مترادف طلق : حلال، روا ، خاص، ویژه، خالص، بی آمیغ، مسلم، منحصر به فرد | زرورق، درد، دردزایمان، جدایی
متضاد طلق : ناروا
برابر پارسی : تلک
mica, isinglass, talc
free, unconditional
rightful, talc
طلق , طلق زدن به , باطلق ساختن
حلال، روا، ≠ ناروا
زرورق
درد، دردزایمان
جدایی
۱. حلال، روا، ≠ ناروا،
۲. خاص، ویژه
۳. خالص، بیآمیغ
۴. مسلم، منحصر بهفرد
۱. زرورق
۲. درد، دردزایمان
۳. جدایی
(طَ) [ معر. ] (اِ.) معرب تلک ؛ سنگی معدنی که به رنگ سفید نقره ای شفاف و براق و قابل تورق است .
( ~ .) [ ع . ] 1 - (مص ل .) رها شدن ، رها شدن زن از قید عقد ازدواج . 2 - (اِ.) درد. 3 - درد زادن .
(طِ لْ) [ ع . ] (ص .) 1 - حلال ، روا. 2 - خالص . 3 - چیزی که کس دیگری در آن شریک نباشد.
طلق .[ طَ ] (اِخ ) ابن خشاف . صحابی است . (منتهی الارب ).
طلق .[ طَ ] (اِخ ) ابن یزید. صحابی است . (منتهی الارب ).
طلق . [ طَ ] (اِخ ) ابن السمح بن شرحبیل اللخمی الاسکندرانی نفاط. وی به اسکندریه بسال 211 هَ . ق . درگذشت . (الاعلام زرکلی ج 2 ص 451).
طلق . [ طَ ] (اِخ ) ابن حبیب غزی . تابعی است . (منتهی الارب ). به گفته ٔ صاحب حبیب السیر وی کسی است که با سعیدبن جُبیر و عطاردبن مجاهد و عمربن دینار از ستم حجاج بحرم کعبه پناه بردند و سرانجام نیز بتقاضای حجاج و موافقت ولید به سزا رسیدند. (از حبیب السیر چ تهران ج 1ص 256).
طلق . [ طَ ] (اِخ ) ابن معاویه ، ابوغیاث . تابعی است .
مولوی .
مولوی .
طلق . [ طَ ] (ع مص ) رها شدن زن از عقد نکاح . (دهار). || به درد زه مبتلا گردیدن . || گشادن دست رابه نیکی . چیزی بکسی دادن و بخشیدن . (منتهی الارب ).
خاقانی .
سیف اسفرنگ .
خاقانی .
خاقانی .
طلق . [ طَ ل َ ] (ع اِ) بند از پوست خام ، یا عام ّ است . و منه الحدیث الحیاء و الایمان مقرونان فی طلق ؛ ای هما مجتمعان فی حبل شدید الفتل . (منتهی الارب ). رسن تافته . || بند چوبین . (مهذب الاسماء) . || بهره . (منتهی الارب ). نصیب . حصه . (منتخب اللغات ). || شبرم . || گیاهی است که در رنگها بکار آید. (منتهی الارب ). || تک ِ اسب . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ).گویند: عدا الفرس طلقاً او طلقین ؛ یعنی دوید اسب یک تک ، و گویند: فلان ٌ حبس طَلَقاً (طُلُقاً)؛ یعنی بندی بلاقید گردید. || روده . (منتهی الارب ). || کوه . (مهذب الاسماء) . || غلاف نره . ج ، اطلاق . || سیر شب برای وارد شدن بر آب ، و هو ان یکون بین الابل و بین الماء نیلتان فاللیلة الاولی الطلق لأن الراعی یجلبها الی الماء و یترکها مع ذلک ترعی فی سیرها و الابل بعد التجویز طوالق و فی اللیلة الثانیة قوارب . (منتهی الارب ). بهر دو شب بکنار آب بردن شتر. (منتخب اللغات ). آن شب که پیش از قرب بود. (مهذب الاسماء).
طلق . [ طَ ل ِ ] (ع ص ) خندان و تازه روی . (منتهی الارب ). روی گشاده . گشاده روی . صاحب چهره ٔ باز. منبسطالوجه . مُستبشر. خندان لب . تابان روی .
- طلق اللسان ؛ گشاده زبان . زبان آور. فصیح .
- طلق الوجه ؛ خوشرو. بشاش .
- لسان ٌ طلق ؛ زبان تیز. (منتهی الارب ).
|| سخی . گشاده دست . || بی بند. رها. آزاد. || روشن . بی ابر.
طلق . [ طَ] (اِخ ) ابن علی بن طلق . صحابی است . (منتهی الارب ).
طلق . [ طُ ] (ع ص ) طلق الوجه ؛ خندان و گشاده روی . || یقال : فلان حبس طُلقاً؛ یعنی بندی بلاقید گردید. (منتهی الارب ). آنکه بند نداشته باشد. (منتخب اللغات ).
طلق . [ طُ ل ُ ] (ع ص ) لسان ٌ طُلق ؛ زبان تیز. (منتهی الارب ).
- طلق الیدین ؛جوانمرد گشاده دست . (منتهی الارب ).
|| شتر و ناقه ٔ بی پای بند. (منتخب اللغات ). یقال : فلان ٌ حُبس طُلقاً؛ یعنی بندی بلاقید گردید. (منتهی الارب ). از بند رسته : ناقه ٔ طُلق ؛ شتر رهاکرده شده .
طلق . [طَ ] (اِخ ) ابن غنام ، مکنی به ابومحمد. محدث است .
طلق . [طَ ل َ ] (ع مص ) دور گردیدن و رفتن . (منتهی الارب ).
طلق . [طُ ل َ ] (ع ص ) لسان طلق ؛ زبان تیز. (منتهی الارب ).
طلق .[ طَ ] (ع اِ) آهو. ج ، اطلاق . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || سگ شکاری . || (ص ) ناقه ٔ بر سر خود گذاشته . (منتهی الارب ). شتر غیرمقید.
- طلق الوجه ؛ خندان و گشاده روی . (منتهی الارب ). گشاده روی . (مهذب الاسماء). خوشرو. بشاش .
- طلق الیدین ؛ جوانمرد گشاده دست . (منتهی الارب ). سخی : رجل ٌ طلق الیدین ؛ مردی گشاده دست . (مهذب الاسماء).
- طلق اللسان ؛ تیززبان . (منتهی الارب ).
- فرس طلق الیدالیمنی ؛ اسب که در دست راست آن سپیدی نباشد. خلاف مُحَجّل . (منتهی الارب ).
- فرس طلق (ناقة طلق ) احدی القوائم ؛ اسبی که دست و پای سفید دارد و یکی نه . (مهذب الاسماء).
- لسان طلق ؛ زبان تیز. زبان فصیح . (منتهی الارب ).
- لیل طلق ؛ شب خوش نه گرم و نه سرد. (منتهی الارب ). روز و شب معتدل . (منتخب اللغات ).
- یوم طلق ؛ روز خوش هوا نه گرم و نه سرد. (منتهی الارب ). روزی نه گرم و نه سرد. (مهذب الاسماء).
طلق . [ طُل ْ ل َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ طالق . زنان آزاد از بند زوجیت . رجوع به طالق شود. (منتهی الارب ).
طلق . [ طِ ] (ع ص ) حلال . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (مهذب الاسماء). بی آمیغ. خالص . روا. گویند: هو لک طلقاً و اعطیته من طلق مالی ؛ یعنی خالص و جید. (منتهی الارب ).
- طلق ِ حلال باردان ؛ مجموع بمعنی شراب ، طلق بمعنی خالص و حلال بمعنی بیرون آمده و باردان به بای موحده صراحی باید دانست که بر معنی هر دو لفظاول کسب لغات معتبره گواهی نمیدهد، و دیگر آنکه شراب را که حرمت آن منصوص است حلال گفتن کفر است . فقیر مؤلف گوید که طِلق مجازاً بمعنی شراب و طلق حلال عبارت است از شراب مثلث که مباح است و آن شیره ٔ انگور باشد که دو ثلث آن به جوشیدن بسوزد و یک ثلث بماند سکرنمی آورد و منافع آن قریب بخمر است یا آن طلق (بکسر)بمعنی آنچه برآمده باشد از چیزی موصوف و حلال صفت آن ، پس مجموع صفت و موصوف مضاف به سوی ناردان به نون که مخفف اناردانه است یعنی آب حلال که برآمده است از دانه های انار یا آنکه حلال یا تخفیف را مخفف حلال بتشدید گویند درست بتواند شد چرا که شراب گشاینده ٔ سده ها و مَسامات است . (غیاث ) (آنندراج ).
- ملک طلق ؛ ملک حلال و خالص .
|| بری . بیرون . گویند: انت طلق ؛ ای خارج و بری . (منتهی الارب ).
- طلق اللسان ؛ تیززبان . (منتهی الارب ). به گفته ٔ ابوحاتم .
- طلق الوجه ؛ خندان و گشاده روی . (منتهی الارب ).
|| (اِ) سنگی سپید و براق که چون بکوبند توبرتو جدا شود (صحیح بفتح است ). رجوع به طَلْق شود.
جسم معدنی سفید، شفاف و قابل تورق.
درد زایمان.
۱. تیز.
۲. بیبند.
۳. گشاده.
ویژگی ملکی که کس دیگر در آن شریک نباشد و در تصرف خود شخص باشد.
سنگ شفاف ورقه شونده و نسوز