تهور. [ ت َ هََ وْ وُ ] ( ع مص ) فرودریدن بنا. تهیر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). منهدم شدن و فروریختن بنا. ( فرهنگ فارسی معین ). || فرا گرفتن تب قوم را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || گذشتن شب یا بیشتر از آن. || گذشتن بیشتر زمستان. || شکستن سرما. || افتادن در چیزی به بی باکی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). بی باکی کردن. بی پروائی کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اِمص ) بی باکی. بی پروائی. گستاخی. ج ، تهورات. ( فرهنگ فارسی معین ). مردانگی و به قول حکما افراط قوت غضبی و آن مذموم است. ( آنندراج ). طرف افراط شجاعت است و از جمله اجناس رذائل و آن اقدام است بر آنچه پسندیده نباشد. ( نفائس الفنون ). آن هیئتی است حاصل از قوه غضبیه و دست زدن به اعمالی است که نباید بدان اقدام کرد. ( از تعریفات جرجانی ) ( از بحر الجواهر ). دلیری. گستاخی. بی پروائی. جسارت. بی باکی. بادساری. شوخ روئی. شوخ چشمی. شوخی. شوخی اندر حرب. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). بی پروائی و گستاخی و بی باکی و تندی و زبردستی و رشادت و دلیری و جلادت. ( ناظم الاطباء ) :
چنان بسازد با حزم توتهور تو
چنانکه رامش را طبع مردم میخوار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ).
و تا اینجاست ، نشنوم که از وی تهوری و بی طاعتیی که اندک دل بدان مشغول باید داشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222 ). در شب کس فرستاده بود نزدیک کدخدای علی تکین محمودبیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعدی از شما بود. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 354 ).
در تهور کسی فلاح ندید
روی آرامش و صلاح ندید
متهور تباه دارد ملک
وز تهور سیاه دارد ملک.
سنائی.
زن گفت ای ظالم متهور... بنگر تا فضل ایزد... بینی در مقابله جور و تهور خویش. ( کلیله و دمنه ). تهور و تجبر او ( شیر ) می شناختم. ( کلیله و دمنه ). و در تهور چون سیل که از نشیب و فراز پرهیزد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران 23 ). سواران را به گفتن او تهور زیاده شد. ( گلستان ).
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد تهور چه سود.
سعدی ( بوستان ).
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندر فزود.
سعدی ( بوستان ).
رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.