ضمیر. [ ض َ ] (ع اِ) درون دل . (منتخب اللغات ). اندرون دل . درون . باطن انسان .طَویّت . دل . (مهذب الاسماء ). ج ، ضمائر
: آنچه بعلم تواندر است گر آنرا
گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون .
دقیقی .
چون می خورم به ساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عماره .
این بود ملک را بجهان وقتی آرزو
این بود خلق را همه همواره در ضمیر.
فرخی .
زیرا که میرداند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر.
منوچهری .
خدای عز و جل تواند دانست ضمیر بندگان . (تاریخ بیهقی ص
55).
مقرم بمرگ و بحشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر.
ناصرخسرو.
چون ضمیر عاشقان شد روی خاک
از جهان برخاست جغد قیرفام .
ناصرخسرو.
وز آن گشت تیره دل ِ مرد نادان
کز اوی است روشن به جان در ضمیرم .
ناصرخسرو.
خدای جل جلاله در ازل بعلم قدیم دانسته بود اما خلقان از ضمیر دل او [ شیطان ] آگاه نبودند. (قصص الانبیاء ص
18). هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی . (کلیله و دمنه ). چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا بعبادت متحلی گردم . (کلیله و دمنه ). نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. (کلیله و دمنه ).
درحال بگوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم .
خاقانی .
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده ست .
خاقانی .
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل اللَّه آید از اطناب .
خاقانی .
از روشنی ّ او نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب .
خاقانی .
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر می آید.
سعدی (گلستان ).
سخنی کآن ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.
اوحدی .
تا ضمیری است مر مرا بنظام
تا زبانیست مر مرا گویا.
؟
|| نهانی . نهفته . (منتهی الارب )
: چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر.
مولوی .
|| نهان . نهفت
: در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است . (تاریخ بیهقی ص
273). || چیزی مُضمَر. آنچه در دل گیرند. (مهذب الاسماء). آنچه در دل باشد
: همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم .
مسعودسعد.
راز. (منتخب اللغات ) (منتهی الارب ). || یاد. || اندیشه . (دهار) (نصاب ). فکرت . فکر. (نصاب ). ج ، ضمائر
: پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.
خاقانی .
قول و فعل آمد گواهان ضمیر
زین دو بر باطن تو استدلال گیر.
مولوی .
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست .
اوحدی .
|| آن است که چیزی اندیشد و پیدا کند به سؤال . (التفهیم ، در احکام نجوم ). || وجدان . قوه ای است ممیزه که خیر را از شر و صحیح را از فاسد تمیز دهد و شریعت قلبیه ٔ مکتوبه ٔ الهیه که در تمام افراد بنی نوع بشر مودوع است عبارت از همین قوه است که بر اعمال و اقوال ما حکم کرده شکایت و حجت بر ما وارد آورد و عموم بنی نوع بشر را ضمیر هست . (قاموس مقدس ). || (اصطلاح نحو و دستور زبان فارسی ) عبارت از چیزی است که جای ظاهر گیرد، مانند «من » که بدل از محدث عنه است . ضمیر اسمی است وضعشده برای معنی کلی که شامل افراد بسیار می باشد واستعمال شود در معنی جزئی بقرینه ٔ خطاب و بجای اسم ظاهر استعمال شود چه از تکرار اسم ظاهر کلام از پایه ٔفصاحت بیفتد و چون تعلق کلام از متکلم باشد یا از مخاطب و یا غائب ضمائر نیز به سه قسم منقسم شوند: اول ضمیری که برای متکلم استعمال شود. دوم ضمیری که برای مخاطب استعمال شود. سوم ضمیری که برای غائب بکار رود، و هر یک از این نوع ضمایر یا متصل است و یا منفصل . ضمیر متصل آن است که بذات خود غیرمستقل باشد، یعنی تا وقتی که بماقبل خود متصل نشود در تلفظ نیاید، و این نیز دو قسم است : بارز و مستتر. ضمیر بارز آن است که برای وی در فعل حرفی و کلمتی مذکور شود و مستتر آن است که در فعل حرفی و کلمتی وی را مذکور نیفتد. اما ضمیر منفصل آن است که در تلفظ محتاج به اتصال با ماقبل خود نبود و بذات خود کلمه ای جداگانه باشد، چون من و تو و او و غیره . هریک از ضمایر متصله و منفصله را در حالات رفع و نصب و جر یا فاعلی و مفعولی و مضاف ٌالیهی حروف و الفاظی است ، چنانکه الفاظ ضمایر فاعلی اینست : من ، تو، او، ما، شما، ایشان ... الخ . (نهج الادب ). ضمیر اسمی است که بطور کنایه و اشاره بر متکلم و غائب یا مخاطب دلالت کند، و آن یا متصل است و یا منفصل . ضمیر منفصل آن است که خود کلمه ٔ مستقل باشد و به تنهائی گفته شود. ضمیر متصل آن است که به تنهائی گفته نشود بلکه چسبیده بکلمات دیگر و بمثابه ٔ جزئی از او باشد. ضمیر منفصل در عربی دو نوع الفاظ دارد، الفاظی که در موقع رفع استعمال شود و الفاظی که در موقع نصب استعمال شود، مثل هو، هما... الخ و ایاه ، ایاهما... الخ . ضمیر متصل نیز دو گونه الفاظ دارد: اول الفاظی که تنها به فعل می چسبند و صیغه های ماضی و مضارع و امر بوسیله ٔ آنها تشخیص داده می شود و تعداد آنها یازده است : ا، و، ن ، ت ، تُما، تم ، تُن ّ، نا، ی . دوم الفاظی که بهر سه قسم کلمه ، اسم و فعل و حرف می پیوندد مانند: اُمّه ، اَمره ، له . || انگور پژمریده . ج ، ضمائر. (منتهی الارب ).