نه خرد و ضعیف . ( یادداشت مؤلف ).
- نره بیمار ؛ بیمار چیزبسیارخور. ( آنندراج ). به طعن و مزاح ، آنکه با سلامت و قوت مزاج خود را بیمار گمان برده و در بسترافتاده است. آنکه تنی قوی و مزاجی سالم دارد و به علامت سرماخوردگی و امثال آن در بستر به سر می برد. ( یادداشت مؤلف ). آنکه به اندازه هر سالم تنومندی خوراک خورد و بی مرض مهمی تمارض کند و بستری شود.
- نره خر؛ خر نر. مقابل ماده خر.
- || دشنامی است. آدم بی تربیت ناخراشیده ناتراشیده.
- نره دیو ؛ دیو نر. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ).
- || دیو بدریخت و کریه المنظر. ( ناظم الاطباء ). دیو قوی هیکل سهمناک :
پس آگاه شد نره دیوی از این
هم اندر زمان شد سوی شاه چین.
دقیقی.
برون رفت کاکوی و برزد غریو
برآویخت با شاه چون نره دیو.
فردوسی.
- || کنایه از جنگاور غول پیکر :
وز آن نره دیوان خنجرگذار
گزین کرد جنگی ده و دو هزار.
فردوسی.
- نره شیر ؛ شیر نر قوی پنجه :
منم گفت نستور پور زریر

نره . [ ن َ رَ / رِ ] (اِخ ) نر. نام پدر سام . (ناظم الاطباء). نام پدر سام است که جد رستم بود و او را نریم و نریمان نیز خوانند. (جهانگیری ).


نره . [ ن َ رَ / رِ ] (ص ) بیزار. (یادداشت مؤلف ). || (اِ) در اصطلاح بنایان ، آجر و خشت و مانند آن که به قطر آن را به زمین فروبرند از سوئی و سوی دیگر از قطر بیرون ماند. (یادداشت مؤلف ).


نره . [ ن َ رَ / رِ / ن َرْ رَ / رِ ] (ص ، اِ) از: نر + هَ (پسوند اتصاف ). نرک . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مذکر. (ناظم الاطباء). مقابل ماده . (آنندراج ) (برهان قاطع). || آلت تناسل . (برهان قاطع) (آنندراج ). آلت رجولیت که به عربی ذَکَر گویند. (غیاث اللغات ). آلت تناسل مرد و هر حیوان نری . (از ناظم الاطباء). ذکر. قضیب . قیس . عوف . نَضی ّ. جُمَیْح . جَرْد. جُذْمان . غُرمول . شاقول . فِرشیح . ابواصیلع. ابوعمیر. ابوالغیداس . ابوالورد. ابولبین . (منتهی الارب ). استوانه . زُب ّ. اثلغی . ایر. عورت مرد. عورت نرینه از حیوانات . شرم مرد. شرم فحل . آلت تذکیر. (یادداشت مؤلف ) :
می گفتم این حدیث و میان دو ران من
مانند ترب غاتفری سخت شد نره .

سوزنی .


گر همه نره ی ْ خر اندر وی رود
آن رحم آن روده ها ویران شود.

مولوی (از جهانگیری ).


|| زشت . (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع)(آنندراج ) (ناظم الاطباء). درشت بدریخت . (ناظم الاطباء). کریه . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ناهموار. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || نر. و آن در صفت حیوان قوی و کلان آید نه خرد و ضعیف . (یادداشت مؤلف ).
- نره بیمار ؛ بیمار چیزبسیارخور. (آنندراج ). به طعن و مزاح ، آنکه با سلامت و قوت مزاج خود را بیمار گمان برده و در بسترافتاده است . آنکه تنی قوی و مزاجی سالم دارد و به علامت سرماخوردگی و امثال آن در بستر به سر می برد. (یادداشت مؤلف ). آنکه به اندازه ٔ هر سالم تنومندی خوراک خورد و بی مرض مهمی تمارض کند و بستری شود.
- نره خر؛ خر نر. مقابل ماده خر.
- || دشنامی است . آدم بی تربیت ناخراشیده ٔ ناتراشیده .
- نره دیو ؛ دیو نر. (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
- || دیو بدریخت و کریه المنظر. (ناظم الاطباء). دیو قوی هیکل سهمناک :
پس آگاه شد نره دیوی از این
هم اندر زمان شد سوی شاه چین .

دقیقی .


برون رفت کاکوی و برزد غریو
برآویخت با شاه چون نره دیو.

فردوسی .


- || کنایه از جنگاور غول پیکر :
وز آن نره دیوان خنجرگذار
گزین کرد جنگی ده و دو هزار.

فردوسی .


- نره شیر ؛ شیر نر قوی پنجه :
منم گفت نستور پور زریر
پذیره نیامد مرا نره شیر.

دقیقی .


به نامه درون گفت کز نره شیر
نباشد شگفتی که باشد دلیر.

فردوسی .


میان سپاه اندرآمد دلیر
همی برخروشید چون نره شیر.

فردوسی .


همی گفت زار ای سوار دلیر
ز تو بیشه بگذاشتی نره شیر.

فردوسی .


بسوخت شهرو سوی خیمه بازگشت از خشم
چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار.

فرخی .


راست گفتی که نره شیری بود
گله ٔ غرم و آهو اندر بر.

فرخی .


ز من سیرگشتند و نشگفت زیرا
سگ از شیر سیر است و من نره شیرم .

ناصرخسرو.


- || کنایه از جنگاور دلیر قوی پنجه :
بدو گفت ایزدگشسب دلیر
به کاخ اندرون ران تو ای نره شیر.

فردوسی .


به بیژن چنین گفت گیودلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر [ پلاشان ].

فردوسی .


بدو داد و گفت ای گو نره شیر
کس این اژدها را نیارد به زیر.

فردوسی .


- نره طاووس ؛ طاووس نر :
به مریم فرستاد چندی گهر
یکی نره طاووس کرده به زر.

فردوسی .


- نره غول ؛ غول قوی جثه ٔ مخوف . غول بدترکیب قوی هیکل .
- نره گاو ؛ گاو نر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نره گو. (ناظم الاطباء) :
نره گاوی چو کوه بر گردن
آرد اینجا گه علف خوردن .

نظامی .


- نره گدا ؛ نرگدا. رجوع به نرگدا شود.
- نره گرگ ؛ گرگ نر :
بدو گفت هیشوی کاین نره گرگ
سرش برتر است از هیونی سترگ .

فردوسی .


- نره گور ؛ گور نر. گور قوی جثه . گور قوی هیکل :
یکی نره گوری بزد بر درخت
که در چنگ او پرّ مرغی نسخت .

فردوسی .


برانگیخت شبدیز بهرام گور
چو نزدیک شد با یکی نره گور.

فردوسی .


بیامد هم اندر زمان نره گور
سپهبد پس اندر همی راند بور.

فردوسی .


به دام کمندش سر نره گور
ز شمشیرش اندر دل شیر شور.

اسدی .


|| گدا. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). گدائی کننده . (برهان قاطع) (آنندراج ). جمع آن نرگان است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || ناکس . فرومایه . (ناظم الاطباء). || خنثی . شخصی که آلت مردان و زنان هردو را دارد. || موجه و کوهه ٔ آب . (برهان قاطع) (آنندراج ). موج و کوهه ٔ آب . (ناظم الاطباء). موج آب . (جهانگیری ). موج آب باشد که آن را خیزاب و کوهه ٔ آب و آبخیز نیز گویند. (فرهنگ خطی ) :
اژدر ماده بین که چون سینه ٔ تیغ روی او
تیغصفت شکافته گنبد آب را نره .

عمید لوبکی (از جهانگیری ).


|| ساق درخت . (برهان قاطع) (آنندراج ). تنه ٔ درخت . (ناظم الاطباء). شاخ درخت . (غیاث اللغات ). || دندانه ٔ کلید. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی از ادات الفضلا). مصحف تزه ، تژه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).

فرهنگ عمید

۱. نر، قوی، تنومند (در ترکیب با نام حیوانات ): نره شیر، نره خر.
۲. حاشیه ای که با سنگ یا آجر در کنارۀ خیابان یا باغچه درست می کنند.
۳. [عامیانه] آجر یا سنگ که به درازی روی زمین کار گذاشته شود.
۴. [قدیمی] آلت تناسلی جنس نر.
۵. [قدیمی] موج آب.

دانشنامه عمومی


گویش مازنی

/nare/ نعره

نعره


واژه نامه بختیاریکا

( نَره ) سو؛ ضلع. مثلاً جو چار نرِه یعنی جوی چهار سو
( نَره ) نوک
( نَره ) نه؛ از واژگان تعجب

پیشنهاد کاربران

حمدان

بجنبانم علم چندان در آن دو گنبد سیمین
که سیماب از سر حمدان فروریزمش در سوله.
عسجدی.

بزرگ، درشت هیکل، درشت اندام، درشت، قوی

بوق

به استعاره ، شرم مرد. ( یادداشت بخطمرحوم دهخدا ) :
پست نشسته تو در قبا و من اینجا
کرده رخم چون رکوک بوق چو آهن.
پسر رامی ( یادداشت بخط مؤلف ) .
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک ( از لغت فرس ص 419 ) .

گروگان

گروگان. [ گ ُ ] ( اِ ) آلت تناسل. ( برهان ) . قضیب. ( آنندراج ) . کیر و لند. ( جهانگیری ) . کیر. نره ٔ مرد که آلت تناسل باشد :
چیزی بر من نیست ز دو چیز عجب تر
هرچند عجبهای جهان است فراوان
از پیر جهان گشته ٔ ناگشته مهذب
وز کودک می خورده ٔ ناخورده گروگان.
دهقان علی شطرنجی.
ای پسر تا به میان پای تو درنگرستم
جز بیک چشم گروگان بتو برنگرستم.
سوزنی ( از آنندراج ) .
ای که به یک تیز تو به نیمشب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار.
سوزنی.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده.
سوزنی.
من به کنجی در پست خفته بودم سرمست
در گروگان زده دست از برای جلقو.
سوزنی.

شرم مرد


کلمات دیگر: