( صفت ) برنگ غالیه سیاه مشکین .
غالیه فام
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
غالیه فام. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) برنگ غالیه. سیاه. مشکین. سیه رنگ :
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام.
گوئی که شب دوش می و غالیه خورده ست.
بویی ز ره غالیه فامت نرسانید.
رو که مردان نه بدین رنگ زنان وابینند.
پیش بانوی هند شد بسلام.
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام.
فرخی.
دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است گوئی که شب دوش می و غالیه خورده ست.
منوچهری.
باد آمد و بگسست هوا را ز ره ابربویی ز ره غالیه فامت نرسانید.
خاقانی.
صبح و شام آمده گلگونه وش و غالیه فام رو که مردان نه بدین رنگ زنان وابینند.
خاقانی.
سوی گنبد سرای غالیه فام پیش بانوی هند شد بسلام.
نظامی.
و رجوع به غالیه رنگ شود.فرهنگ عمید
غالیه رنگ، غالیه گون، به رنگ غالیه، سیاه: همه با جعدهای مشکین بوی / همه با زلف های غالیه فام (فرخی: ۲۲۴ ).
کلمات دیگر: