pertaining to the desert, wild, open-air
صحرایی
فارسی به انگلیسی
field
مترادف و متضاد
صحرایی
صحرایی، ورزش های میدانی و صحرایی
فرهنگ فارسی
( صفت ) منسوب به صحرائ ۱ - بیابانی بری . ۲ - گیاهی که در صحرا روید بری مقابل بستانی .
دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد
لغت نامه دهخدا
صحرائی . [ ص َ ] (اِخ ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. دوهزارگزی شمال خاوری مشهد. جلگه . معتدل . سکنه 279 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات ، تریاک . شغل اهالی زراعت و مالداری ، قالیچه بافی . راه اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
صحرائی. [ ص َ ] ( ص نسبی ) منسوب به صحراء. بیابانی. بری. مقابل بستانی :
نکته او دانه و ارواحست مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست.
خفتگان چون کرم قز زنده بزندان آمده.
سجده کردندش همه صحرائیان.
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرائی را.
صحرائی. [ ص َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دوهزارگزی شمال خاوری مشهد. جلگه. معتدل. سکنه 279 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات ، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری ، قالیچه بافی. راه اتومبیل رو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
نکته او دانه و ارواحست مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست.
خاقانی.
شبروان چون کرم شب تابنده صحرائی همه خفتگان چون کرم قز زنده بزندان آمده.
خاقانی.
حلقه کردند او چو شمعی در میان سجده کردندش همه صحرائیان.
مولوی.
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست نه چو دیگر حیوان سبزه صحرائی را.
سعدی.
صحرائی. [ ص َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد. دوهزارگزی شمال خاوری مشهد. جلگه. معتدل. سکنه 279 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات ، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری ، قالیچه بافی. راه اتومبیل رو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
صحرائی . [ ص َ ] (ص نسبی ) منسوب به صحراء. بیابانی . بری . مقابل بستانی :
نکته ٔ او دانه و ارواحست مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست .
شبروان چون کرم شب تابنده صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده بزندان آمده .
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان .
همه دانند که من سبزه ٔ خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه ٔ صحرائی را.
نکته ٔ او دانه و ارواحست مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست .
خاقانی .
شبروان چون کرم شب تابنده صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده بزندان آمده .
خاقانی .
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان .
مولوی .
همه دانند که من سبزه ٔ خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه ٔ صحرائی را.
سعدی .
فرهنگ عمید
۱. بیابانی، صحرانشین، ساکن صحرا.
۲. پرورش یافته در صحرا: گل صحرایی، موش صحرایی.
۳. کار یا عملی که در صحرا انجام شود.
۲. پرورش یافته در صحرا: گل صحرایی، موش صحرایی.
۳. کار یا عملی که در صحرا انجام شود.
واژه نامه بختیاریکا
بَزگی
پیشنهاد کاربران
بیابانی
صحرایی
کلمات دیگر: