کلمه جو
صفحه اصلی

ممکن


مترادف ممکن : امکان پذیر، شدنی، صورت پذیر، محتمل، مقدور، میسر، میسور ، واجب

متضاد ممکن : غیرممکن

برابر پارسی : شدنی، آسان، روا، شایا

فارسی به انگلیسی

contingent, earthly, feasible, possible, practicable

possible


فارسی به عربی

عملی , ممکن

عربی به فارسی

شدني , ممکن , امکان پذير , ميسر , مقدور , امکان


مترادف و متضاد

۱. امکانپذیر، شدنی، صورتپذیر، محتمل، مقدور، میسر، میسور ≠ غیرممکن
۲. واجب


feasible (صفت)
عملی، ممکن، امکان پذیر، محتمل، شدنی، میسر

thinkable (صفت)
اندیشه پذیر، ممکن، فکر کردنی، قابل فکر

conceivable (صفت)
ممکن، امکان پذیر، تصور کردنی

possible (صفت)
ممکن، امکان پذیر، محتمل، شدنی، میسر، مقدور، بالقوه

امکان‌پذیر، شدنی، صورت‌پذیر، محتمل، مقدور، میسر، میسور ≠ غیرممکن


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - امکان یابنده میسر . ۲ - امری یا مفهومی و یا موجودی است که از ذات خود اقتضایی نداشته باشد نه اقتضای وجود و نه عدم شاید بود ( لغت بیهقی . پارسی نغز ۳۸۶ ) مقابل ممتنع محال . یا ممکن بودن امکان داشتن حاصل شدن : [ و چون بنائ سبب بر متحرکی و ساکنی بود در آن نیز دو قسم بیش ممکن نبود .. ] ( المعجم . چا . دانشگاه ۳۲ )
بر قرار و پابرجا و ثابت

فرهنگ معین

(مُ مَ کَّ) [ ع . ] (اِمف .) برقرار شده ، پابرجا.


(مُ کِ) [ ع . ] (ص .) میسر، آسان .


(مُ مَ کَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) برقرار شده ، پابرجا.
(مُ کِ ) [ ع . ] (ص . ) میسر، آسان .

لغت نامه دهخدا

ممکن . [ م َ ک َ ] (ع ص ) برقرار و پابرجا و ثابت . (ناظم الاطباء). متمکن .


ممکن .[ م ُ م َک ْ ک ِ ] (ع ص ) قایم و پابرجا کننده کسی را. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || صاحب تمکین .


ممکن . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) چیزی که صلاحیت ظهور و بروز داشته باشد. شایان . ضد محال . دست دهنده و پیداشونده . (ناظم الاطباء). دست دهنده . (دهار) (غیاث اللغات ). پیداشونده . (غیاث اللغات ). امکان یابنده . میسرشدنی . محتمل . دست داده . مقدور : چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی ... خللی افتادی بزرگ که دریافت آن ممکن نبودی . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 356). زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد به بلخ روید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 675). غازی خواسته بود که باز از آب گذرکند تا از این لشکر ایمن گردد ممکن نگشت . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 233). دیگر درجه آن است که تمیز تواند کرد... ممکن را از ناممکن . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 95).
ای بزرگی که هیچ ممکن نیست
که چو تو در جهان دگر باشد.

مسعودسعد.


معیشت من بی آب ممکن نگردد. (کلیله و دمنه ). چنانکه ظهور آن بی ادوات آتش زدن ممکن نگردد اثر این بی تجربت و ممارست هم ظاهر نشود. (کلیله و دمنه ). بهر وجه که ممکن باشد او را(گاو را) دور کنم . (کلیله و دمنه ). آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد که بیان آن ممکن نگردد. (کلیله و دمنه ).
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سودای یار من چه ؟

خاقانی .


کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم .

خاقانی .


میجویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم .

خاقانی .


به کمندی درم که ممکن نیست
رستگاری به الامان گفتن .

سعدی .


نظر کن بر احوال زندانیان
که ممکن بود بیگنه در میان .

سعدی (بوستان ).


دور از هوای نفس که ممکن نمی شود
در تنگنای صحبت دشمن مجال دوست .

سعدی .


می شنوم که سعدیا راه مخوف می روی
گر نروم نمی شود صبر و قرار ممکنم .

سعدی .


آنکو بغیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم .

سعدی .


- ممکن الاثبات ؛ چیزی که اثبات آن امکان داشته و شدنی باشد.
- ممکن الحصول ؛ چیزی که به دست آوردنش ممکن است . به دست آوردنی .
- ممکن الوصول ؛ چیزی که وصول آن امکان داشته باشد.
- ممکن الوقوع ؛ چیزی که واقع شدن آن امکان داشته باشد.
|| مخلوق و انسان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || درد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || سوسمار و یا ملخ تخم کرده و یا تخم در زیر بال گیرنده . (ناظم الاطباء). بیضه داده یا بیضه زیر بال گیرنده از سوسمار و ملخ . (منتهی الارب ). مَکون . || رودبار و وادی گیاه مکنان رویاننده . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || (اصطلاح فلسفه ) در اصطلاح فلسفه ، امری یا مفهومی و یا موجودی است که از ذات اقتضایی نداشته باشد، نه اقتضای وجود و نه اقتضای عدم . (فرهنگ علوم عقلی سجادی ). شاید بود. (لغت تاریخ بیهقی ). مقابل واجب و ممتنع. آنکه عدم بر وی جایز بود و آن محتاج است به واجب . آنکه هم تواند بودن و هم تواند نبودن . (یادداشت مرحوم دهخدا):
همه هر یک به خود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هریک به خود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.

ناصرخسرو.


تا جهان ممکن است جانش باد
همه سرها بر آستانش باد.

نظامی .


ز ممکن روسیاهی در دو عالم
جدا هرگز نشد واﷲ اعلم .

شیخ محمود شبستری .


رجوع به حکمت اشراق ص 27، 62، 180 و 186 شود.
- ممکن الاخس ؛ موجود پستی که هستی او امکان داشته باشد، شیخ اشراق گوید: هرگاه موجود اخسی یافت شود به ضرورت و التزام عقلی بایستی ممکن اشرف قبل از آن موجود شده باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ) : و من القواعد الاشراقیة ان الممکن الاخس اذا وجد فیلزم ان یکون ممکن الاشرف قد وجد. (حکمت اشراق ص 154). و رجوع به امکان اخس و امکان اشرف شود.
- ممکن الاشرف ؛ موجود برتری که هستی اوامکان داشته باشد. رجوع به ترکیب قبل شود.
- ممکن الوجود ؛ آن است که نه وجودش ضروری و نه عدم آن ضروری بود و آن مخلوقات است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). هرچه وجود و عدم او هیچیک ضروری نبود. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل واجب الوجود و ممتنعالوجود : ان العالم ممکن الوجود و کل ممکن الوجود یکون محدثاً... (حکمت اشراق ص 263).
- ممکن بالذات . رجوع به امکان ذاتی شود.

ممکن . [ م ُ ک ِ / م َ ک َ ] (ع اِ) جای تخم گذاشتن سوسمار و ملخ . (ناظم الاطباء).


ممکن. [ م ُ ک ِ / م َ ک َ ] ( ع اِ ) جای تخم گذاشتن سوسمار و ملخ. ( ناظم الاطباء ).

ممکن. [ م َ ک َ ] ( ع ص ) برقرار و پابرجا و ثابت. ( ناظم الاطباء ). متمکن.

ممکن. [ م ُ ک ِ ] ( ع ص ) چیزی که صلاحیت ظهور و بروز داشته باشد. شایان. ضد محال. دست دهنده و پیداشونده. ( ناظم الاطباء ). دست دهنده. ( دهار ) ( غیاث اللغات ). پیداشونده. ( غیاث اللغات ). امکان یابنده. میسرشدنی. محتمل. دست داده. مقدور : چون خوارزمشاه فرمان یافت ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357 ). اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی... خللی افتادی بزرگ که دریافت آن ممکن نبودی. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 356 ). زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد به بلخ روید. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 675 ). غازی خواسته بود که باز از آب گذرکند تا از این لشکر ایمن گردد ممکن نگشت. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 233 ). دیگر درجه آن است که تمیز تواند کرد... ممکن را از ناممکن. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 95 ).
ای بزرگی که هیچ ممکن نیست
که چو تو در جهان دگر باشد.
مسعودسعد.
معیشت من بی آب ممکن نگردد. ( کلیله و دمنه ). چنانکه ظهور آن بی ادوات آتش زدن ممکن نگردد اثر این بی تجربت و ممارست هم ظاهر نشود. ( کلیله و دمنه ). بهر وجه که ممکن باشد او را( گاو را ) دور کنم. ( کلیله و دمنه ). آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد که بیان آن ممکن نگردد. ( کلیله و دمنه ).
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سودای یار من چه ؟
خاقانی.
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم.
خاقانی.
میجویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم.
خاقانی.
به کمندی درم که ممکن نیست
رستگاری به الامان گفتن.
سعدی.
نظر کن بر احوال زندانیان
که ممکن بود بیگنه در میان.
سعدی ( بوستان ).
دور از هوای نفس که ممکن نمی شود
در تنگنای صحبت دشمن مجال دوست.
سعدی.
می شنوم که سعدیا راه مخوف می روی
گر نروم نمی شود صبر و قرار ممکنم.
سعدی.
آنکو بغیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم.
سعدی.
- ممکن الاثبات ؛ چیزی که اثبات آن امکان داشته و شدنی باشد.

ممکن . [ م ُ م َک ْ ک َ ] (ع ص ) برقرار و پابرجا و ثابت و قایم . (ناظم الاطباء). قایم و پابرجا کرده شده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : تو که بونصری باید که اندیشه ٔ کار من بداری همچنانکه داشتی با آنکه تو هم ممکن نخواهی بودن در شغل خویشتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 79).
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست
هر پادشا که بر سر ملکی ممکن است .

انوری .


کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر ممکن شد. (گلستان ). || دارای قدرت و شوکت و عزت معزز و محترم : رافعبن لیث بن نصربن سیار که از دست علی عیسی امیر بود به ماوراءالنهر عاصی شد و بسیار از ممکنان از مروسوی وی رفتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 421).
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن .

خاقانی .


چون ز آستان سلطان بازآمدی ممکن
در بارگاه خاقان امکان تازه بینی .

خاقانی .


فقر است پیر مائده افکن که نفس را
بر آستان پیر ممکن درآورم .

خاقانی .


اخیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و در کار. (جهانگشای جوینی ). برادرش اثیرالملک ... بعد از قتل برادرش تا در قید حیات بود ممکن و محترم بود. (نقض الفضائح ص 88).

فرهنگ عمید

جایز، روا، میسر، آسان.
۱. ثابت، برقرار، پابرجا .
۲. دارای قدرت.

جایز؛ روا؛ میسر؛ آسان.


۱. ثابت؛ برقرار؛ پابرجا‌.
۲. دارای قدرت.


دانشنامه آزاد فارسی

مُمْکِن
در اصطلاح فلسفه و منطق آنچه متساوی بین وجود و عدم باشد یا وجود و عدمش بر هم ترجیح نداشته باشد. هرگاه در قضیه ای منطقی، ماهیت شیء در موضوع قضیه قرار گیرد و در محمول آن، «وجود» به ماهیت نسبت داده شود، اگر انتساب وجود به ماهیت ضروری نباشد، نسبت حاصل امکانی و موضوع قضیه ممکن الوجود است، همچون قضیۀ «انسان موجود است». ممکن الوجود به حصر عقلی بر سه گونه است: ۱. ممکن الوجود بالذات: هرچه به خودی خود معدوم باشد و به واسطۀ علت تامه اش موجود شود، همچون اشیاء موجود در جهان؛ ۲. ممکن الوجود بالقیاس: آن چه نسبت به امر دیگر ضرورت وجود یا عدم نداشته باشد، همچون علم به چیزی؛ ۳. ممکن الوجود بالغیر، بازگشت این نوع ممکن به ممکن الوجود بالذات است و نوع مستقلی نیست. یکی از مباحث بسیار مهم فلسفی و کلامی، سبب نیازمندی اشیاء به علت العلل است که در فلسفه این نیازمندی امکان و در کلام حدوث دانسته شده است. فلاسفه چون حدوث را وصف متأخر از امکان دانسته اند، علت نیازمندی را امکان ذاتی درنظر گرفته اند که در این صورت ممکن در ایجاد و بقاء نیازمند علت است.

فرهنگ فارسی ساره

شدن


واژه نامه بختیاریکا

وا بید

جدول کلمات

میسر

پیشنهاد کاربران

این واژه تازى ( اربى ) است و سپارش مى شود بجاى آن از واژه هاى بَویدین Bavidin ( بَوید Bavid پهلوى: احتمال دارد ممکن است + اینIn ( صفت ساز ) ، شایِتین Shayetin ( شایِت Shayet پهلوى: احتمال دارد ممکن است + اینIn ( صفت ساز ) ) و پیوابینPivabin ( پیواب/پیوابوون : کردى
: احتمال/ممکن+ این ( صفت ساز ) ) ویترین Vitarin ( ویتر Vitar : سانسکریت : احتمال ، امکان + اینIn ( صفت ساز ) ) بهره بجویید.

از واژه پهلوی میمکینت است و واژه امکان هم ریشه ایرانی دارد

شایان در آینده اندیشی

امکان پذیر، شدنی، صورت پذیر، محتمل، مقدور، میسر، میسور، واجب


کلمات دیگر: