تهی . [ ت َ
/ ت ِ
/ ت ُ ] (ص ) به معنی خالی ... که در مقابل پر است . (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ). پهلوی توهیک ، تیهیک ، تهک ،تی . خالی ، مقابل پر. (فرهنگ فارسی معین ). پهلوی «توهیک » و «تیهیک » ... از پارسی باستان «توثیه که » از «توسیه » «توسیه » هندی باستانی «توچ چیه » اوستا «تئوش » ... طبری «تیسا» (خالی ) هرن ، تهی را ذیل کلمه ٔ «ته » آورده . (حاشیه ٔ برهان چ معین )
: خم و خنبه پر، از انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی .
رودکی .
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه .
معروفی .
بدو گفت اگر گنج باشد تهی
چه باید مرا تخت شاهنشهی .
فردوسی .
به رومی تو اکنون و، ایران تهی است
همه مرز بی ارز و بی فرهی است .
فردوسی .
نه جائی تهی گفتن از وی رواست
نه دیدار کردن توان کو کجاست .
اسدی .
نبینی ز خواهنده و میهمان
تهی بارگاه ورا یک زمان .
اسدی .
به من تاج و تخت شهی چون دهی
که هست از تو خود تخت شاهی تهی .
اسدی .
چو نیاموختی چه دانی گفت
چیز برناید از تهی زنبیل .
ناصرخسرو.
از آن تهی تر دستی مدان که پر نشود
مگر بدآنکه کند دست یار خویش تهی .
ناصرخسرو.
چو هر دو تهی می برآیند از آب
چه عیب آورد مرسبد را سبد.
ناصرخسرو (دیوان ص 112).
دارم از چرخ تهی دو گله چندانکه مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر بازکنم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 543)
چرخ قرابه ٔ تهی است پاره ٔ خاک در میان
پری آن قرابه ده جرعه برای صبحدم .
خاقانی .
هر شبانگه پر و هر صبح تهی است
خوان چنین باشد این خوان چکنم .
خاقانی .
شاه مائیم و دیگران رهیند
ما پریم آن دگر کسان تهیند.
نظامی .
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگذار.
سوزنی .
مشت بر هم می زدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی .
مولوی .
ترک کن این جبر را که بس تهی است
تا بدانی سرّ سرّ جبر چیست .
مولوی .
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار، زار.
سعدی .
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی .
سعدی (گلستان ).
ز دعوی پری زآن تهی می روی
تهی آی تا پرمعانی روی .
سعدی .
ای از تو مرا گوش پر و دیده تهی
خوش آنکه ز گوش ، پای در دیده نهی
تو مردم دیده ای نه آویزه ٔ گوش
از گوش به دیده آی کز دیده بهی .
؟ (از انجمن آرا).
صحبت جاهلان چو دیگ تهی است
کز درون خالی و برون سیهی است .
؟ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
پای تهی ؛ پای بی کفش . پای برهنه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تهی پای شود.
-
خانه ٔ تهی ؛ بی کاخال . خالی از مردم یا کاخال . (یادداشت ایضاً).
-
دست تهی ؛ فقیر. بی چیز. بی مال . (یادداشت ایضاً). رجوع به تهیدست شود.
-
شکمی تهی ؛ که طعام در وی نبود. (یادداشت ایضاً).
-
مغز تهی ؛ بی خرد. بی فهم . (یادداشت ایضاً).
-
میان تهی ؛ مجوف و میان خالی . (ناظم الاطباء). مجوف . اجوف . کاواک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی . (گلستان ).
-
نان تهی ؛ نان بی نانخورش و نان تنها. (ناظم الاطباء). بی نانخورش . عفار. قفار
: شکم من بر آن دو نان تهیش
راست چون فعل ملح و کانیروست .
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گنده پیری گفت کش خردی بریخت
خود مرا نان تهی بود آرزو.
ناصرخسرو (از یادداشت ایضاً).
نان تهی نه و همه آفاق نام من
گنج روان نه همه آفاق گم گم است .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 843).
|| خالی . عاری . عریان . بی برگ و بار
: چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی .
کوش تا وام جمله بازدهی
تا تو مانی و یک ستور تهی .
نظامی .
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی ، بلکه با فراوان چیز.
نظامی .
گرگ و شیر و خرس داند عشق چیست
کم ز سگ باشدکه از عشق او تهی است .
مولوی .
کوه بیچاره چه داند گفت چیست
زآنکه بیچاره ز گفتن ها تهی است .
مولوی .
|| مجرد. ساده
: در معنی بوسه ٔ تهی هم
گفتم دو سه بار برنیامد.
خاقانی .
|| بی ارزش
: چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پرباد او.
نظامی .
عاجزی در دین و زهر خویشتن
خیز زین زهر تهی بیزار شو.
عطار.
|| خلاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: گروهی از پیشینیان زآن سوی (هشتم فلک ) تهی نهادند بی کرانه . و گروهی جسم نهادند آرمیده بی کرانه . و نزدیک ارسطوطالیس ، بیرون از عالم نه جسم است و نه تهی . (التفهیم یادداشت ایضاً).