کلمه جو
صفحه اصلی

ابوالقاسم

فرهنگ اسم ها

اسم: ابوالقاسم (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: ābolqāsem) (فارسی: ابوالقاسم) (انگلیسی: abolghasem)
معنی: ترکیب دو اسم ابو و قاسم ( پدر و قسمت کننده )، پدر قاسم، ( اَعلام ) ) ابوالقاسم: کنیه ی پیامبر اسلام ( ص )، محمّد، ) ابوالقاسم محمّد ابن حسن عسکری ( ع ) : ( = حضرت مهدی )، ح مهدی، ) ابوالقاسم احمد ( = مستَعلی )، خلیفه ی فاطمی مصر [، قمری] که برادرش ابومنصور نزار را برکنار کرد و موجب پیدایش اختلاف میان اسماعیلیان شد، هواداران او که بیشتر در آفریقا هستند مستعلویان و هواداران برادرش نزاریان نامیده می شدند، ) ابوالقاسم خان قراگوزلو : ( = ناصرالملک ) [، شمسی]، دولتمرد ایرانی، نایب السلطنه ی احمدشاه قاجار [، شمسی] و صدر اعظم محمّدعلی شاه [ شمسی]، ) ابوالقاسم زهراوی: ( = خَلَف ابن عباس ) [قرن و هجری] جراح آندلسی، مؤلف دایرةالمعارف پزشکی اَلتَصریف، که ترجمه ی لاتینی آن در پیشرفت جراحی در اروپا تأثیر زیادی داشت، ) ابوالقاسم عبدالله: ( = مستکفی ) خلیفه ی عباسی [، قمری]، که در زمان او احمد ابن بویه بغداد را گرفت و مستکفی به او لقب معزّالدوله داد، مستکفی به دست سپاهیان دیلمی معزول و کشته شد، ) ابوالقاسم فضل: ( = مطیع )، خلیفه ی عباسی [، که در زمان او دیلمیان بر بغداد و فاطمیان بر مصر و یمن دست یافتند، ) ابوالقاسم قزوینی: ( = عارف قزوینی )، عارف، ) ابوالقاسم قشیری: ( = عبدالکریم ابن هَوازن ) [، قمری] فقیه و صوفی ایرانی، که تصوف و شریعت را باهم جمع کرد، از جمله آثار معروف او رساله ی قشیریه است، ( در اعلام ) کنیه ی حضرت رسول اکرم ( ص )، کنیه پیامبر ( ص )

(تلفظ: ābolqāsem) (عربی) پدر قاسم ؛ (در اعلام) کنیه‌ی حضرت رسول اکرم (ص) .


فرهنگ فارسی

اوراست کتاب محاسن خراسان

لغت نامه دهخدا

ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ] (اِخ ) کعبی . رجوع به عبداﷲبن احمدبن محمود شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ] (اِخ ) مطیع. فضل بن مقتدر. رجوع به مطیع... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ] (اِخ ) محمدبن احمد عراقی . رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ] (اِخ ) محمدبن مهدی فاطمی . رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن بشران . او راست : جزئی در حدیث . (کشف الظنون ).


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ] (اِخ ) منصوربن عمر کرخی . رجوع به منصور... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ] (اِخ ) هبةاﷲبن حسن رازی . رجوع به هبةاﷲ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ] (اِخ ) هبةاﷲبن حسن طبری . رجوع به هبةاﷲ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ] (اِخ ) یوسف بن علی زنجانی . رجوع به یوسف ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْس ِ ] (اِخ ) محمدبن الحنفیه . رجوع به محمد... شود.


ابوالقاسم .[ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ینال . رجوع به ینال ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) علی بن احمد انطاکی . رجوع به علی ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن بشکوال . رجوع به خلف بن عبدالملک بن مسعودو رجوع به ابن بشکوال ... و ابوالقاسم خلف ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن جهیر. رجوع به علی بن فخرالدوله و رجوع به ابن جهیر زعیم الرؤسا شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن حبیب . او راست : تفسیری و ثعلبی گوید: از او چندین بار این تفسیر استماع کرده ام .


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابوالزناد. تابعی است و احمدبن حنبل از او روایت کند.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن خاقان . رجوع به ابن خاقان و رجوع به عبداﷲبن محمدبن عبیداﷲ شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن اعلم علی بن حسن علوی . رجوع به ابن اعلم و علی و ابوالقاسم علی ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن افلح ، جابربن افلح اشبیلی . رجوع به جابر... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) حسن بن محمد واعظ نیشابوری . رجوع به حسن ... شود.


ابوالقاسم. [ اَ بُل ْ س ِ ] ( اِخ ) قهرمان داستانی است تألیف ابواحمد محمدبن مطهر ازدی و مؤلف در این داستان بسیاری از معلومات وسیعه خویش را در موضوع شعر و ادب و امثال آورده است. رجوع بدائرةالمعارف اسلام شود.

ابوالقاسم. [ اَ بُل ْ س ِ ] ( اِخ ) او راست : ریحانةالعاشق. ( کشف الظنون ).

ابوالقاسم. [ اَ بُل ْ س ِ ] ( اِخ ) آبندونی. عبداﷲبن ابراهیم بن یوسف آبندونی جرجانی. امام حافظ زاهد موثق مأمون ورع وکثیرالحدیت از اقران ابی بکر اسمعیلی و ابی احمدبن عددی حافظ. در جرجان از عمران بن موسی و در بغداد از ابی عبداﷲ احمدبن حسن بن عبدالجبار صوفی و در بصره از ابوخلیفه فضل بن حباب جمحی و در مصر از ابی عبدالرحمن احمدبن شعیب نسائی و در موصل از ابی یعلی احمدبن علی بن مثنی تمیمی و دیگران حدیث شنیده است. حاکم ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲ حافظ و ابونصر اسماعیلی و ابوبکر سالحی قاضی و ابوبکر برقانی خوارزمی از آبندونی روایت کنند. حاکم در تاریخ خود گوید: ابوالقاسم آبندونی در سن کهولت بارها به نشابور آمد و مدتی ببود و در آنجابا ابوعبداﷲ و ابونصر مصاحبت داشت و در این وقت پیربود و سپس در سال 347 یا 348 هَ. ق. نیز به نیشابور آمد و اقامت گزید و بروایت احادیث مشغول شد و پس به جرجان شد و در سنه 350 هَ. ق. به بغداد رفت و هم بدانجا ببود تا درگذشت. و آنگاه که من به سال 367 به بغداد رفتم او را دیدم ضعف پیری بر وی غالب آمده وعمرش بنود و چهارسالگی رسیده. این مرد بزرگ یکی از ارکان حدیث است و با ابواحمدبن عدی حافظ شام و مصر مصاحب بود. و کتب او سماع بود ( یعنی به اجازات اکتفا نمیکرد ) و در رجب 368 از وی مفارقت کردم و به سال 369 خبر مرگ او را در نامه های اصحاب خویش خواندیم و هم گفته اند که آبندونی در حربیه بغداد سکونت داشت و بجرجان و بغداد روایت حدیث می کرد از جمعی از محدثین عراق و شام و مصر. ابوبکر برقانی گوید: من با ابومنصورکرخی نزد ابی القاسم آبندونی بقصد استماع حدیث می رفتیم و او ما را در یک مجلس معاً نمی پذیرفت و یکی از ما دو تن را بر در مینشاند و دیگری را اجازه دخول میداد و چون بیرون می آمد نوبت دیگری میرسید و میگفت سوگند یاد کرده است که برای دو کس دریکجا حدیث نکند.

ابوالقاسم. [ اَ بُل ْ س ِ ] ( اِخ ) آمدی. رجوع به حسن بن بشربن یحیی آمدی... شود.

ابوالقاسم. [ اَ بُل ْ س ِ ] ( اِخ ) ابراهیم بن ابی بکر عبداﷲ حصیری. فقیه و ندیم از ندماء مسعودبن محمود سبکتکین. او از جانب مسعودبن محمود سبکتکین نوبتی به سال 422 هَ. ق. برسولی نزد قدرخان شد تا جلوس مسعود و عزل محمد را بخان آگهی دهد و تجدید عهود کندو کرت دیگر بعقد نکاح دختر قدرخان برای مسعود که ازپیش نامزد محمدبن محمود بود و دختر بغراتکین برای مودودبن مسعود بترکستان رفت و بعلت مرگ قدرخان این امر دیر کشید و قریب چهارسال حصیری بترکستان بماند تا در سلطنت بغراخان با مهدشاه خاتون دختر قدرخان و دختر بغراخان بغزنه بازگشت وحصیری تا زمان فرخ زادبن مسعود میزیست. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 77، 157، 168، 194، 208، 209، 210، 213، 216، 366 و 432 شود.

ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) (امیر سید...) نیشابوری . ابن علی . از علماء معاصر با سلاطین آق قویونلو. صاحب حبیب السیر آورده است : امیر ابوالقاسم در ولایت نیشابور از قدوه ٔ سادات نقبای ذوی المکارم است و ناظم امور مهمات اصاغر و اکابر. پدر بزرگوارش امیر سراج الدین علی نیز در زمان سلطنت خاقان منصور سالهای موفور در آن دیار در کمال اعتبار روزگار میگذرانید و بامر زراعت اشتغال نموده وجه معیشت از آن ممر بهم میرسانید. (حیبب السیر چ طهران ج 2 ص 393).


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) (امیر...) بخشی . مؤلف حبیب السیر گوید: یکی از سران و قواد جیوش الغبیک بن شاهرخ . او نوبتی از دست الغبیک با لشکر بادغیس و مروالروذ بضبط و استحکام سرپل تابان و کنار آب مرغاب برای منع تجاوز سپاه ازبک مأمور شد. و در حوادث سال 919 هَ . ق . می آورد که : ابوالقاسم در زمان سلطان حسین میرزا در سلک امراء نجشی منتظم بود و شیبک خان نیز وقتی که خراسان را بتصرف داشت با وی در مقام عنایت سلوک میکرد، پس از فرار محمد تیمورسلطان ازخراسان ابوالقاسم مقیم هرات بود سپس آنگاه که اشراف و اعیان هرات بدولتخواهی شاه اسماعیل اول صفوی قیام کردند ابوالقاسم که نوکری چند بهم رسانیده بود بکرخ و حدود بادغیس شتافت و از مردم مغل فانجی و بعض طوائف دیگر نزدیک دو هزار سوار و پیاده گرد کرد و عنان بصوب هرات تافت کلانتران هرات دروازه ها و باروها را مضبوط کرده خاطر بمدافعت وممانعت وی قرار دادند و ابوالقاسم بباغ سرافراز نیم فرسنگی هرات نزول کرده و خواجه شهاب الدین غوری از شهر گریخته بوی ملحق شد و امیر نظام الدین عبدالقادر مشهدی نیز در داخل شهر هرات با جمعی فتنه جویان خانه ٔ خود را مستحکم کرده و بانگ هواداری ابوالقاسم درانداخت و ابوالقاسم روزی از جانب دروازه ٔ خوش جنگ پیش آورد و جمعی از پیادگان وی از خندق گذشتند و ملامیر سمرقندی و خواجه محمدی و میرزا قاسم با معدودی تیراندازان بباره ٔ دروازه ٔ خوش رفتند و بضرب تیر ابوالقاسم و اتباع او را خائب و خاسر باز گردانیدند و امیر نظام الدین عبدالقادر متوهم گشته از دروازه ٔ فیروزآباد بیرون رفت و به ابوالقاسم پیوست و ابوالقاسم هشت روز دیگر در ظاهر هرات بنشست و آنگاه که خبر قرب وصول امراء منقلای شاه اسماعیل متواتر شد پری سلطان که داروغگی فوشنج داشت با سیصدتن ، صباحی بنواحی هرات رسیده و بی توقف متوجه ابوالقاسم و کسان او گردید و خواجه عطأاﷲ و خواجه محمدی و میرزا قاسم و خواجه ملامیر و دیگران از دروازه ملک بیرون رفته در باغ سرفراز پس از جنگی سخت سلک جمعیت ابوالقاسم و اتباع او را از هم بگسیختند امیرعبدالقادر بطرف آرب گریخت و ابوالقاسم بحدود غرجستان پناه برد و هرویان شهاب الدین غوری و قاسم کرخی را با سیصدتن از متابعین ابوالقاسم بکشتند. و ابوالقاسم در حدود غرجستان باحشام قپچاق پیوست و هم بدان حدود می بود تا بزمان خروج امیر اردوانشاه به قتل رسید. رجوع بحبیب السیر ج 2 ص 293، 364 و 365 شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن حسین . بکری . ملقب برضی الدین (امام ...). او راست : شرح قصیده ٔ «یقول العبد» سراج الدین .


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن حوقل . رجوع به ابن حوقل ابوالقاسم ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) احمدبن ابی بکر. رجوع به احمد... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ازدی . عبداﷲبن محمد بصری نحوی . رجوع به عبداﷲ.... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) (سید...) ابن محمدمحسن بن مرتضی اصفهانی . امام جمعه . مولد او اصفهان وبرادرزاده ٔ میر محمد مهدی اصفهانی امام جمعه ٔ طهران بود. در 1237 هَ . ق . که محمدعلی میرزا پسر فتحعلیشاه درگذشت علمای ولایات به تسلیت بطهران آمدند میرزا ابوالقاسم نیز از اصفهان بدین عزم بطهران آمد و منظور نظر فتحعلیشاه شد و بامر او در طهران اقامت گزید ونزد ملاعبداﷲ بتحصیل حکمت و کلام و پیش ملامحمد تقی استرآبادی بکسب فقه و اصول پرداخت سپس بعتبات عالیات رفت و نزد شیخ حسن بن شیخ جعفر نجفی به تکمیل فقه و غیره اشتغال جست و به سال دوازدهم سلطنت محمدشاه پس ازمرگ عمش متقلد منصب امام جمعگی طهران گردید. میرزاتقی خان امیر نظام وقتی گفته بود: همه ٔ علما هرچه بمن نوشتند برای جلب نفع یا دفع ضرّ خود بود و امام جمعه هرچه نوشت اغاثه ٔ ملهوفی یا اعانت مظلومی بود. او راست : کتاب شرح بلدان مفتوحه العنوة، کتاب ذکر فتاوی واحوال خود، کتاب در تحقیق مطالب اصولیه ، کتاب منتخب الفقه . وفات وی به سال 1271 هَ . ق . است و گورستان جنوبی طهران که معروف به سرقبر آقاست منتسب بدوست .


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) (میر...) فندرسکی . از حکماء و عرفای عصر شاه عباس کبیر صفوی است و کنیت او نام اوست و جامع معقول و منقول و فروع و اصول بود و با وجود فضل و کمال اغلب اوقات مجالس و مؤانس فقراء و اهل حال بود و از مصاحبت و معاشرت صاحبان جاه و جلال احتراز میفرمودو بیشتر لباس فرومایه و پشمینه می پوشید و همه گونه مردم با وی معاشرت و مصاحبت داشتند و این معنی بسمع شاه عباس صفوی رسید و در اثناء صحبت روزی شاه به میرگفت شنیده ام بعض طلبه ٔ علوم در سلک اوباش حاضر و بمزخرفات ایشان ناظر میشوند، میر مقصود شاه را دریافته و گفت من همه روزه در کنار معرکه ها حاضرم و کسی از طلاب را در آنجا نمی بینم و شاه شرمسار شده دم درکشید.میر مدتی بسفر هندوستان رفت و در آن بلاد به اندک چیزی روزگار میگذرانید و در هر شهر همین که او را می شناختند راه بلد دیگر میگرفت . گویند وقتی بدو گفتند چرا بزیارت خانه نشوی گفت در آنجا باید به دست خویش گوسفند کشتن و مرا دشوار است که جانداری را بیجان کنم .حسین بن جمال الدین معروف بمحقق خونساری از شاگردان اوست و میرفندرسکی از کتاب جوک که نظام الدین پانی پاتی بفارسی ترجمه کرده ، انتخابی دارد و بر آن اضافاتی ونسخه ای از آن بشماره ٔ 640 فهرست خطی ج 2 در کتابخانه ٔ مجلس شورای ملی موجود است . و قصیده ٔ ذیل ازوست :
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت
بررود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری
گر ابونصرستی و گر بوعلی سیناستی
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی
هرچه عارض باشد آنرا جوهری باید نخست
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی
میتوانی گر ز خورشید این صفتها کسب کرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی
صورت عقلی که بی پایان و جاویدان بود
با همه ، هم بی همه مجموع و هم یکتاستی
جان عالم خوانمش گر ربط جان دانی بتن (؟)
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان
ور بخود افتاد کارش بیشک از موتاستی
این گهر در رمز، دانایان پیشین سفته اند
پی برد در رمزها هرکس که او داناستی
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است
راستی پیداکن و این راه رو گر راستی
هرچه بیرون است از ذاتش نیاید سودمند
خویش را او ساز اگر امروز و گر فرداستی
نیست حدی و نشانی کردگار پاک را
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی
قول زیبا نیست بی کردار نیکو سودمند
قول با کردار زیبا دلکش و زیباستی
گفتن نیکو به نیکوئی نه چون کردن بود
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی
این جهان و آنجهان و بیجهان و باجهان
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی (؟)
عقل کشتی ، آرزو گرداب و دانش بادبان
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل
چون به پی بندی رسی بند دگر برجاستی
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست
نفس بنده ی ْ عاشق و معشوق آن مولاستی
گفت دانا نفس ها را بعد ما حشر است و نشر
هرعمل کامروز کرد او را جزا فرداستی
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود
در جز او در عمل آزاد و بی همتاستی
گفت دانا نفس هم باجا و هم بیجا بود
گفت دانا نفس نی بیجا و نی باجاستی
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ
نه بشرط شی ٔ باشد نه بشرط لاستی
این سخن ها گفت دانا و کسی از وهم خویش
درنیابد این سخنها کاین سخن معماستی
هریکی بر دیگری دارد دلیل از گفته ای
در میان بحث و نزاع و شورش و غوغاستی
بیتکی از بومعین آرم در استشهاد این
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی
((هرکسی چیزی همی گویدبه تیره رأی خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی »
کاش دانایان پیشین می بگفتندی تمام
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی .
و ملا محمد خلخالی را بر این قصیده شرحی است .
و نیز او راست :
ندانم کز کجا آمد شد خلق است میدانم
که هر دم از سرای این جهان این رفت و آن آمد.
و هم از اوست :
کافر شده ام به دست پیغمبر عشق
جنت چه کنم جان من و آذر عشق
شرمنده ٔ عشق روزگارم که شدم
درد دل روزگار و درد سر عشق .


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) آبندونی . عبداﷲبن ابراهیم بن یوسف آبندونی جرجانی . امام حافظ زاهد موثق مأمون ورع وکثیرالحدیت از اقران ابی بکر اسمعیلی و ابی احمدبن عددی ّ حافظ. در جرجان از عمران بن موسی و در بغداد از ابی عبداﷲ احمدبن حسن بن عبدالجبار صوفی و در بصره از ابوخلیفه فضل بن حباب جمحی و در مصر از ابی عبدالرحمن احمدبن شعیب نسائی و در موصل از ابی یعلی احمدبن علی بن مثنی تمیمی و دیگران حدیث شنیده است . حاکم ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲ حافظ و ابونصر اسماعیلی و ابوبکر سالحی قاضی و ابوبکر برقانی خوارزمی از آبندونی روایت کنند. حاکم در تاریخ خود گوید: ابوالقاسم آبندونی در سن کهولت بارها به نشابور آمد و مدتی ببود و در آنجابا ابوعبداﷲ و ابونصر مصاحبت داشت و در این وقت پیربود و سپس در سال 347 یا 348 هَ . ق . نیز به نیشابور آمد و اقامت گزید و بروایت احادیث مشغول شد و پس به جرجان شد و در سنه ٔ 350 هَ . ق . به بغداد رفت و هم بدانجا ببود تا درگذشت . و آنگاه که من به سال 367 به بغداد رفتم او را دیدم ضعف پیری بر وی غالب آمده وعمرش بنود و چهارسالگی رسیده . این مرد بزرگ یکی از ارکان حدیث است و با ابواحمدبن عدی حافظ شام و مصر مصاحب بود. و کتب او سماع بود (یعنی به اجازات اکتفا نمیکرد) و در رجب 368 از وی مفارقت کردم و به سال 369 خبر مرگ او را در نامه های اصحاب خویش خواندیم و هم گفته اند که آبندونی در حربیه بغداد سکونت داشت و بجرجان و بغداد روایت حدیث می کرد از جمعی از محدثین عراق و شام و مصر. ابوبکر برقانی گوید: من با ابومنصورکرخی نزد ابی القاسم آبندونی بقصد استماع حدیث می رفتیم و او ما را در یک مجلس معاً نمی پذیرفت و یکی از ما دو تن را بر در مینشاند و دیگری را اجازه ٔ دخول میداد و چون بیرون می آمد نوبت دیگری میرسید و میگفت سوگند یاد کرده است که برای دو کس دریکجا حدیث نکند.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) آمدی . رجوع به حسن بن بشربن یحیی آمدی ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابراهیم بن ابی بکر عبداﷲ حصیری . فقیه و ندیم از ندماء مسعودبن محمود سبکتکین . او از جانب مسعودبن محمود سبکتکین نوبتی به سال 422 هَ . ق . برسولی نزد قدرخان شد تا جلوس مسعود و عزل محمد را بخان آگهی دهد و تجدید عهود کندو کرت دیگر بعقد نکاح دختر قدرخان برای مسعود که ازپیش نامزد محمدبن محمود بود و دختر بغراتکین برای مودودبن مسعود بترکستان رفت و بعلت مرگ قدرخان این امر دیر کشید و قریب چهارسال حصیری بترکستان بماند تا در سلطنت بغراخان با مهدشاه خاتون دختر قدرخان و دختر بغراخان بغزنه بازگشت وحصیری تا زمان فرخ زادبن مسعود میزیست . رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 77، 157، 168، 194، 208، 209، 210، 213، 216، 366 و 432 شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابراهیم بن عثمان . رجوع به ابن وزّان ... و رجوع به ابراهیم ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابراهیم بن محمدبن زکریا معروف به ابن افلیلی و برخی کنیت او را ابواسحاق گفته اند. رجوع به ابراهیم افلیلی ... و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 316 شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن ابراهیم وراق عابی . او راست : شرح کتاب شهاب الأخیار محمدبن سلامة.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن ابی العباس وزیر الاسفراینی . عوفی در ترجمه ٔ ابوعبداﷲ محمدبن صالح ولوالجی آورده است که : در عهد سلطان یمین الدوله محمود جملگی فضلا خواستند که دو بیت فارسی او را بتازی ترجمه کنند کسی را میسر نشد تا آنگاه که خواجه ابوالقاسم پسر وزیر ابوالعباس اسفراینی آنرا به تازی ترجمه کرد و آن دو بیت محمد صالح این است :
سیم دندانک و بس دانک و خندانک و شوخ
که جهان آنک بر ما لب او زندان کرد
لب او بینی و گوئی که کسی زیر عقیق
بامیان دو گل اندر شکری پنهان کرد.
و ترجمه ٔ خواجه ابوالقاسم این است که میگوید:
فِضّی ّثغر لبیب ضاحک عَرِم ٌ
من عشق مبسمه اصبحت مسجونا
بسکّر قد رأیت الیوم مبسمه
تحت العقیق بذاک الورد مکنونا.
رجوع به ابوالحسن علی بن فضل بن احمد اسفراینی و رجوع به ابوالقاسم محمدبن ابی العباس فضل بن احمد شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن ابی العلاء کاتب . به عربی شعر هم می گفته است . دیوان او پنجاه ورقه است . (ابن الندیم ).


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن ابی حرث زجاجی . او راست : اربعین .


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن اخشید. اخشید به سال 334 هَ . ق . درگذشت و دو پسر صغیر برجای ماند به نام ابوالقاسم و ابوالحسن . و ابوالمسک کافور غلام حبشی اخشید که سمت اتابکی ابوالقاسم داشت پس از اخشید اورا بر اریکه ٔ ملک نشاند و بنام او برتق و فتق امور ملک پرداخت و پس از پانزده سال (349 هَ . ق .) ابوالقاسم درگذشت و کافور بعد از وی ابوالحسن بن اخشید را بپادشاهی برداشت . رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 358 شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن اماجور عبداﷲ. او راست : جوامع احکام الکسوف و القرانات . و رجوع به ابن اماجور ابوالقاسم عبداﷲ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن بُن ّ. محدث است .


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن بابک . رجوع به عبدالصمدبن منصوربن حسن بن بابک و رجوع به ابن بابک ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن براج قاضی سعدالدین . رجوع به سعدالدین ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن برهان . رجوع به عبدالواحدبن علی معروف به ابن برهان ... و رجوع به ابن برهان ابوالقاسم ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن خِرَقی . عمربن حسین فقیه حنبلی .رجوع به ابن خِرَقی و رجوع به عمربن حسین ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن خردادبه . رجوع به عبیداﷲبن عبداﷲ و رجوع به ابن خردادبه ... شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن ذرّان . ابراهیم بن عثمان . رجوع به ابن ذرّان شود.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن راوند. رئیس صنف راوندیه از فرقه ٔ عباسیه . (مفاتیح العلوم خوارزمی ).


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن سلام بغدادی . او راست : المسند.


ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن سمج یا سمح . اصبغ بن محمد. رجوع به ابن سمج یا سمح و رجوع به اصبغبن محمد... شود.


دانشنامه عمومی

ابوالقاسم کنیهٔ برجسته محمد، پیامبر اسلام است و افراد پرشماری این کنیه را برگرفته اند؛ حال آنکه حدیثی است که بیان می دارد «سموا باسمی ولا تکتنوا بکنیتی (به نام من بنامید، به کنیه ام کنیه نپذیرید) البته ابوالقاسم در زبان های دیگر مانند فارسی، اردو و آذری از کنیه بودن درآمده و نام کوچک مذکر شده است؛ منظور از ابوالقاسم شاید یکی از این افراد باشد:
ابوالقاسم کاشانی
سید ابوالقاسم دهکردی
ابوالقاسم لاهوتی
سید ابوالقاسم خویی
ابوالقاسم بختیار
ابوالقاسم اسماعیل پور
ابوالقاسم گرجی
ابوالقاسم پاینده
ابوالقاسم ذاکرزاده

دانشنامه آزاد فارسی

ابوالقاسم (قرن ۱۳ق)
نقاش ایرانی. از هنرمندان دوران قاجار، و از سرآمدان سبک پیکرنگاری درباری بود. بیشتر زنان نوازنده و رقصندۀ دربار فتحعلی شاه را به تصویر می کشید. در شبیه سازی و چهره پردازی مهارت داشت. ازجمله آثارش عبارت اند از دختر تارزن (۱۲۳۲ق)، و تصویری از فتحعلی شاه قاجار.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ابوالقاسم (ابهام زدایی). ابوالقاسم ممکن است اسم یا کنیه برای اشخاص ذیل باشد: • ابا القاسم (کنیه حضرت محمد)، کنیه حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)• ابو القاسم (لقب امام مهدی)، یکی از القاب حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)• ابوالقاسم ابن برهان، فقیه، نحوی، لغوی، نسابه، متکلم و محدث• ابوالقاسم ابن قسی، فقیه ، متکلم ، ادیب ، شاعر و از مشایخ صوفیه سده ۶ق اندلس• ابوالقاسم ابن قطان، شاعر، طبیب و محدث بغدادی • ابوالقاسم اکاف نیشابوری، از مدرسان ایرانی در مکه• ابوالقاسم باخرزی، باخَرزی، نورالدین ابوالحسن (ابوالقاسم) علی بن حسن، شاعر و ادیب عربی نویس ایرانی قرن پنجم• ابوالقاسم بدیع اسطرلابی، منجم، شاعر و سازنده ابزارهای نجومی در قرن ششم• ابوالقاسم برادی، بَرّادی، ابوالفضل (ابوالقاسم) بن ابراهیم، دانشمندی از فرقه اباضیّه و اهل افریقای شمالی، در نیمه دوم قرن هشتم• ابوالقاسم برزلی، بُرزُلی، ابوالقاسم بن احمدبن محمد، نویسنده مالکی است، از قبیله بنوبِرزالَه (بُرزُلَه)• ابوالقاسم بستی، بُستی، ابوالقاسم اسماعیل بن احمد جیلی، مؤلف زیدی و معتزلی مذهب اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم• ابوالقاسم بسکری، بسکری عالم نحوی نابینا و متکلم و عالم به قرائات شاذّ و مشهور قرآن در قرن پنجم• ابوالقاسم بشریاسین، عارف و محدث خراسانی سده ۴ق /۱۰م و نخستین پیر ابوسعید ابوالخیر• ابوالقاسم بغوی، بَغوی، ابوالقاسم عبدالله بن محمدبن عبدالعزیز، محدث بغدادی مشهور به ابن بنت مَنیع، در قرن سوم و چهارم• ابوالقاسم بلخی، از متکلمان مشهور معتزله بغداد• ابوالقاسم بن محمد غسانی، مشهور به وزیر از اطبای قرن دهم و یازدهم هجری• ابوالقاسم بهاءالدین نیلی، بهاءالدین نیلی، ابوالقاسم علی بن عبدالکریم، عالم امامی قرن هشتم• ابوالقاسم تنوخی، قاضی بزرگ، شاعر ، محدث ، متکلم و پدر محسِّن تنوخی• ابوالقاسم تهرانی، فقیه و اصولی شیعی در قرن سیزدهم• ابوالقاسم تیمی، ملقب به قوام السنه و شیخ الاسلام، محدث و مفسر اصفهانی و مؤلف کتابی درباره عقیده اصحاب حدیث• ابوالقاسم جعفر بن حسن، معروف به «محقق» صاحب کتابهای بسیار در فقه• ابوالقاسم جنتی عطایی، نمایشنامـه نویـس و از پیش کسوتان تحقیق درباره نمایش و ادبیات تطبیقی در ایران • ابوالقاسم جنیدبغدادی، جنید بغدادی ، ابوالقاسم ، صوفی نامدار قرن سوم • ابوالقاسم حالت، طنزپرداز، شاعر و مترجم معاصر ایرانی• ابوالقاسم حسین بن هبةالله ، محدث و قاضی شافعی • ابوالقاسم خزعلی، حافظ قران و نهج البلاغه، از علماء بزرگ و از یاران امام خمینی(ره)• ابوالقاسم خوئی، از فقها و مراجع بزرگ شیعه• ابوالقاسم رضی الدین علی بن موسی، از علمای بزرگ شیعه و از نوادگان امام حسن مجتبی و امام سجاد (علیهماالسلام)• ابوالقاسم علی بن عبدالکریم، بهاءالدین نیلی، ابوالقاسم علی بن عبدالکریم، عالم امامی قرن هشتم• ابوالقاسم علی بن محمد بن علی خزاز قمی رازی، متکلم و محدّث و فقیه شیعی قرن چهارم• ابوالقاسم فردوسی، از حکماء و شاعران ایرانی• ابوالقاسم کوفی، فقیه و متکلم• ابوالقاسم گرجی، فقیه، مجتهد، نویسنده، از محققان برجسته فقه و حقوق و همچنین استاد تمام دانشکده فقه و مبانی حقوق دانشگاه تهران• ابوالقاسم گرگانی، عارف بزرگ خراسان• ابوالقاسم میرزا، کوچکترین پسر بایسنغر، امیر کتابدوست و هنرپرور تیموری، و از نوادگان تیمور• ابو القاسم پاینده، از تلاشگران در عرصه فرهنگ و مترجم قرآن• ابو القاسم عبد اللّه بن محمد بغدادی، شاعر، ادیب، لغوى و قرآن پژوه• ابو القاسم عبید الله بن عبدالله بن خردادبه، نویسنده کتاب المسالک و الممالک• ابو القاسم محمد بن حوقل ، بازرگان ، سیاح معروف و جغرافی دان عرب در قرن چهارم قمری• ابوالقاسم ابراهیم بن محمد مودب اصفهانی، از محدّثین عامه اصفهان• ابوالقاسم ابراهیم بن منصور کرانی اصفهانی، از محدّثین اصفهان در قرن پنچم هجری
...

[ویکی فقه] ابو القاسم (لقب امام مهدی). برای حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) القابی ذکر شده است که یکی از آن القاب ابوالقاسم می باشد.
در برخی از روایات، ابو القاسم، کنیۀ حضرت مهدی (علیه السّلام) شمرده شده است. البته دسته ای از روایات با این بیان که آن حضرت هم کنیۀ پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله و سلم) است، به این کنیه اشاره کرده است. از رسول گرامی اسلام نقل شده است که فرمود:مهدی، از فرزندان من است. نام او نام من و کنیۀ ام کنیۀ من است. (المهدی من ولدی اسمه اسمی و کنیته کنیتی.) روشن است که این کنیه، از کنیه های پیامبر (صلی الله علیه و اله و سلم) بوده است.در برخی از روایات نیز از آن، به روشنی یاد شده است. در کمال الدین و تمام النعمة، شیخ صدوق از عقید خادم نقل کرده است که آن حضرت، با این کنیه یاد می شد. (المهدی من ولدی اسمه اسمی و کنیته کنیتی.)

پیشنهاد کاربران

قاسم =تقسیم کننده
ابو=پدر

ابوالقاسم=پدر تقسیم کننده، پدر مقسم

از آنجاکه که من یک ایرانی هستم ونام مستعارمن نادر است پیشنهاد میکنم یکی از معانی ابوالقاسم را نادر بنامید که بمعنای بی نظیر است وچون کنیه پیامبر اسلام نیز هست وپیامبر ماهم بی نظیر هست بنابراین معنای نادر کاملا برای ایشان مناسب می باشد انشاالله که اشتباه نکرده باشم


کلمات دیگر: