کلمه جو
صفحه اصلی

دیبا باف

فرهنگ فارسی

بافند. دیبا .

لغت نامه دهخدا

دیباباف. ( نف مرکب ) بافنده دیبا. که شغل و یا حرفه او بافتن دیباست :
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خورست همانا به باغ در صراف.
ابوالمؤید بلخی.
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرایف گر شود.
فرخی.
بین که دیباباف رومی در میان کارگاه
دیبهی دارد بکار اندر به رنگ بادرنگ.
منوچهری.
وز قیامت بوریا گر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.
سرشک ابر دیباباف بافد بر زمین دیبا
نسیم باد عنبرسوز سوزد در هوا عنبر.
امیرمعزی.


کلمات دیگر: