مرده . [ م ُ دَ
/ دِ ] (ن مف ) فوت کرده . درگذشته . متوفی . که جان از کالبدش بدر رفته است . هالک . وفات کرده . میت
: مرده نشودزنده زنده به ستودان شد
آئین جهان چونین تا گردون گردان شد.
رودکی .
وآن مردگان در آن چهار دیوار بماندند سالیان بسیار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و ایشان [ خرخیزیان ] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند. (حدود العالم ). صقلابیان مرده را بسوزانند. (حدود العالم ).
هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی .
بر آمد ز زابلستان رستخیز
زمین مرده را بانگ برزد که خیز.
فردوسی .
از آن کار پر درد شد گرگسار
کجا زنده شد مرده ٔ اسفندیار.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ، 15، 1806).
به کین جستن مرده ٔ ناپدید
سر زندگان چند خواهی برید.
فردوسی .
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جواب است .
منوچهری .
بود مرده هر کس که نادان بود
که بیدانشی مردن جان بود.
اسدی .
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان .
ناصرخسرو.
نشنودی آن مثل که زند عامه
مرده به از بکام عدوزسته .
ناصرخسرو.
آب خدا آنکه مرده زنده بدو کرد
آن پسر بی پدر برادر شمعون .
ناصرخسرو.
عالم همه بهشت ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده تنها به گور تنگ .
عمعق .
ور نیاید برون تو مرده ش دان
در شکم یا که نیست خود بچه آن .
بهاءالدین ولد.
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت .
نظامی .
مرده ٔ گور بود در نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر.
نظامی .
ای خنک آن مرده کز خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد.
مولوی .
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست .
مولوی .
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث .
سعدی .
بالله ار خاک مرده باز کنند
نشناسی توانگر از درویش .
سعدی .
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند.
سعدی .
زنده که از مرده فضول وی است
مرده به از وی به قبول وی است .
امیرخسرو.
زنده به مرده مشو ای ناتمام
زنده تو کن مرده خود را به نام .
امیرخسرو.
نتوان پس مرده رفت در گور.
امیرخسرو.
-
امثال :
از پس مرده بد نباید گفت .
از مرده حدیث نیاید .
این مرده به این شیون نیرزد .
زنده بلا مرده بلا .
فیل مرده اش صد تومان زنده اش صد تومان .
مرده آن است که نامش به نکوئی نبرند .
سعدی .
مرده از جوع به که زنده به قرض .
مرده از بس که فزون است کفن نتوان کرد .
مرده از نیشتر کجا نالد. یا مرده از نیشتر مترسانش .
مرده است و گورستان .
مرده ٔ او بر زنده ٔ تو بار است یعنی در کمال به استطاعتی بر تو غالب است و تو باوجود استطاعت حریف او نمی توانی شد. (آنندراج ).
مرده بهتر که زنده و مغبون .
مرده حلوا نمی خورد .
مرده را که به حال خود بگذاری کفن خود را خراب میکند .
مرده سخن نگوید .
مرده شوی را با بهشت و جهنم کار نیست .
مرده ٔ مرا هیچ کس چون من نگرید .
مرده هر چند عزیز است نگه نتوان داشت .
نبّاش از مرده نترسد .
|| خاموش . منطفی . افسرده . خامد
: و آن قطره ٔ باران زبر لاله ٔ احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار.
منوچهری .
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا.
حافظ.
|| آنچه از حیوان که خود بمیرد نه آنکه آن رابکشند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
: چهارپایان کشته و مرده شکاریها بدان موضع ایشان فرستد. (حدود العالم ). || بایر. موات . زمین بایر. خاک مرده . خاکی که در آن کشت و زرع نشود و متروک و لم یزرع مانده باشد
: در آنگه سمرقند کرده نبود
زمینش بجز خاک مرده نبود.
اسدی .
این مشکبوی و سرخ گل زنده
زان زشت خاک مرده ٔ مدفون است .
ناصرخسرو.
|| آب دیده و فاسد شده . از حیز انتفاع افتاده . بی خاصیت و تباه گشته .
-
گچ مرده ؛ گچی که آب بر آن ریخته شده یا در معرض باران و رطوبت بوده است و دیگر بی خاصیت است و به کاری نیاید.
|| فاسدشده . تباه گشته : گوشت مرده ؛ گوشتی که در اطراف زخم فاسد شده و سلول زنده ای در آن نیست
: و ریش ها را از گوشت مرده پاک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) خرق ... محلل است و لطیف کننده است و جلد قوی کند و گوشت مرده بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || جنازه . (منتهی الارب ). جسد بی جان
: گهی بنالد بر مرده ٔ کسان او زار
به آوخ آوخ ودرد و دریغ و هایاهای .
سوزنی .
قرب صد هزار مرده کفار بر فضای آن مصاف بر زمین انداختند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص
394).
|| افسرده . از حرکت و هیجان افتاده . رجوع به دل مرده شود
: ظاهر درویش جامه ژنده است و موی سترده و حقیقت آن دل زنده و نفس مرده . (گلستان ).
-
تب مرده ؛ تب خفیف دایم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| راکد. ساکن . بی حرکت ؛ آب مرده ، آب راکد و غیرجاری
: این آبهای مرده به دریا نمی رسد.
صائب .
-
خون مرده ؛ خونی که در اثر ضرب و زخمی زیر پوست گرد آید و به سیاهی گراید. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مردن شود.
|| روانگشته و فراموش شده
: داشتم صد آرزوی مرده بیش
از نگاهی جمله را جان در تن است .
مسیح کاشی (از آنندراج ).
امید مرده زنده به دشنام می شود
آه از دعای من که به مرگ اثرنشست .
ظهوری (از آنندراج ).
|| عاشق . (غیاث اللغات ). مشتاق . بسیار آرزومند و مشتاق و منتظر. سخت عاشق . و دلبسته
: مردگان معدلت به آب حیرت احسان و اکرام او زنده گشت . (سندبادنامه ).
مرده ٔ گور بود در نخچیر
مرده را کی بود ز گور گزیر.
نظامی (هفت پیکر ص 68).
ما که نظر بر سخن افکنده ایم
مرده ٔ اوییم و بدو زنده ایم .
نظامی .
مرده ٔ مردار نه ای چون زغن
زاغ شو و پای به خون درمزن .
نظامی .
کدام روز شوی کشته ٔ نگار مسیح
بگوی راست که ما مرده ٔ همان روزیم .
مسیح کاشی (از آنندراج ).
تو مرده ٔ کوثری و من زنده ٔ می
مشکل که به یک جو رود آب من تو.
یغما.
ز آن لب که مرده ٔ نفسش آب زندگیست
دشنام خشک هم به دعاگو نمی رسد.
سالک (آنندراج ).