کلمه جو
صفحه اصلی

ضمیر


مترادف ضمیر : اندرون، اندیشه، باطن، حال، خاطر، دل، ذهن، نهاد، نیت، وجدان

برابر پارسی : دل، نهان، درون، سرشت، نهاد، اندرون، منش

فارسی به انگلیسی

heart, mind, conscience, self, pronoun, consciousness, pron

heart, mind, conscience, pronoun


consciousness, mind, pron, self


فارسی به عربی

انا , ضمیر

عربی به فارسی

وجدان , ضمير , ذمه , باطن , دل , هوشيار , بهوش , اگاه , باخبر , ملتفت , وارد


مترادف و متضاد

heart (اسم)
جوهر، قلب، مرکز، ضمیر، دل، رشادت، لب کلام، دل و جرات، مغز درخت

ego (اسم)
نفس، خود، ضمیر

mind (اسم)
سامان، خیال، خرد، ضمیر، مشعر، خاطر، عقل، ذهن

conscience (اسم)
وجدان، ضمیر، باطن، دل

pronoun (اسم)
ضمیر

soul (اسم)
ضمیر

اندرون، اندیشه، باطن، حال، خاطر، دل، ذهن، نهاد، نیت، وجدان


فرهنگ فارسی

باطن انسان، اندرون دل، اندیشه ورازنهفته دردل، کلمه یاحرفی که بجای اسم قرارمی گیرد
( اسم ) ۱ - باطن انسان اندرون دل . ۲ - آن چه در خاطر بگذرد اندیشه . ۳ - وجدان . ۴ - سر پنهان راز جمع : ضمایر ( ضمائر ) . ۵ - کلمه ای که جای اسم قرار گیرد و دلالت بر شخص یا شئ کند . یا ضمیر اشاره . ضمیریست که کسی یا چیزی را با اشاره نشان دهد و آن دو صیغه دارد : این برای اشاره به نزدیک آن برای اشاره به دور : فریب دشمن مخور و غرور و مداح مخر که این دام زرق نهاده است و آن کام جمع گشاده . توضیح فرق ضمیر اشاره با اسم اشاره آنست که پس از اسم اشاره اسم آید : این خانه آن کتاب ولی ضمیر اشاره تنها استعمال شود . یا ضمیر اضافه . در حالت اضافه آید از این قرار : - م - ت - ش - مان - تان - شان مانند : دخترم دخترت دخترش دخترمان دخترتان دخترشان . یا ضمیر شخصی . ضمیری که یکی از سه شخص را برساند یا به عبارت دیگر دلالت کند بر متکلم مخاطب غایب و آن بر دو قسم است : متصل و منفصل . یا ضمیر فاعلی . از اقسام ضمیر شخصی متصل است و آن دال بر فاعل است از این قرار : - م - ی - د - یم - ید - ند مانند : می روم می روی می رود می رویم می روید می روند . یا ضمیر متصل . ضمیریست که تنها ذکر نشود و آن بر دو قسم است : ضمیر فاعلی ضمیر مفعولی و اضافی . یا ضمیر مشترک . ضمیریست که با یک صیغه در میان تکلم و مخاطب و غایب مشترک باشد و همیشه مفرد استعمال شود مانند : خود خویش خویشتن : من خود آمدم تو خود آمدی او خود آمد ... یا ضمیر مفعولی . از اقسام ضمیرشخصی متصل است و آن دال بر مفعول است از این قرار : - م - ت - ش - مان - تان شان مانند : بردم بردت بردش بردمان بردتان بردشان . ( یعنی برد مرا برد ترا ... ) یا ضمیر منفصل . ضمیریست که تنها هم ذکر شود از این قرار : من تو او ( وی آن ) ما شما ایشان . توضیح حالات اسم درین ضمایر نیز جاریست مثلا فاعلی : من رفتم تو رفتی ... مفعولی : مرا ( من را ) گفت ترا ( تو را ) گفت ... اضافی : کتاب من کتاب تو . ۶ - آنست که کسی چیزی اندیشد و بر زبان نیاورد و منجم از روی قواعد احکام نجومی آن را استخراج کند و بگوید که آن نیت حاصل می شود یا نه مقابل خبئ . ۷ - قیاسی بود که کبرایش محذوف باشد و علت حذف یا غایت وضوح بود چنان که گوییم : خط اب و خط اج از یک مرکز به یک محیط شده اند پس متساوی باشند . یا آن که خواهند که کذب مخفی باشد چنان که گویند : فلان شخص به شب طوف می کند پس خائن است . چه به تصریح کبری کذبش ظاهر شود . جمع : ضمایر ( ضمائر ) .

فرهنگ معین

(ضَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - باطن انسان ، اندرون دل . ۲ - اندیشة نهفته ، راز. ۳ - کلمه ای که جانشین اسم می شود.

لغت نامه دهخدا

ضمیر. [ ض َ ] ( ع اِ ) درون دل. ( منتخب اللغات ). اندرون دل. درون. باطن انسان.طَویّت. دل. ( مهذب الاسماء ). ج ، ضمائر :
آنچه بعلم تواندر است گر آنرا
گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون.
دقیقی.
چون می خورم به ساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عماره.
این بود ملک را بجهان وقتی آرزو
این بود خلق را همه همواره در ضمیر.
فرخی.
زیرا که میرداند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر.
منوچهری.
خدای عز و جل تواند دانست ضمیر بندگان. ( تاریخ بیهقی ص 55 ).
مقرم بمرگ و بحشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر.
ناصرخسرو.
چون ضمیر عاشقان شد روی خاک
از جهان برخاست جغد قیرفام.
ناصرخسرو.
وز آن گشت تیره دل ِ مرد نادان
کز اوی است روشن به جان در ضمیرم.
ناصرخسرو.
خدای جل جلاله در ازل بعلم قدیم دانسته بود اما خلقان از ضمیر دل او [ شیطان ] آگاه نبودند. ( قصص الانبیاء ص 18 ). هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی. ( کلیله و دمنه ). چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا بعبادت متحلی گردم. ( کلیله و دمنه ). نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. ( کلیله و دمنه ).
درحال بگوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم.
خاقانی.
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده ست.
خاقانی.
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل اللَّه آید از اطناب.
خاقانی.
از روشنی او نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.
خاقانی.
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر می آید.
سعدی ( گلستان ).
سخنی کآن ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.
اوحدی.
تا ضمیری است مر مرا بنظام
تا زبانیست مر مرا گویا.
؟
|| نهانی. نهفته. ( منتهی الارب ) :
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر.
مولوی.
|| نهان. نهفت : در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است. ( تاریخ بیهقی ص 273 ). || چیزی مُضمَر. آنچه در دل گیرند. ( مهذب الاسماء ). آنچه در دل باشد :

ضمیر. [ ض َ ] (اِخ ) تقی الدین . شاعر ایرانی . نخست شغل حلوافروشی داشت ، سپس بهندوستان رفت و توانگر گشت . این بیت او راست :
بیستون را چون در خیبر به زور تیشه کند
عشق رنگ حیدری بر بازوی فرهاد بست .

(از قاموس الاعلام ترکی ).



ضمیر. [ ض َ ] (اِخ ) شهری است به شحر از اعمال عمان نزدیک دغوث . (معجم البلدان ).


ضمیر. [ ض َ ] (اِخ ) کنورهیرالال بن راجه پباری لال . شاعر هندی و از رؤسای براهمه است . این بیت او راست :
از سینه ٔ سوزان بفلک ناله فرستم
وز دیده ٔ گریان بزمین ژاله فرستم .

(از قاموس الاعلام ترکی ).



ضمیر. [ ض َ ] (اِخ ) همدانی . شاعر. اوراست منظومه ٔ شمع و پروانه . (کشف الظنون ج 2 ص 70).


ضمیر. [ ض َ ] (ع اِ) درون دل . (منتخب اللغات ). اندرون دل . درون . باطن انسان .طَویّت . دل . (مهذب الاسماء ). ج ، ضمائر :
آنچه بعلم تواندر است گر آنرا
گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون .

دقیقی .


چون می خورم به ساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.

عماره .


این بود ملک را بجهان وقتی آرزو
این بود خلق را همه همواره در ضمیر.

فرخی .


زیرا که میرداند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر.

منوچهری .


خدای عز و جل تواند دانست ضمیر بندگان . (تاریخ بیهقی ص 55).
مقرم بمرگ و بحشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر.

ناصرخسرو.


چون ضمیر عاشقان شد روی خاک
از جهان برخاست جغد قیرفام .

ناصرخسرو.


وز آن گشت تیره دل ِ مرد نادان
کز اوی است روشن به جان در ضمیرم .

ناصرخسرو.


خدای جل جلاله در ازل بعلم قدیم دانسته بود اما خلقان از ضمیر دل او [ شیطان ] آگاه نبودند. (قصص الانبیاء ص 18). هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی . (کلیله و دمنه ). چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا بعبادت متحلی گردم . (کلیله و دمنه ). نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. (کلیله و دمنه ).
درحال بگوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم .

خاقانی .


آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده ست .

خاقانی .


سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل اللَّه آید از اطناب .

خاقانی .


از روشنی ّ او نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب .

خاقانی .


نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر می آید.

سعدی (گلستان ).


سخنی کآن ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.

اوحدی .


تا ضمیری است مر مرا بنظام
تا زبانیست مر مرا گویا.

؟


|| نهانی . نهفته . (منتهی الارب ) :
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر.

مولوی .


|| نهان . نهفت : در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است . (تاریخ بیهقی ص 273). || چیزی مُضمَر. آنچه در دل گیرند. (مهذب الاسماء). آنچه در دل باشد :
همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم .

مسعودسعد.


راز. (منتخب اللغات ) (منتهی الارب ). || یاد. || اندیشه . (دهار) (نصاب ). فکرت . فکر. (نصاب ). ج ، ضمائر :
پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.

خاقانی .


قول و فعل آمد گواهان ضمیر
زین دو بر باطن تو استدلال گیر.

مولوی .


قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست .

اوحدی .


|| آن است که چیزی اندیشد و پیدا کند به سؤال . (التفهیم ، در احکام نجوم ). || وجدان . قوه ای است ممیزه که خیر را از شر و صحیح را از فاسد تمیز دهد و شریعت قلبیه ٔ مکتوبه ٔ الهیه که در تمام افراد بنی نوع بشر مودوع است عبارت از همین قوه است که بر اعمال و اقوال ما حکم کرده شکایت و حجت بر ما وارد آورد و عموم بنی نوع بشر را ضمیر هست . (قاموس مقدس ). || (اصطلاح نحو و دستور زبان فارسی ) عبارت از چیزی است که جای ظاهر گیرد، مانند «من » که بدل از محدث عنه است . ضمیر اسمی است وضعشده برای معنی کلی که شامل افراد بسیار می باشد واستعمال شود در معنی جزئی بقرینه ٔ خطاب و بجای اسم ظاهر استعمال شود چه از تکرار اسم ظاهر کلام از پایه ٔفصاحت بیفتد و چون تعلق کلام از متکلم باشد یا از مخاطب و یا غائب ضمائر نیز به سه قسم منقسم شوند: اول ضمیری که برای متکلم استعمال شود. دوم ضمیری که برای مخاطب استعمال شود. سوم ضمیری که برای غائب بکار رود، و هر یک از این نوع ضمایر یا متصل است و یا منفصل . ضمیر متصل آن است که بذات خود غیرمستقل باشد، یعنی تا وقتی که بماقبل خود متصل نشود در تلفظ نیاید، و این نیز دو قسم است : بارز و مستتر. ضمیر بارز آن است که برای وی در فعل حرفی و کلمتی مذکور شود و مستتر آن است که در فعل حرفی و کلمتی وی را مذکور نیفتد. اما ضمیر منفصل آن است که در تلفظ محتاج به اتصال با ماقبل خود نبود و بذات خود کلمه ای جداگانه باشد، چون من و تو و او و غیره . هریک از ضمایر متصله و منفصله را در حالات رفع و نصب و جر یا فاعلی و مفعولی و مضاف ٌالیهی حروف و الفاظی است ، چنانکه الفاظ ضمایر فاعلی اینست : من ، تو، او، ما، شما، ایشان ... الخ . (نهج الادب ). ضمیر اسمی است که بطور کنایه و اشاره بر متکلم و غائب یا مخاطب دلالت کند، و آن یا متصل است و یا منفصل . ضمیر منفصل آن است که خود کلمه ٔ مستقل باشد و به تنهائی گفته شود. ضمیر متصل آن است که به تنهائی گفته نشود بلکه چسبیده بکلمات دیگر و بمثابه ٔ جزئی از او باشد. ضمیر منفصل در عربی دو نوع الفاظ دارد، الفاظی که در موقع رفع استعمال شود و الفاظی که در موقع نصب استعمال شود، مثل هو، هما... الخ و ایاه ، ایاهما... الخ . ضمیر متصل نیز دو گونه الفاظ دارد: اول الفاظی که تنها به فعل می چسبند و صیغه های ماضی و مضارع و امر بوسیله ٔ آنها تشخیص داده می شود و تعداد آنها یازده است : ا، و، ن ، ت ، تُما، تم ، تُن ّ، نا، ی . دوم الفاظی که بهر سه قسم کلمه ، اسم و فعل و حرف می پیوندد مانند: اُمّه ، اَمره ، له . || انگور پژمریده . ج ، ضمائر. (منتهی الارب ).

ضمیر. [ ض ِم ْ می ] (ع اِ) نهانی . || راز. (منتهی الارب ). نهفت .


ضمیر. [ ض ُ م َ ] (اِخ ) موضعی است نزدیک دمشق و گویند آن قریه و حصنی است در آخر آن قسمت از حدود دمشق که نزدیک سماوة است . (معجم البدان ).


فرهنگ عمید

۱. باطن انسان، اندرون دل.
۲. اندیشه و راز نهفته در دل.
۳. (ادبی ) در دستور زبان، کلمه یا حرفی که به جای اسم قرار می گیرد و دلالت بر شخص یا شی ء می کند.
* ضمیر منفصل: (ادبی ) در دستور زبان، ضمیری که به تنهایی ذکر می شود، مانند من، تو، او، و آن.
* ضمیر متصل: (ادبی ) در دستور زبان، ضمیری که به تنهایی استعمال نمی شود و به آخر اسم یا فعل می چسبد، مانند «م»، «ت»، و «ش» در «کتابم»، «کتابت»، و «کتابش».
* ضمیر غایب: (ادبی ) در دستور زبان، ضمیری که دربارۀ شخصی که حضور ندارد به کار برود مانند او، وی، و ایشان.

۱. باطن انسان؛ اندرون دل.
۲. اندیشه‌ و راز نهفته در دل.
۳. (ادبی) در دستور زبان، کلمه یا حرفی که به‌جای اسم قرار می‌گیرد و دلالت بر شخص یا شی‌ء می‌کند.
⟨ ضمیر منفصل: (ادبی) در دستور زبان، ضمیری که به‌تنهایی ذکر می‌شود، مانند من، تو، او، و آن.
⟨ ضمیر متصل: (ادبی) در دستور زبان، ضمیری که به‌تنهایی استعمال نمی‌شود و به آخر اسم یا فعل می‌چسبد، مانند «م»، «ت»، و «ش» در «کتابم»، «کتابت»، و «کتابش».
⟨ ضمیر غایب: (ادبی) در دستور زبان، ضمیری که دربارۀ شخصی که حضور ندارد به‌کار برود مانند او، وی، و ایشان.


دانشنامه عمومی

ضَمیر واژه ایست که می تواند جایگزین اسم شود، مثلاً به جای آنکه بگوییم «پرویز را دیدم و به پرویز گفتم»، می گوییم «پرویز را دیدم و به او گفتم».

دانشنامه آزاد فارسی

ضَمیر
در اصطلاح دستور زبان، تکواژ ی که به جای اسم می نشیند و نقش های آن را در جمله می پذیرد. ضمیر، از نظر مفهوم، به شخصی، مشترک، اشاره، پرسشی، و مبهم تقسیم می شود: ۱. ضمیر شخصی، که برای گوینده (اول شخص) و شنونده (دوم شخص) و دیگر کَس (سوم شخص) از مفرد و جمع، صورت های جداگانه دارد. ضمیر شخصی به دوگونۀ جدا (منفصل) و پیوسته (متّصل) تقسیم می شود: الف. ضمیر شخصی جدا، به طور مستقل برای هر شش شخص، جدا از کلمات قبل و بعد از خود، در جمله می آید و شامل موارد زیر است: ب. ضمیر شخصی پیوسته، که هرگز مستقل به کار نمی رود و به کلمۀ قبل از خود، که عموماً اسم یا فعل یا ضمیر مشترک یا حرف اضافه است می چسبد و شامل موارد زیر است: گاهی برای احترام به مخاطب (دوم شخص مفرد) به جای «تو/ ـَ ت» از ضمیر «شما/ ـِ تان» استفاده می شود، مثلِ: «با شما تماس گرفتم امّا تلفنتان مشغول بود». همچنین، گاهی به جای «او/ ـَ ش»، برای احترام، از ضمیر «ایشان/ ـِ شان» استفاده می شود. مثلِ: «ایشان وارد کلاس شدند و دربارۀ کتاب جدیدشان مطالبی بیان کردند». ۲. ضمیر مشترک، که تکواژِ «خود» است و می تواند به جای همه ضمیرهای شخصی بیاید. در متون کهن، «خویش» و «خویشتن» نیز به جای «خود» به کار می رفته است. ضمیر مشترک در زبان معیار و رسمی و ادبی چندان کاربرد ندارد و بیشتر به عنوان تأکید، همراه ضمیر شخصی می آید، مثلِ «خودم»، «خودش»، «خودتان». ۳. ضمیر اشاره، هرگاه تکواژهای «آن» برای اشاره به دور و «این» برای اشاره به نزدیک در جمله به تنهایی نقش بپذیرند، یعنی وابسته به اسم بعد از خود نباشند. ۴. ضمیر پرسشی، تکواژهای «که»، «کدام»، «چه»، «چند»، «کی»، «کجا» وقتی جانشین اسم شوند و نقشی در جمله بپذیرند و مفهوم پرسش را برسانند. مثلِ «کدام را اختیار کردی؟»، «از چه می ترسی؟» ۵. ضمیر مبهم، تکواژی که در جمله به جای اسم می نشیند و بر شخص یا موجودِ نامعینی دلالت می کند و همانند اسم نقش می پذیرد، مهم ترین آن ها عبارت اند از: هریکی، همه، کسی، اندکی، خیلی، برخی، بعضی، پاره ای، هیچ یک، هرکه، هرچه، فلان، بهمان. مثال: «خیلی ها آمده بودند»، «هریک برای خود نظری داشت».

فرهنگ فارسی ساره

اندرون


جدول کلمات

باطن انسان

پیشنهاد کاربران

"فرانام" درست است و از سوی همه بکار برده می شود

( دستوری ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
لَکاپ ( کردی: لَکاو )
راناپ ( کردی، راناو )
اوپاد ( سنسکریت: اوپادْهی )

جای نام [دستور زبان فارسی]

به جای اسم
ضمیر ( من . تو . او . ما . شما . ایشان )

درون ، باطن

این درختانند همچون خاکیان دست ها برکرده اند از خاکدان با زبان سبز و دست دراز از ضمیر خاک می گویند راز از جلال الدین محمد مولوی دفتر اول

در دل
باطن دل

( = درون، باطن ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
هیناپ ( کردی: هه ناو )
ژیتاس ( سنسکریت: چِتاس )

برابر پارسی ضمیر ( عربی ) ، فَرانام ( pronoun ) است.

در فرهنگ لغت ( لغتنامه ) برای نشان دادن ضمیر خود کلمه" ضمیر " را می نویسند یااز علامت اختصاری "ضم" استفاده می کنند؛ مثال از فرهنگ دهخدا:
انا
انا. [ اَ ] ( ع ضمیر ) مَن.
اما مثال از فرهنگ معین:
انا
( اَ ) [ ع . ] ( ضم . ) ۱ - من . ۲ - مخفف اناالحق

‏جانِشینام = ضمیر

{جانشینام: جانشین نام. در کل به معنای نام جانشین}


کلمات دیگر: