to call, to invite, to give notice, to inform, to warn
خبر کردن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
از طریق خبر کسی را مطلع کردن خبر دادن .
لغت نامه دهخدا
خبر کردن. [ خ َ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) از طریق خبر کسی را مطلع کردن. خبردادن. تخبیر. ( از تاج المصادر بیهقی ). تحدیث. انباء. ( از متن اللغة ) ( از معجم الوسیط ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ). مطلع کردن. آگاهانیدن :
نوندی فرستاد و کردش خبر
چو بشنید سام یل پرهنر.
نسیمش مرزبانان را خبر کرد.
ز کار شاه بانو را خبر کرد.
خبر کن حریص جهانگرد را.
تاپیشترت بوسه دهم دست و کمان را.
ندیدم در آن انجمن روی خیر.
- امثال :
مرگ خبر نمی کند ؛ مثلی است که در مرگهای مفاجاة زنند.
نوندی فرستاد و کردش خبر
چو بشنید سام یل پرهنر.
فردوسی.
من بشتافتم تا ملک را خبر کنم.( از کلیله و دمنه بهرامشاهی ).
چو گل بر مرز کوهستان گذر کردنسیمش مرزبانان را خبر کرد.
نظامی.
بدرگاه مهین بانوگذر کردز کار شاه بانو را خبر کرد.
نظامی.
قناعت توانگر کند مرد راخبر کن حریص جهانگرد را.
سعدی ( بوستان ).
وانگه که بتیرم زنی اول خبرم کن تاپیشترت بوسه دهم دست و کمان را.
سعدی ( بدایع ).
مغان را خبر کرد و پیران دیرندیدم در آن انجمن روی خیر.
سعدی ( بوستان ).
کسان را خبر کرد و آشوب خاست. ( بوستان سعدی ). تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. ( گلستان سعدی ). مر آن پادشاهزاده را که مطمح نظر او بود خبر کردند. ( گلستان سعدی ).- امثال :
مرگ خبر نمی کند ؛ مثلی است که در مرگهای مفاجاة زنند.
کلمات دیگر: