مترادف نصیبه : بهر، سهم، قسمت، نصیب
نصیبه
مترادف نصیبه : بهر، سهم، قسمت، نصیب
فرهنگ اسم ها
(تلفظ: nasibe) (عربی) (مؤنث نَصیب) ، سهم کسی از چیزی ، بهره ، حصه ؛ قسمت هر کس از سرنوشت .
معنی: سهم کسی از چیزی، بهره، سرنوشت، تقدیر، ( مؤنث نَصیب )، نصیب، حصه، قسمت هر کس از سرنوشت
مترادف و متضاد
بهر، سهم، قسمت، نصیب
فرهنگ فارسی
زنی جراح که در جنگ احد چند تن از کسان و فرزندان وی کشته شدند و او با این همه به زخم بندی مجروحین اشتغال ورزید و سپس به جنگ پرداخت و چون زه کمانش گسیخت گیسوان خود را برید و زه کسان ساخت .
لغت نامه دهخدا
نصیبة. [ ن َ ب َ ] ( اِخ ) زنی جراح که در جنگ احدچند تن از کسان و فرزندان وی کشته شدند و او با این همه به زخم بندی مجروحین اشتغال ورزید و سپس به جنگ پرداخت و چون زه کمانش گسیخت گیسوان خود را برید و زه کمان ساخت. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به نسیبة شود.
نصیبه.[ ن َ ب َ / ب ِ ] ( از ع ، اِ ) نصیب. حصه. قسمت. ( از آنندراج ). مأخوذ از نصیب. بهره. سهم. بهر. روزی. رزق.حظ. بخش : آن نان را که نصیبه خویش داشتی به روز به نیازمندان دهی. ( منتخب قابوسنامه ص 18 ).
سوزنی را نصیبه ای برسان
تا سوی خانه بانصاب آید.
هرچند یک مزه نبود شهد با شرنگ.
هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست
هر آنکه در طلبش سعی می کند با دست.
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی.
همه نصیبه میراث خوار خواهد بود.
کز جهان جز نصیبه نتوان خورد.
در عشق او مگو که مرا اختیار بود.
یک تن زاهل فضل نیابی در این دیار
ز آن باغ بی نصیبه و بی بهره ز آن شجر.
سوزنی را نصیبه ای برسان
تا سوی خانه بانصاب آید.
سوزنی .
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هرچند یک مزه نبود شهد با شرنگ .
سوزنی .
و از آن نصاب نصیبه ٔ رفاهت و فراغت در باقی عمرما را مدخّر گرداند. (سندبادنامه ص 293). و گفت حقایق قلوب فراموش کردن نصیبه ٔ نفوس است . (تذکرةالاولیاء عطار). از شریف تا وضیع... به نسبت و اندازه ٔ همت خویش نصیبه ٔ تمام دادند. (جهانگشای جوینی ).
هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست
هر آنکه در طلبش سعی می کند با دست .
سعدی .
فیض ازل به زور و زرار آمدی به دست
آب خضر نصیبه ٔ اسکندر آمدی .
حافظ.
به مال غره چه باشی که یک دو روزی چند
همه نصیبه ٔ میراث خوار خواهد بود.
حافظ.
عاقلی گرد نانهاده مگرد
کز جهان جز نصیبه نتوان خورد.
اوحدی .
چون از ازل نصیبه ٔ ما عشق یار بود
در عشق او مگو که مرا اختیار بود.
اسیر لاهیجی (از آنندراج ).
- بی نصیبه ؛ بی بهره . بی نصیب :
یک تن زاهل فضل نیابی در این دیار
ز آن باغ بی نصیبه و بی بهره ز آن شجر.
سوزنی .
- نصیبه ٔ ازل ؛ قسمت ازلی . آنچه در روز ازل برای آدمی مقدر و معلوم شده است . سرنوشت . تقدیر :
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ٔ ازل از خود نمی توان انداخت .
حافظ.
|| بخت . طالع. (ناظم الاطباء).
نصیبة. [ ن َ ب َ ] (اِخ ) زنی جراح که در جنگ احدچند تن از کسان و فرزندان وی کشته شدند و او با این همه به زخم بندی مجروحین اشتغال ورزید و سپس به جنگ پرداخت و چون زه کمانش گسیخت گیسوان خود را برید و زه کمان ساخت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نسیبة شود.
نصیبة. [ ن َ ب َ ] (ع اِ) هرچه آن را عَلَم و نشان گردانند. (منتهی الارب )(آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || سنگ گرداگرد دیوار خانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سنگ گرداگرد حوض که درز آن را به گچ و مانند آن درگیرند. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آن سنگ که بپای کنند بر کناره ٔ حوض . (مهذب الاسماء) (از المنجد). واحد نصائب است . (از المنجد) (از اقرب الموارد). ج ، نصائب . و نیز رجوع به نصائب شود. || تأنیث نصیب است . (از اقرب الموارد). رجوع به نصیب شود.
فرهنگ عمید
۲. نصیب، بهره.
۳. هرچه که آن را علم و نشان گردانند.
۴. سنگی که در گرداگرد حوض نصب کنند.