کلمه جو
صفحه اصلی

حشمت


مترادف حشمت : ارج، بزرگی، جبروت، جلال، جلوه، دبدبه، شان، شکوه، شوکت، صولت، عظمت، فر، فره، کبریا، کوکبه، مجد

برابر پارسی : شکوه، بزرگی، بزرگواری

فارسی به انگلیسی

modesty, pudence, retinue, pomp

retinue, pomp


فرهنگ اسم ها

اسم: حشمت (دختر، پسر) (عربی) (تلفظ: hešmat) (فارسی: حشمت) (انگلیسی: heshmat)
معنی: بزرگی، عظمت، شرم و حیا، بزرگی و احترام ناشی از داشتن قدرت و ثروت بسیار، ( در قدیم ) شرم، حیا، پروا، بزرگی و احترام ناشی از قدرت وثروت

(تلفظ: hešmat) (عربی) بزرگی و احترام ناشی از داشتن قدرت و ثروت بسیار ؛ (در قدیم) شرم ، حیا ، پروا .


مترادف و متضاد

retinue (اسم)
همراهان، ملتزمین، نگهداری، حشمت، حفظ، حشم، خدم وحشم

pomp (اسم)
شکوه، جاه، طمطراق، تجمل، فرهی، فره، حشمت، غرور و تظاهر

ارج، بزرگی، جبروت، جلال، جلوه، دبدبه، شان، شکوه، شوکت، صولت، عظمت، فر، فره، کبریا، کوکبه، مجد


فرهنگ فارسی

شرم، حیا، غضب، ب رگی وبزرگواری
( اسم ) ۱ - عظمت شوکت جاه و جلال بزرگی شکوه . ۲ - شرم حیا : (( ستر حشمت بدرید . ) )
زن خویشی

فرهنگ معین

(حِ مَ ) [ ع . حشمة ] (اِ. ) عظمت ، شکوه .

لغت نامه دهخدا

حشمت. [ ح َ ش َ م َ ] ( ع اِ ) حَشَمَة. حشم. حشمه مرد؛ چاکران مرد و کسان وی از اهل و همسایگان که بجهت وی غضب کنند. خدمتکاران. تابعین. تبعه.

حشمت. [ ح ُ م َ ] ( ع اِ ) حُشمَة. زن. خویشی. زن و حق حرمت و قرابت. || مهار شتر.

حشمت. [ ح ِ م َ ] ( ع اِ ) شکوه. شکه. ( لغت نامه اسدی ). احتشام. جاه و جلال. جاه. دبدبة. بزرگی. حرمت. احترام. آب. محل. قدر. منزلت. اعتبار. آب رو. شرم. ( غیاث ) :
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر بدی حشمت و جاه و آب.
فردوسی.
هر آنکس که بر تخت حشمت نشست
بباید خردمند و یزدان پرست.
فردوسی.
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده او برنهد قدم.
فرخی.
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و بانعمت و با حشمت و شادی.
منوچهری.
و بفر دولت عالی این جا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند. ( تاریخ بیهقی ص 40 ). گفت بر دلم می گردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دوردست تر، تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند. ( تاریخ بیهقی ص 284 ). و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد. ( تاریخ بیهقی ). آن کارها که تا اکنون میرفت به حشمت پدر بود چون خبر مرگ وی آشکار گردد کارها از لونی دیگر گردد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 13 ). حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کسی مانند آن یاد نداشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 18 ). و ایشان را [ پادشاهان و گردنکشان اطراف ] مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیر محمد جای وی نتواند داشت و از وی تثبتی نیاید و از خداوند اندیشند که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرر باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131 ). پس در آن میان مرا گفت پوشیده که منکر نیستم بزرگی و تقدم خواجه عمید بونصر را حشمت بزرگ که یافته است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142 ). روز چهارشنبه... امیر [ مسعود ] مظالم کرد روزی سخت بزرگ و بانام و حشمت تمام. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154 ). حسنک گفت : سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181 ). گرفتم که برخون این مرد [ حسنک ] تشنه ای [ بوسهل ] مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182 ). این پسر بقیةالوزراء که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و بانعمت و آلت و عدت و حشمت بسیار. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191 ). هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 168 ). سالاری باید بانام وحشمت که آنجا رود و غزو کند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269 ). بنده را صواب تر آن مینماید که خداوند این زمستان به بلخ رود تا به حشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284 ). اگر در این باب جهدی نرود جد فرمائیم که ایزد عزذکره ما را از این بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عدة و آلت تمام. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294 ). گردنان چون علی قریب و اریارق و همه برافتادند خوارزم شاه مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320 ). روز چهارم آدینه بار داد [ خوارزمشاه ] نه بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328 ). و چون مهمی بود این معما نبشتم ، گفتند این مهم چیست ؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم گفتند ناچار بباید ما گفت که برای حشمت خواجه تو [ آلتونتاش خوارزمشاه ] این پرسش بدین جمله است و الا بر نوع دیگر پرسیدندی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321 ). از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانی ترکستان از خاندان ایشان نشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343 ). خواجه بوسهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملت سخن می گفت که از همگان وی بهتر دانست و نیز حشمت وزارت گرفته بود و امیر بچشمی نیکو [ در وی ] می نگریست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87 ). این حکایت بگویم یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیری با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی رفتی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346 ). هر کرا اختیار کند همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 ). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل و با حشمت قدیم بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 ). آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394 ). اگر این اخبار به مخالفان رسد... چه حشمت ماند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394 ). و فرزند گوش به اشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398 ). از آن شرح کردن نبایدکه بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عده وی [ محمود ] دیده آمده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412 ). رمادی...خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 497 ). این عبداﷲ... صاحب برید بلخ بود و کاری باحشمت داشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 777 ). امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... با حشمتی سخت تمام. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 887 ). علی تکین دشمن است... که برادرش را طغاخان از بلاساغون بحشمت امیر قاضی برانداخته است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 975 ). اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است ، این حدیث طی باید کرد که بی حشمت وی علی تکین را برنتوان انداخت. ( تاریخ بیهقی ). و نیمه ماه به هراة آمد سخت باشکوه و آلت و حشمت تمام. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366 ).

حشمت . [ ح َ ش َ م َ ] (ع اِ) حَشَمَة. حشم . حشمه ٔ مرد؛ چاکران مرد و کسان وی از اهل و همسایگان که بجهت وی غضب کنند. خدمتکاران . تابعین . تبعه .


حشمت . [ ح ِ م َ ] (ع اِ) شکوه . شکه . (لغت نامه ٔ اسدی ). احتشام . جاه و جلال . جاه . دبدبة. بزرگی . حرمت . احترام . آب . محل . قدر. منزلت . اعتبار. آب رو. شرم . (غیاث ) :
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر بدی حشمت و جاه و آب .

فردوسی .


هر آنکس که بر تخت حشمت نشست
بباید خردمند و یزدان پرست .

فردوسی .


از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده ٔ او برنهد قدم .

فرخی .


همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و بانعمت و با حشمت و شادی .

منوچهری .


و بفر دولت عالی این جا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند. (تاریخ بیهقی ص 40). گفت بر دلم می گردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دوردست تر، تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند. (تاریخ بیهقی ص 284). و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد. (تاریخ بیهقی ). آن کارها که تا اکنون میرفت به حشمت پدر بود چون خبر مرگ وی آشکار گردد کارها از لونی دیگر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 13). حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کسی مانند آن یاد نداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 18). و ایشان را [ پادشاهان و گردنکشان اطراف ] مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیر محمد جای وی نتواند داشت و از وی تثبتی نیاید و از خداوند اندیشند که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131). پس در آن میان مرا گفت پوشیده که منکر نیستم بزرگی و تقدم خواجه عمید بونصر را حشمت بزرگ که یافته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). روز چهارشنبه ... امیر [ مسعود ] مظالم کرد روزی سخت بزرگ و بانام و حشمت تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154). حسنک گفت : سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). گرفتم که برخون این مرد [ حسنک ] تشنه ای [ بوسهل ] مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). این پسر بقیةالوزراء که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و بانعمت و آلت و عدت و حشمت بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 168). سالاری باید بانام وحشمت که آنجا رود و غزو کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). بنده را صواب تر آن مینماید که خداوند این زمستان به بلخ رود تا به حشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284). اگر در این باب جهدی نرود جد فرمائیم که ایزد عزذکره ما را از این بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عدة و آلت تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). گردنان چون علی قریب و اریارق و همه برافتادند خوارزم شاه مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). روز چهارم آدینه بار داد [ خوارزمشاه ] نه بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). و چون مهمی بود این معما نبشتم ، گفتند این مهم چیست ؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم گفتند ناچار بباید ما گفت که برای حشمت خواجه تو [ آلتونتاش خوارزمشاه ] این پرسش بدین جمله است و الا بر نوع دیگر پرسیدندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321). از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانی ترکستان از خاندان ایشان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). خواجه بوسهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملت سخن می گفت که از همگان وی بهتر دانست و نیز حشمت وزارت گرفته بود و امیر بچشمی نیکو [ در وی ] می نگریست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). این حکایت بگویم یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیری با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی رفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). هر کرا اختیار کند همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل و با حشمت قدیم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و فرزند گوش به اشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). از آن شرح کردن نبایدکه بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عده وی [ محمود ] دیده آمده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). رمادی ...خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 497). این عبداﷲ ... صاحب برید بلخ بود و کاری باحشمت داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 777). امیر حرکت کرد ... بر جانب بلخ ... با حشمتی سخت تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 887). علی تکین دشمن است ... که برادرش را طغاخان از بلاساغون بحشمت امیر قاضی برانداخته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 975). اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است ، این حدیث طی باید کرد که بی حشمت وی علی تکین را برنتوان انداخت . (تاریخ بیهقی ). و نیمه ٔ ماه به هراة آمد سخت باشکوه و آلت و حشمت تمام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
بتاریکی سخن هرگز نگوید
چو با حشمت مشهر شهریاری .

ناصرخسرو.


بداد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم .

ناصرخسرو.


سپه کشیده و آراسته بداد جهان
بدست حشمت برکند دیده ٔ بیداد.

مسعودسعد.


تو شاد نشسته ای بر گه دولت
با حشمت و فر خسرو و دارا.

مسعودسعد.


دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت .

مسعودسعد (دیوان ، رشید یاسمی ص 75).


چون مدیحت مرا فصیح کند
حشمت تو کند مرا الکن .

مسعودسعد.


ملک محمود ابراهیم مسعودبن محمود آن
که هستش حشمت جمشید و قدر و قامت دارا.

مسعودسعد.


حرمت روی ترا نجویم لاله
حشمت زلف ترا نبویم عنبر.

مسعودسعد.


و مر باز را حشمتی است که پرندگان دیگر را نیست و عقاب از وی بزرگتر است ولیکن وی راآن حشمت نیست که باز را. (نوروزنامه ). آن قصب که بانیرو بود دبیران دیوان را شاید، که قلم بقوت برانندتا صریر آرد و نبشتن ایشان را حشمت بود. (نوروزنامه ). ما در پناه دولت و سایه ٔ حشمت این ملک روزگار خرم گردانیده ایم . (کلیله و دمنه ص 353). و حشمت ملک و هیبت پادشاهی در ضمایر دوستان و دشمنان قرار گرفت . (کلیله و دمنه ص 382).
جانم بحشمت تو نه غمی که خرم است
کارم بهمت تو نه بدتر نکوتر است .

خاقانی .


حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان .

خاقانی .


اسباب هست و نیست گر نیست گو مباش
کاین نیستی که هست مرا حشمت من است .

خاقانی .


و بدین فتح که برآمد هیبتی و حشمتی تام بیفتاد که بعد از واقعه ٔ خطا فتحی نرفته بود و کار ملک از سر طراوتی نو گرفت . (راحة الصدور راوندی ). داراچند کلمه که لایق خدمت حضرت و حشمت بساط سلطنت نبود بگفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 382).
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش .

حافظ.


در حشمت سلیمان آنکس که شک نماید
برعقل و دانش او خندند مرغ و ماهی .

حافظ.


- باحشمت ؛ دارای حشمت : و همه سلاح باحشمت است و بایسته ولیکن هیچ از شمشیر باحشمت ترو بایسته تر نیست . (نوروزنامه ).
- به حشمت ؛ شگرف . (فرهنگ اسدی ).
- بی حشمت ؛ بی شرم . بی انقباض . بی ملاحظه . بی محابا. بی پروا. گستاخ . استاخ .
- || دور از رسم : گفت چون قاید بادی پیدا کند او را باز باید داشت . گفتم به از این باید، سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت این بس زشت و بی حشمت باشد. گفتم این یکی به من بازگذارد خداوند، گفت گذاشتم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337).
- جمشیدحشمت ؛ کسی که حشمت جمشید دارد : جمشیدحشمت ناهیدبزم . (حبیب السیر ج 4 ص 322).
- حشمت آئین ؛ دارای حشمت : بر امرای حشمت آئین و غازیان ظفرقرین . (حبیب السیر ج 3 ص 352).
- حشمت افتادن ؛ نموده شدن شکوه و جلال و قدرت و توانائی : و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد. (تاریخ بیهقی ص 367). شغلی سخت بزرگ و بانام است . چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده کسی می باید در پایه ٔ وی . (تاریخ بیهقی ص 268).
- || قدرت نمائی و ایجاد رعب : و بسیار مردم را نیز از خونیان میان به دو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی ص 693). گفتم خود همچنین است اما دندانی باید نمود تا هم این جا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزم شاه خفته نیست . (تاریخ بیهقی ص 337).خوارزمشاه گفت این چیست ای احمد که رفت ؟ گفتم این صواب بود. گفت بحضرت چه گوئید؟ گفتم تدبیر آن کردم و بگفتم که چه نبشته ام . گفت دلیرمردی تو، گفتم خوارزم شاهی نتوان کرد جز چنین و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد [ ازکشتن قاید ملنجوق ]. (تاریخ بیهقی ص 338). و صدوبیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 40). ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید و حشمتی بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447).
- حشمت افکندن ؛ ترسانیدن : حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس دندانها کند شود از ری . (تاریخ بیهقی ص 39).
- حشمت بنهادن ؛ جشن گرفتن .نمودن ظفر و فتح و غلبه ای را : جنگی عظیم سخت رفت ... آخر هزیمت شدند... دیگر روز چون خبر رسیدکه ایشان نیک میانه کردند بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده نهادند عبرت را و بیست وچهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ص 448 چ ادیب ).
- حشمت داشتن از کسی ؛ احتشام . (تاج المصادر بیهقی ).
- حشمت داشتن ؛ احترام نگاه داشتن : و حشمت میداشتند پیش احمد نمی نشستندجهد بسیار کرد تا بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
- حشمت راندن ؛اطفاء غضب خویش با آزار و شکنجه و یا قتل کسی یا کسانی کردن : و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ٔ ابن مقفع که بزرگتر و فاضل تر پادشاهان ایشان چون وی را شهوتی بجنبیدی که آن زشت است و خواستی حشمت وسطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان [ خردمندان از ندیمان ] آن را دریافتندی و محاسن و مقابح آن وی را باز نمودندی . (تاریخ بیهقی ص 100).
- حشمت نگاه داشتن ؛ احترام نگاه داشتن : بلگاتکین گفت : خواجه ٔ بزرگ [ احمد حسن ] مرا این نگوید چه دوستداری من میداند و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). بلگاتکین گفت خواجه بزرگ ... حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). چشم آن دارم که تا آنگاه که رفته آید. حشمت من نگاه دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530).
- حشمت نهادن ؛ شوکت و عظمت و قدرت و توان نمودن و پیدا و آشکار کردن آن : صاحب برید ری رسید که اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که به اطراف بودند به هر درکشیدند و طاهر دبیر شغل کدخدائی نیکو میراند و هیچ خللی نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). امیر گفت دلم قرار بر تاش فراش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم .(تاریخ بیهقی ).
- عطاردحشمت ؛ حشمت عطاردی : ناهیدبهجت سپهراحتشام عطاردحشمت . (حبیب السیر ج 3 ص 1).
|| محابا. پروا. شرم . حیا. انقباض ازکسی :
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمت او درنماند از گفتار.

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).


- بی حشمت ؛ بی ترس . بی محابا. بی ملاحظه . گستاخ . گستاخ وار :
خداوند ... دستوری دهد ایشان را تا بی حشمت ، چونکه خداوند در خشم شود به افراط شفاعت کنند. (تاریخ بیهقی ). هر کسی را مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت . (تاریخ بیهقی ). پدر ما امیر ماضی ... گفتی که رای وی [ رای آلتونتاش ] مبارک است باید که ... بی حشمت تر ... که سخن وی را نزدیک ما محلی دیگر است . (تاریخ بیهقی ). و باید که وی نیز بر این رود و میان دل را به ما می نماید و صواب و صلاح کارها میگوید بی حشمت تر. (تاریخ بیهقی ). خواجه بونصر ... گفت مرا در این هفته سلطان بخواند و خالی کرد و گفت ... به از این می خواهم ، بی حشمت نصیحت باید کرد. (تاریخ بیهقی ). فضل همچنان جمله ٔ لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند. مگر کسانی که میل داشتند به مأمون ، یا دزدیده و یا بی حشمت ، آشکارا، برفتند سوی مأمون به مرو. (تاریخ بیهقی ). [ طاهربن خلف ] بپای حصار طاق شد و حرب فروگرفتند [ باخلف پدر طاهر ] و منجنیقها از زبر و زیر کار کردند بی هیچ حشمت و محابا. (تاریخ سیستان ). || غضب . خشم . تندی : آن شیربچه ٔ ملک زاده [ نصراحمد سامانی ] سخت نیکو برآمد و بر همه ٔ آداب ملوک سوار شد و بی همتا آمد، اما در وی شرارتی و زعارتی و سطوتی و حشمتی بافراط بود و فرمانهای عظیم میداد از سر خشم تا مردم از وی رمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). || رودربایستی : امیر سخت در خشم شده بود [ از پیغام و رسالت ترکمانان ] ... گفت این رسولان را باز باید گردانید و مصرح بگفت که میان ما و شما شمشیر است ... وزیر گفت تا این قوم سخن بر این جمله میگویند و نیز آرمیده اند پرده ٔ حشمت برناداشته بهتر، بنده را صواب آن مینماید که جواب درشت ونرم داده آید تا مجاملتی در میان بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514).

حشمت . [ ح ُ م َ ] (ع اِ) حُشمَة. زن . خویشی . زن و حق حرمت و قرابت . || مهار شتر.


فرهنگ عمید

۱. بزرگی.
۲. بزرگواری.
۳. [قدیمی] شرم، حیا.
۴. [قدیمی] غضب.

جدول کلمات

شرم , حیا غضب

پیشنهاد کاربران

والا نمیدونم ولی اسم خاله منم حشمته و میگه معنیش با معنیه اسم مردا فرقی نداره😂

عظمت بزرگی

هوش مت ، پسوند مت به چم اندیشه، همراه و یاری دهنده بکارمی رود

تو خدا اسمهای مشترک رو بچه ها نزارید. . . عوضش کردم!

بیانگر، سهم دادن

چشم و دل پاک

چشم ول پاک


کلمات دیگر: