کلمه جو
صفحه اصلی

منحوس


مترادف منحوس : بداختر، بدبخت، شوم، مشئوم، نامبارک، نامیمون، نحس، نکبتی

متضاد منحوس : مبارک، همایون

فارسی به انگلیسی

sinister, gloomy, wretched, evil, infelicitous, unlucky

sinister, wretched


evil, infelicitous, unlucky


فارسی به عربی

فادح

عربی به فارسی

بيچاره


مترادف و متضاد

sinister (صفت)
کج، فاسد، نا درست، گمراه کننده، شیطانی، بدشگون، نامیمون، بدخواه، بدیمن، منحوس

بداختر، بدبخت، شوم، مشئوم، نامبارک، نامیمون، نحس، نکبتی ≠ مبارک، همایون


فرهنگ فارسی

شوم، بداختر
( اسم ) شوم نا میمون بد اختر. یا ایام منحوس ( منحوسه ) . بنظر قدما در ماههای قمری روزهای ذیل نحس بشمار میرفتند : [ هفت روزی نحس باشد در مهی زان حذر کن تانیابی هیچ رنج . ] [ سه و پنج و سیزده با شانزده بیست و یک با بیست و چار و بیست و پنج . ] ( نصاب . چا . کاویانی ۵۸ ) توضیح نحس ( شوم است ) فعل لازم است و اسم مفعول از آن در عربی نیامده و صفت از آن نحس و نحیس است

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) شوم ، بدیمن .

لغت نامه دهخدا

منحوس. [ م َ ] ( ع ص ) بداختر. ( آنندراج ). شوم و نافرجام و بداختر و نحس و بد و بدبخت. ( ناظم الاطباء ). ضد مسعود. نَحس. نَحِس. ( از اقرب الموارد ) . مشؤوم. شوم. نامیمون. مَرخَشَه. بدشگون. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بر طالع منحوس برنشست و از شهر بیرون آمد. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 685 ).
داد به الفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 231 ).
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم.
مسعودسعد.
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجروسرطان است.
مسعودسعد.
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 202 ).
کردم آواره از مساکن عز
زحل نحس و طالع منحوس.
سنائی.
گرچه مسعودروی منحوسند
ورچه مطلق نهاد محبوسند.
سنائی ( مثنویها چ مدرس رضوی ص 209 ).
گهی به باخته این سپهر منحوسم
گهی گداخته این جهان غدارم.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 685 ).
هرچند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم.
خاقانی.
ای چنبر کوست فلک ، کرده زمین بوست فلک
در خصم منحوست فلک ، چون بخت بیزار آمده.
خاقانی.
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای هر تدمیر.
خاقانی.
در سیه چال مدتی محبوس
مانده بادی زطالع منحوس.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 456 ).
- منحوس شدن ؛ نحس شدن. نامبارک شدن. بدیمن شدن. شوم شدن :
مدت عالم به آخر می رسدبی هیچ شک
طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 606 ).
رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد و از جور زمانه مقید و محبوس گشت. ( لباب الالباب چ نفیسی ص 87 ).
اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم
طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 273 ).
- منحوس طالع ؛ نگون بخت. بدطالع :
منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم
بر عالم سبکسر از آن من گران بوم.
خاقانی.

فرهنگ عمید

شوم، بداختر.

واژه نامه بختیاریکا

دِگه دگِه

پیشنهاد کاربران

منحوس:شوم ( چیزی که باعث بدبختی میشه )

مثال:ویروس منحوس

برابر و همسنگ پارسی سره این واژه:
بدگهر
بدشگون
ناخجسته
نافرخنده


کلمات دیگر: