کلمه جو
صفحه اصلی

صنم


مترادف صنم : الهه، بت، شمن، دلبر، نگار

برابر پارسی : بت، دلبر، دلدار، شمن، نگار

فارسی به انگلیسی

idol

فارسی به عربی

معبود , وثن

فرهنگ اسم ها

اسم: صنم (دختر) (عربی) (تلفظ: sanam) (فارسی: صنم) (انگلیسی: sanam)
معنی: ( به مجاز ) بت، الهه، معشوق زیبارو، دلبر، شخص زیبا رو، ( در عرفان ) صنم در نزد بعضی از عرفا عبارت است از حقایق روحی در ظهور تجلی صورت صفاتی است، معشوق

(تلفظ: sanam) (عربی) (به مجاز) (شاعرانه) بت ، شخص زیبا رو ، معشوق زیبا رو ؛ (در عرفان) صنم در نزد بعضی از عرفا عبارت است از حقایق روحی در ظهور تجلی صورت صفاتی است .


مترادف و متضاد

۱. الهه، بت، شمن
۲. دلبر، نگار


fetish (اسم)
طلسم، بت، صنم

idol (اسم)
لافزن، بت، صنم، معبود، خدای دروغی، دغل باز

ephod (اسم)
صنم، بت یا تصویر، جامه رسمی مخصوص کاهنان یهود

الهه، بت، شمن


دلبر، نگار


فرهنگ فارسی

بت، فغ، درفارسی به معنی دلبرومعشوق زیباهم گویند، آنچه ازسنگ یاچوب یافلزبصورتی سازندوپرستش کنند
( اسم ) ۱ - بت فغ جمع : اصنام . ۲ - رب النوع . ۳ - معشوق دلبر .

فرهنگ معین

(صَ نَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - بت . ۲ - مجازاً: معشوق ، زیبارو.

لغت نامه دهخدا

صنم. [ ص َ ن َ ] ( ع اِ ) بت. ( منتهی الارب ) ( غیاث ) ( دهار ). وثن. فغ. بُد. ج ، اصنام :
خم آورده از بار شاخ سمن
صنم شد گل و گشته بلبل شمن.
فردوسی.
وثاق او چو بهار است و او در آن صنم است
سرای او چو بهشت است و او در آن حور است.
فرخی.
بجان خلق برآمد پدید عدل خدای
نه بر تن و درم و مال کآن همه صنم است.
ناصرخسرو.
باد اقبال در پرستش او
تا شمن در پرستش صنم است.
مسعودسعد.
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است.
خاقانی.
در جمله صنمها پنج صنم بود از زر سرخ ساخته. ( ترجمه تاریخ یمینی نسخه چاپی ص 413 ).
گر جمله صنم ها را صورت به تو مانستی
شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد.
سعدی.
|| در محاوره فارسیان بمناسبت خوبی صورت بر معشوق اطلاق کنند. ( غیاث اللغات ). خوبروی. نکوروی :
همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی رازی ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
فتنه شدم بر آن صنم کش بر
خاصه بدان دو نرگس دلکش بر.
دقیقی.
چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی بمیان پرنا.
منوچهری.
آن صنم را ز گاز و ازنشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.
عنصری.
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وآن کوه غم ترا به هامون کردم.
قابوس وشمگیر.
گر یک وفا کنی صنما صد وفا کنم
ور تو جفا کنی همه من کی جفا کنم.
مسعودسعد.
صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک
رخسار او نگر صنما منگر آینه.
خاقانی.
چو دیدم کآن صنم را لعل شد رام
بدانستم که صید افتاد در دام.
نظامی.
صورت نبندد ای صنم بی زلف تو آرام دل
دل فتنه شد بر زلف تو ای فتنه ایام دل.
عطار.
هر شب صنمی در بر گیرند. ( گلستان ).
بیاکه وقت شناسان دو کون نفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی.
حافظ.
همه از تو خوش بود ای صنم چه وفا کنی چه جفا کنی.
هاتف.
|| ( اصطلاح تصوف ) هر چیزیست که بنده را از حق بازدارد و در مجمعالسلوک است. آنچه ترا از حق بازدارد آن بت تو باشد، یعنی آنچه بازدارد ترا از ذکر حق و تجلیات اسمائی و صفاتی او تعالی پس آن بت توست. از آنکه هرچه تو در بندِ آنی بنده آنی. و در کشف اللغات گوید: بت در اصطلاح سالکان عبارتست ازمظهر هستی مطلق که آن حق است ، پس بت من حیث الحقیقة،حق باشد باطل و عبث نیست و بت پرست را که حق پرست گویند از این جهت است که حق بصورت بت ظهور نموده است ، وقضی ربک الا تعبدوا الا ایاه ، پس چون درست آمد بالضروره جمله عابد حق باشند. فافهم - انتهی. و در بعضی رسائل گوید: صنم حقیقت روحیه را گویند در ظهور تجلی صورت صفاتی. و نیز بعضی پیر کامل آمده است - انتهی. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || قوت و طاقت بنده. || ( مص ) پلید و بد شدن بوی. || ( اِمص ) پلیدی بوی. منتهی الارب ).

صنم . [ ص َ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالاتجن بخش مرکزی شهرستان شاهی که در 9 هزارگزی جنوب باختری شاهی در دامنه واقع است . هوای آن معتدل ، مرطوب و مالاریایی است . 550 تن سکنه دارد. محصول آن برنج ، پنبه ، غلات ، صیفی ، مرکبات و مختصر ابریشم درآنجا بعمل می آید. شغل اهالی زراعت ، تهیه ٔ زغال و گاوداری است . صنایع دستی آنان بافتن پارچه های پشمی است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


صنم . [ ص َ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، واقع در 21000 گزی جنوب خاوری تربت جام و 4000 گزی شمال جاده ٔ شوسه ٔ نظامی تربت جام به جنت آباد. دارای 167 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و پنبه . شغل اهالی زراعت و مالداری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


صنم . [ ص َ ن ِ ] (ع ص ) قوی و توانا. (منتهی الارب ).


صنم . [ ص ُ] (اِخ ) موضعی است . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. [مجاز] دلبر، معشوق زیبا.
۲. [قدیمی] = بت

دانشنامه عمومی

صنم (فیلم). صنم (فیلم) فیلمی به کارگردانی رفیع پیتز و نویسندگی ملک جهان خزاعی ساختهٔ سال ۱۳۷۸ است.

صَنَم؛ بت، الهه، معبود، قابل پرستش.


دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:بت

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۵(بار)
بت. جمع‏آن اصنام است. راغب گوید: صنم جثه‏ای است که از نقره یا مس یا چوب ساخته شود، آن را برای تقرّب به خدا پرستش می‏کردند. ابن اثیر در نهایه گفته: آن چیزی است که جز خدا معبود اخذ شود و به قولی آن چیزی است که جسم یا صورت نداشته باشد آن را وثن در اقرب الموارد تصریح شده که صنم معرّب است. اصنام به صیغه جمع پنج بار در قرآن آمده است: انعام:74، اعراف:138، ابراهیم:35، شعراء:71، انبیاء:57.

جدول کلمات

بت, فغ, شمن

پیشنهاد کاربران

بُت

صنم ب نظرم از رو عشق نیست از رو دوست داشتنه چون عشق قاتون پتانسیل داره منتقل میشه ولی از بین نمیره اما دوست داشتن ثابته ن منتقل میشه و ن از بین میره صنم یعنی دوست و یار همیشگی

صنم یعنی معشوق و ریشه ی عربی دارد

دختر زیبارو

به معنی دلدار

صنم یعنی ستودنی ، معشوق
صنم در واقع معشوقی هست که عاشق او را پرستش میکند

زیبارو دلبر


صنم یعنی معشوق که عاشق اونو میپرسته
حتی معنی عربیش که بت میشه "بت چیزیه که اونو پرستش میکنن"
به صورت کلی یعنی معشوق و دلبر

صنم به معنی معشوق زیبارو و بت و دلبر

صنم یعنی بت/ معشوق /دلربا

گر باده خوری با خردمندان خور
با لاله رخی یا صنمی خندان خور
صنم ( دلبر - معشوقه )

الهه، بت، شمن، دلبر، نگار

صنم یعنی بت
اسم مادر بزرگ بابام ( گل صنم ) بوده

دل ربا معشوقه\دلبر

عامیانه به معهای رابطه داشتن

معشوق زیبا رو ، انکه زیبایی اش معشوق را شیفته ی خود کرده و سبب پرستش او شده

ارتباط. . . . .
مثل اینکه بگی من با فلانی صنمی ندارم.


کلمات دیگر: