کلمه جو
صفحه اصلی

فاضح

فرهنگ فارسی

۱ - آشکار کننده پرده دری ۲ - روشن آشکار : چه اگر او را بی سببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجتی باهر از میان بردارند ... ۳ - ( اسم ) صبح بامداد .
کوهی است در نزدیکی ریم که وادیی در نزدیک مدینه است .

فرهنگ معین

(ض ) [ ع . ] (اِفا. )۱ - آشکارکننده ، پرده - دری کننده . ۲ - روشن ، آشکار.

لغت نامه دهخدا

فاضح. [ ض ِ ] ( ع ص ) آشکارکننده. پرده دری کننده :
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
می دراند پرده های غیب را.
مولوی.
اسم فاعل از فضح. رجوع به فضخ شود. || ( اِ ) صبح را نیز گفته اند چون همه چیز را ظاهر میکند و از پرده بدرمی آورد. ( اقرب الموارد ).

فاضح. [ ض ِ ] ( اِخ ) جایی است در نزدیکی مکه پهلوی ابوقبیس که مردم شهرهای دیگر برای رفع احتیاجات خود بدانجا میرفتند. این محل را نظربه اینکه بنی جرهم و بنی قطوراء در آنجا جنگیدند و بنی قطوراء شکست خوردند و رئیس آنها کشته شد، فاضح ( رسواکننده ) خوانده اند. ( از معجم البلدن ) ( منتهی الارب ).

فاضح. [ ض ِ ] ( اِخ ) کوهی است در نزدیک ریم که وادیی در نزدیک مدینه است. ( از معجم البلدان ).

فاضح . [ ض ِ ] (اِخ ) جایی است در نزدیکی مکه پهلوی ابوقبیس که مردم شهرهای دیگر برای رفع احتیاجات خود بدانجا میرفتند. این محل را نظربه اینکه بنی جرهم و بنی قطوراء در آنجا جنگیدند و بنی قطوراء شکست خوردند و رئیس آنها کشته شد، فاضح (رسواکننده ) خوانده اند. (از معجم البلدن ) (منتهی الارب ).


فاضح . [ ض ِ ] (اِخ ) کوهی است در نزدیک ریم که وادیی در نزدیک مدینه است . (از معجم البلدان ).


فاضح . [ ض ِ ] (ع ص ) آشکارکننده . پرده دری کننده :
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
می دراند پرده های غیب را.

مولوی .


اسم فاعل از فضح . رجوع به فضخ شود. || (اِ) صبح را نیز گفته اند چون همه چیز را ظاهر میکند و از پرده بدرمی آورد. (اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

۱. رسواکننده.
۲. آشکارکننده.
۳. روشن، آشکار: دلیل فاضح.


کلمات دیگر: