کلمه جو
صفحه اصلی

مرج


مترادف مرج : مرز، چراگاه، مرغزار، علفزار، مرتع، چریدن

عربی به فارسی

زمين بايري که علف وخاربن دران مي رويد , تيغستان , بوته , خاربن , خلنگ زار , چمن , چمن زار , مرغزار , راغ , علفزار


مترادف و متضاد

۱. مرز
۲. چراگاه، مرغزار، علفزار، مرتع
۳. چریدن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- درهم و برهم کردن آشفتن . ۲- ایجاد فساد کردن .
دهی از شهرستان یزد

فرهنگ معین

(مَ) (اِ.) 1 - مرز. 2 - زمینی که کناره های آن را بلند ساخته در درون آن چیزی بکارند.


( ~ .) [ ع . ] (مص م .) 1 - درهم و برهم کردن . 2 - ایجاد فساد کردن .


( ~ .) [ معر. ] 1 - (اِ.) چراگاه . 2 - (مص م .) به چراگاه فرستادن چرنده . 3 - ( ~ .) (مص ل .) چریدن چرنده .


(مَ ) (اِ. ) ۱ - مرز. ۲ - زمینی که کناره های آن را بلند ساخته در درون آن چیزی بکارند.
( ~ . ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - درهم و برهم کردن . ۲ - ایجاد فساد کردن .
( ~ . ) [ معر. ] ۱ - (اِ. ) چراگاه . ۲ - (مص م . ) به چراگاه فرستادن چرنده . ۳ - ( ~ . ) (مص ل . ) چریدن چرنده .

لغت نامه دهخدا

مرج. [ م َ ] ( اِ ) مرز. ( اوبهی ) ( جهانگیری ). زمین. ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ). رجوع به معنی بعدی شود. || مرز. زمین کشت زار. ( رشیدی ) ( انجمن آرا ). زمینی را گویند که کنارهای آن را بلند ساخته در درون آن چیزی بکارند. ( برهان قاطع ). چراگاه. مرغزار. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( جهانگیری ). معرب مَرغ است. مَرغ. چمن. ( یادداشت مؤلف ). جائی که دواب در آن چرا کنند. ( از اقرب الموارد ) :
از برای این قدر ای خام ریش
آتش افکندی در این مرج حشیش.
مولوی.
تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما در این دعوت امین و محسنیم.
مولوی.
گاو آبی گوهر از آب آورد
بنهد اندرمرج و گردش می چرد.
مولوی.
مرجی هست در آنجا مارهای فراوان در کنارهای مرج و رهگذرها. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 39 ). || پاشنه یا بند دست مردم. || وظیف ستور. ( ناظم الاطباء ).

مرج. [ م َ ] ( ع اِ ) چراگاه. ( منتهی الارب ). ج ، مروج. رجوع به مدخل قبل ، معنی دوم شود. || ( مص ) به چرا گذاشتن ستور. ( تاج المصادربیهقی ) ( از زوزنی ) ( منتهی الارب ). به چرا سر دادن دواب. ( برهان قاطع ). به چرا یله کردن وفرستادن شتر و غیر آن را. چرا کردن. چریدن. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || اندرهم گشادن. ( ترجمه علامه جرجانی ص 87 ). اندرهم گذاشتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). آمیختن. ( منتهی الارب ). چیزی را با چیزی دیگری آمیختن و مخلوط کردن . ( از اقرب الموارد ). || درهم وبرهم کردن. آشفتن. ( فرهنگ فارسی معین ). || جنبیدن خاتم در انگشت. ( فرهنگ خطی ). مرج الخاتم فی اصبعه ؛ قلق. ( متن اللغة ). || رها کردن و آزاد گذاشتن زبان را در غیبت و بدگوئی دیگران ، گویند: مرج لسانه فی اعراض الناس. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || دروغ گفتن و افزودن در سخن : مرج فی حدیثه ؛ کذب و زاد فیه. ( متن اللغة ). || پوشاندن چیزی را. ( از متن اللغة ). || ایجاد فساد کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اِمص ) آمیختگی. درهمی. شوریدگی. ( یادداشت مؤلف ).
- هرج و مرج ؛ رجوع به هرج در این لغت نامه و نیز رجوع به مَرَج در سطور ذیل شود.

مرج. [ م َ رَ ] ( ع ص ) شتران بر سر خود به چرا گذاشته. ( منتهی الارب ). شترانی که بدون راعی و چراننده ای چرا کنند. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). واحد و جمع در آن یکسان است. گویند: بعیر مرج و ابل مرج. ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) قلق. اضطراب. ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). بی آرامی. ( منتهی الارب ). اختلاط. فتنه سخت و چون با هرج مرادف آید حرف دوم در هر دو کلمه ساکن شود و گویند: هَرج و مَرج به معنی اختلاط و فتنه و تهویش و اضطراب. ( از اقرب الموارد ). آمیختگی. اضطراب. پریشانی. فساد. ( ناظم الاطباء ). || تباهی. ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ). فساد. ( غیاث اللغات ). رجوع به معنی قبلی شود. || جنبش انگشتری. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) خطمی صحرائی. ( برهان قاطع ). پنیرک. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( مص ) آمیخته شدن. ( منتهی الارب ). ملتبس و مختلط شدن کاری. ( متن اللغة ). || مضطرب و پریشان گردیدن. ( منتهی الارب ). مرج الدین ؛ اضطرب. ( متن اللغة ). تباه شدن. ( منتهی الارب ). مرج الامانه ؛ فسدت. ( متن اللغة ). || تباه شدن. ( منتهی الارب ). مرج الامانه ؛ فسدت. ( متن اللغة ). || جنبیدن خاتم در انگشت. ( منتهی الارب ). قلق. ( از متن اللغة ).

مرج . [ م َ ] (اِ) مرز. (اوبهی ) (جهانگیری ). زمین . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). رجوع به معنی بعدی شود. || مرز. زمین کشت زار. (رشیدی ) (انجمن آرا). زمینی را گویند که کنارهای آن را بلند ساخته در درون آن چیزی بکارند. (برهان قاطع). چراگاه . مرغزار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری ). معرب مَرغ است . مَرغ . چمن . (یادداشت مؤلف ). جائی که دواب در آن چرا کنند. (از اقرب الموارد) :
از برای این قدر ای خام ریش
آتش افکندی در این مرج حشیش .

مولوی .


تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما در این دعوت امین و محسنیم .

مولوی .


گاو آبی گوهر از آب آورد
بنهد اندرمرج و گردش می چرد.

مولوی .


مرجی هست در آنجا مارهای فراوان در کنارهای مرج و رهگذرها. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 39). || پاشنه یا بند دست مردم . || وظیف ستور. (ناظم الاطباء).

مرج . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میمنه بخش شهر بابک شهرستان یزد، در 49 هزارگزی شمال شرقی راه نجف آباد به فیض آباد و شهر بابک ، در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 343 تن سکنه است . آبش از قنات . محصولش غلات . شغل مردمش زراعت . صنایع دستی زنان کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


مرج . [ م َ ] (ع اِ) چراگاه . (منتهی الارب ). ج ، مروج . رجوع به مدخل قبل ، معنی دوم شود. || (مص ) به چرا گذاشتن ستور. (تاج المصادربیهقی ) (از زوزنی ) (منتهی الارب ). به چرا سر دادن دواب . (برهان قاطع). به چرا یله کردن وفرستادن شتر و غیر آن را. چرا کردن . چریدن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اندرهم گشادن . (ترجمه ٔ علامه جرجانی ص 87). اندرهم گذاشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). آمیختن . (منتهی الارب ). چیزی را با چیزی دیگری آمیختن و مخلوط کردن . (از اقرب الموارد). || درهم وبرهم کردن . آشفتن . (فرهنگ فارسی معین ). || جنبیدن خاتم در انگشت . (فرهنگ خطی ). مرج الخاتم فی اصبعه ؛ قلق . (متن اللغة). || رها کردن و آزاد گذاشتن زبان را در غیبت و بدگوئی دیگران ، گویند: مرج لسانه فی اعراض الناس . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || دروغ گفتن و افزودن در سخن : مرج فی حدیثه ؛ کذب و زاد فیه . (متن اللغة). || پوشاندن چیزی را. (از متن اللغة). || ایجاد فساد کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِمص ) آمیختگی . درهمی . شوریدگی . (یادداشت مؤلف ).
- هرج و مرج ؛ رجوع به هرج در این لغت نامه و نیز رجوع به مَرَج در سطور ذیل شود.


مرج . [ م َ رَ ] (ع ص ) شتران بر سر خود به چرا گذاشته . (منتهی الارب ). شترانی که بدون راعی و چراننده ای چرا کنند. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). واحد و جمع در آن یکسان است . گویند: بعیر مرج و ابل مرج . (از اقرب الموارد). || (اِمص ) قلق . اضطراب . (متن اللغة) (اقرب الموارد). بی آرامی . (منتهی الارب ). اختلاط. فتنه ٔ سخت و چون با هرج مرادف آید حرف دوم در هر دو کلمه ساکن شود و گویند: هَرج و مَرج به معنی اختلاط و فتنه و تهویش و اضطراب . (از اقرب الموارد). آمیختگی . اضطراب . پریشانی . فساد. (ناظم الاطباء). || تباهی . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ). فساد. (غیاث اللغات ). رجوع به معنی قبلی شود. || جنبش انگشتری . (ناظم الاطباء). || (اِ) خطمی صحرائی . (برهان قاطع). پنیرک . (فرهنگ فارسی معین ). || (مص ) آمیخته شدن . (منتهی الارب ). ملتبس و مختلط شدن کاری . (متن اللغة). || مضطرب و پریشان گردیدن . (منتهی الارب ). مرج الدین ؛ اضطرب . (متن اللغة). تباه شدن . (منتهی الارب ). مرج الامانه ؛ فسدت . (متن اللغة). || تباه شدن . (منتهی الارب ). مرج الامانه ؛ فسدت . (متن اللغة). || جنبیدن خاتم در انگشت . (منتهی الارب ). قلق . (از متن اللغة).


مرج . [ م ُ جِن ْ ] (ع ص ) مرجی . نعت فاعلی است از ارجاء. رجوع به ارجاء شود.


مرج . [ م ُ رِج ج ] (ع ص )مادیان نزدیک به زادن رسیده . (ناظم الاطباء). مرجیة. (متن اللغة). نعت است از ارجاج . رجوع به ارجاج شود.


فرهنگ عمید

مَرغ#NAME?


= مَرغ

دانشنامه عمومی

مرج ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
استان مرج
مرج (قاهره)
مرج (لیبی)

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَرَجَ: مخلوط کرد
معنی مَّرِیجٍ: درهم و مخلوط - درهم و برهم - آشفته و سردرگم (از کلمه مرج به معنای مخلوط کردن است و امر مریج به معنای امری مختلط است )
ریشه کلمه:
مرج (۶ بار)

«مرج» از مادّه «مرج» (بر وزن فلج) به معنای مخلوط کردن و یا ارسال و رها نمودن است و در اینجا به معنای کنار هم قرار گرفتن آب شیرین و شور است. به زمینی که گیاهان مختلف و فراوان در آن روییده «مَرْج» (مرتع) گفته می شود.
آمیختن. طبرسی و راغب گوید: اصل مَرْج به معنی خَلْط است. مُرُوج به معنی اِخْتِلاط و مَریج به معنی مُخْتَلِط است. . و نیز در لغت آمده «مَرَجْتُ الدَّابَّةَ» حیوان را به چراگاه فرستادم معنی آیه: دو دریا را به هم آمیخت که همدیگر را ملاقات می‏کنند میان آن دو حایلی است که به هم تجاوز نمی‏کنند. رجوع شود به «بحر» و «برزخ». * . بلکه حق را آنگاه که به آنها آمد تکذیب کردند و آنها در امری مختلطند شاید مراد از مریج آن باشد که بعضی قرآن را پس از انکار، سحر، بعضی کلام شاعر، بعضی کلام دیوانه می‏دانند می‏دانند یعنی در تکذیب هم یکنواخت نیستند مثل . * . انسان را از گل خشکیده همچون سفال، آفرید و جان را از آمیخته‏ای از آتش، نظیر این آیه است . رجوع شود به «جن» بند 2. مارج را شعله بی دود نیز گفته‏اند. * . . مرجان را مروارید کوچک (صِغارُ اللُّؤْلُؤِ) گفته‏اند ایضاً مرجان مشهور که از دریا می‏روید اگر طراوت و صفاء رنگ مراد باشد ظاهراً منظور از آن در آیه مرجان مشهور است رجوع شود به «حور»

گویش مازنی

واحد اندازه گیی باروت مانند:رزه مرج rezemarj درشته مرج dereshte ...


/marj/ واحد اندازه گیی باروت مانند: رزه مرج rezemarj درشته مرج dereshte marj


کلمات دیگر: