کلمه جو
صفحه اصلی

لبیشه

فارسی به انگلیسی

bit

فرهنگ فارسی

( اسم ) لباشن : لبت از هجو در لبیشه کشم که بدین سان بودتبسم خر. ( سوزنی لغ. )
لویشه . لبیشن

لغت نامه دهخدا

لبیشه. [ ل َ ش َ / ش ِ ] ( اِ ) لویشه.لبیش. لبیشن. لواشه. محنک. حِناک. زیار. زوار. اماله لباشه و آن حلقه ریسمان باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب بدنعل را در آن نهاده تاب دهند تا عاجز شود و حرکت ناپسندیده نکند. ( غیاث ) :
لبت از هجو در لبیشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.
سوزنی.
تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام.
نظامی.
حنک الفرس ، لبیشه کرد اسب را.
- امثال :
لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند.


کلمات دیگر: