کلمه جو
صفحه اصلی

دیوانی

فارسی به انگلیسی

governmental


governmental, ministerial

ministerial


فرهنگ فارسی

کارمند دفتری دولت که به‌شدت پای‌بند قواعد اداری باشد


یکی از خطوط اسلامی .یا دیوانی جلی . یکی از فروع خط دیوانی .
( صفت ) ۱ - منسوب به دیوان . ۲ - متعلق و مربوط به دولت اداری : مکاتبات دیوانی . ۳ - نوعی خط از خطوط اسلامی .
یکی از امرای و هسودانیان یاروادیان .

لغت نامه دهخدا

دیوانی. [ دی ] ( ص نسبی ) منسوب به دیوان. درباری. منسوب ببارگاه و دربار پادشاه : و بوالقاسم بوالحکم که صاحب معتمد است آنچه رود بوقت خویش انهاء میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270 ). || ملازم پادشاه. ج ، دیوانیان. ( از ناظم الاطباء ). شاغل در دستگاه حکومت دولتی. صاحب منصب حکومت و قضاوت. ( ناظم الاطباء ). از کارمندان دولت و حکومت : قضا را از کسان او یکی حاضر بود گفت چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی گفت خطائی نیست ولی دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. ( گلستان ). که دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. ( گلستان ). || شاعر پادشاهی. ( ناظم الاطباء ). || عرفی.مقابل شرعی. دولتی. ( یادداشت لغتنامه ) :
این شعر گواه بس بدین معنی
از حکم شریعتی و دیوانی.
مختاری.
این چنین کارها غم تو کند
که نه شرعی بود نه دیوانی.
عمادی شهریاری.
مراسمی که نه شرعی بود نه دیوانی.
نجیب جرفاذقانی.
|| نوعی از خط اسلامی. رجوع به خط دیوانی شود :
ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان
چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی.
خاقانی.

دیوانی. [ دی ] ( ص نسبی ) منسوب به درهم دیوانی که در مرو رایج بوده است و این نسبت عامیانه است و ظاهراً نسبت به دیوان سلطان باشد که آن کنایه از خالص بودن نقره آن دینار بود. ( از تاج العروس ).

دیوانی. [ دی ] ( ص نسبی ) منسوب است به دیوان که نام کوچه ای است بمرو و عده ای بدان منسوبند. ( از انساب سمعانی ).

دیوانی. [ دی ] ( اِخ ) ( امیر... ) یکی از امرای وهسودانیان یا روادیان. رجوع به روادیان شود.

دیوانی. [ دی ] ( اِخ ) ابوالعباس جعفربن وجیه بن حریث. از علی بن خشرم و غیره استماع حدیث نمود. ( از تاج العروس ).

دیوانی. [ دی ] ( اِخ ) اسماعیل. از اعیان قرن چهارم نیشابورمتوفی بسال 400 هَ. ق. رجوع به تاریخ بیهقی شود.

دیوانی . [ دی ] (اِخ ) (امیر...) یکی از امرای وهسودانیان یا روادیان . رجوع به روادیان شود.


دیوانی . [ دی ] (اِخ ) ابوالعباس جعفربن وجیه بن حریث . از علی بن خشرم و غیره استماع حدیث نمود. (از تاج العروس ).


دیوانی . [ دی ] (اِخ ) اسماعیل . از اعیان قرن چهارم نیشابورمتوفی بسال 400 هَ . ق . رجوع به تاریخ بیهقی شود.


دیوانی . [ دی ] (ص نسبی ) منسوب است به دیوان که نام کوچه ای است بمرو و عده ای بدان منسوبند. (از انساب سمعانی ).


دیوانی . [ دی ] (ص نسبی ) منسوب به درهم دیوانی که در مرو رایج بوده است و این نسبت عامیانه است و ظاهراً نسبت به دیوان سلطان باشد که آن کنایه از خالص بودن نقره ٔ آن دینار بود. (از تاج العروس ).


دیوانی . [ دی ] (ص نسبی ) منسوب به دیوان . درباری . منسوب ببارگاه و دربار پادشاه : و بوالقاسم بوالحکم که صاحب معتمد است آنچه رود بوقت خویش انهاء میکند و مثالهای سلطانی و دیوانی میرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). || ملازم پادشاه . ج ، دیوانیان . (از ناظم الاطباء). شاغل در دستگاه حکومت دولتی . صاحب منصب حکومت و قضاوت . (ناظم الاطباء). از کارمندان دولت و حکومت : قضا را از کسان او یکی حاضر بود گفت چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی گفت خطائی نیست ولی دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان ). که دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان ). || شاعر پادشاهی . (ناظم الاطباء). || عرفی .مقابل شرعی . دولتی . (یادداشت لغتنامه ) :
این شعر گواه بس بدین معنی
از حکم شریعتی و دیوانی .

مختاری .


این چنین کارها غم تو کند
که نه شرعی بود نه دیوانی .

عمادی شهریاری .


مراسمی که نه شرعی بود نه دیوانی .

نجیب جرفاذقانی .


|| نوعی از خط اسلامی . رجوع به خط دیوانی شود :
ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان
چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی .

خاقانی .



فرهنگستان زبان و ادب

{bureaucrat} [باستان شناسی، علوم سیاسی و روابط بین الملل] کارمند دفتری دولت که به شدت پای بند قواعد اداری باشد

پیشنهاد کاربران

دولتی


کلمات دیگر: