کلمه جو
صفحه اصلی

عمر


مترادف عمر : حیات، روزگار، زندگی، زندگانی، زاد، سن

برابر پارسی : زندگانی، زندگی، زیوِش، سال

فارسی به انگلیسی

age, life, lifetime, [fictitious name], [omar:the second successor of the propbet], eternity, life(time)

[Omar:the second successor of the Propbet]


[fictitious name]


life(time)


age, life, lifetime


فارسی به عربی

حیاة , عمر

عربی به فارسی

عمر , سن , پيري , سن بلوغ , رشد( ) , دوره , عصر( ) پيرشدن , پيرنماکردن , کهنه شدن(شراب) , مدت زندگي , دوره زندگي , مادام العمر , ابد


فرهنگ اسم ها

اسم: عمر (پسر) (عربی) (تلفظ: omar) (فارسی: عمر) (انگلیسی: omar)
معنی: از صحابه ی رسول اکرم ( ص ) و از خلفای راشدین، نام خلیفه دوم، ( اَعلام ) ) عمر ابن خطاب: [قرن اول هجری] دومین خلیفه ی مسلمانان [، قمری] و صحابی پیامبر اسلام ( ص )، که در زمان او ایران، شام، فلسطین و مصر به تصرف مسلمانان درآمد، ) عمر ابن سهلان: [قرن هجری] دانشمند و فیلسوف ایرانی، مؤلف شرح رسالةالطیر ابن سینا ( ترجمه )، رسالةالسنجریه، به فارسی و بصایر نصیریه، در منطق به عربی، ) عمرابن عبدالعزیز: هشتمین خلیفه ی اموی [، قمری]، که به پرهیزکاری و پیروی از سنت شهرت داشت، به اصلاح امور مالی پرداخت و نسبت به شیعیان بردباری در پیش گرفت، ) عمر ابن فرحان: [قرن و هجری] اخترشناس، معمار و مترجم ایرانی، از مردم طبرستان، ساکن بغداد، از طراحان شهر بغداد و مترجم کتابهای پهلوی به عربی، ( عربی ) ( در اعلام ) ابن خطاب از صحابه ی رسول اکرم ( ص ) و از خلفای راشدین

(تلفظ: omar) (عربی) (در اعلام) ابن خطاب از صحابه‌ی رسول اکرم (ص) و از خلفای راشدین .


مترادف و متضاد

life (اسم)
دوام، عمر، جان، حیات، مدت، زندگی، زیست، دوران زندگی، حبس ابد، رمق

age (اسم)
عصر، سن، عمر، پیری، دوره، سن بلوغ، عهد

lifetime (اسم)
عمر، ابد، حیات، دوره زندگی، مادام العمر، مدت زندگی

حیات، روزگار، زندگی، زندگانی


زاد، سن


۱. حیات، روزگار، زندگی، زندگانی
۲. زاد، سن


فرهنگ فارسی

ابن سعد بن ابی وقاص زهری مدنی ( ف. ۶۶ ه.ق ./ ۶۸۶ م . ) از فرماندهان لشکر بود . عبیدالله بن زیاد وی را با چهار هزار تن برای جنگ دیلم روانه ساخت و امارت ری را نیز در برابر این خدمت برای وی منظور داشت ولی هنگامی که ابن زیاد حرکت امام حسین را از مکه بسوی کوفه دانست بعمر ن سعد نوشت که خود و یارانش باز گردند . سپس عمر بن سعد را برای جنگ با امام حسین برانگیخت . عمر نخست از قبول این امر امتناع ورزید ولی پس از تهدید ابن زیاد آنرا پذیرفت و بجنگ با امام حسین کمر بست و این جنگ به کشته شدن امام حسین منجر گردید و عمر بن سعد پس از این واقعه چندی بزیست تا مختار ثقفی بخونخواهی امام حسین قیام نمود و کسی را برای کشتن عمر بکوفه فرستاد . توضیح معمولا عمر سعد ( باضافه بنوت ) گویند و در تداول بمعنی شخص بسیار بدخو و تند خلق بکار رود .
حیات، زندگی، مدت زندگی، حیات، زندگی
۱ - زندگانی زندگی حیات . ۲ - مدت زندگانی . یا عمر دوباره . زندگانی کسی که تا سرحد مرگ پیش رود و باز نجات یابد زندگی مجدد یا عمرش را به شما داد . مرد درگذشت فوت کرد . یا عمر طبیعی . قدما معمولا عمر طبیعی را ۱۲٠ سال و به قولی ۱۴٠ سال ( ایضا ۸۳ ) محسوب می داشتند .
ابن محمد بن غاز

فرهنگ معین

(عُ مْ ) [ ع . ] (اِ. ) زندگانی ، مدت زندگانی . ، ~ نوح کنایه از: عمر طولانی .

لغت نامه دهخدا

عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ذربن عبداﷲ. رجوع به ابوذر (عمربن ...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابی بکر محمدبن معمر. مشهور به ابن طبرزد. رجوع به ابن طبرزد شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن عبدالوهاب . رجوع به ابوحفص (عمربن ...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابی بکربن عبدالحق مرینی . رجوع به عمر مرینی شود.


عمر. [ ع َ ] ( ع مص )دیر ماندن و زیستن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). دیر زیستن. ( دهار ). عُمر. عَمَر. عَمارة. رجوع به عمر و عمارة شود. || دیر داشتن و باقی گذاردن. ( از اقرب الموارد ): عمره اﷲ؛ دیر دارد او راخدای. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). هرگاه لام ابتدا بر «عمر» درآید مرفوع میگردد بنابر مبتدا بودن که خبر آن محذوف باشد، چنانکه گوئیم : لعمرُ اﷲ که تقدیر آن لعمر اﷲ یسمی ، یا لعمر اﷲ ما اُقسم به میباشد. و هرگاه بدون لام باشد مانند سایر مصادر منصوب میگردد، چنانکه گوئیم عمر اﷲ ما فعلت کذا، و عمرک اﷲ مافعلت ُ. و اما معنای لعمر اﷲ و عمر اﷲ «به هستی و بقای خداوند سوگند میخورم » میباشد. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || آبادان گردیدن و مسکون شدن. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || سکونت و منزل کردن. || بنا کردن. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || پرستش و عبادت کردن. ( از اقرب الموارد ). عَمارة. رجوع به عمارة شود. || خدمت کردن. عَمارة. رجوع به عمارة شود. || نماز خواندن و روزه گرفتن. ( از اقرب الموارد ). عَمارة. رجوع به عمارة شود.

عمر. [ ع َ ] ( ع اِ ) زندگانی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، أعمار. رجوع به عُمرو عُمُر شود. گویند که عمر غیر از بقاء است ، زیرا عمر عبارت از مدتی است که بدن بوسیله حیات قائم است و حال اینکه بقاء ضد فنا و نیستی است ؛ لذا غالباً خداوند را به بقاء توصیف کنند و وصف او به «عمر» نادر است. ( از اقرب الموارد ). || دین و ملت ، چنانکه گویند: لَعَمری ؛ سوگند به دینم. || گوشت میان دو دندان ، یا گوشت بن دندان. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). گوشت لثه. ( از اقرب الموارد ).ج ، عُمور، عُمر. رجوع به عمر شود. || گوشواره بالایین. || هر دراز میان دو سِنَّة که دانه سیر باشد. || درخت دراز. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و یک دانه آن عَمرة است. ( از اقرب الموارد ). || نخل السکر. خرمایی است نیکو و جید. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

عمر. [ع َ م َ ] ( ع مص ) دیر ماندن و زیستن. ( از اقرب الموارد ). عَمر. عُمر. عَمارة. رجوع به عمر و عمارة شود.

عمر. [ ع َ م َ ] ( ع اِ ) دین و ملت. ( منتهی الارب ). دین. ( اقرب الموارد ). || دستار که زن حرة بدان سر را پوشد، یا آنکه چون او را نه خِمار باشد و نه سربند، سر را در آستین درآرد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و سپس بمعنای دو انتهای آستین بکار رفته است ، چنانکه درالنهایة آمده : و لا بأس أن یصلّی الرجل فی عَمَرَیه. ( از اقرب الموارد )؛ اشکالی ندارد که شخص با دو انتهای آستین خود نماز بگزارد. و رجوع به عمران شود.

عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابی خلیفه ٔ عبدی محدث . رجوع به ابوحفص (عمربن ...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن حجاج . رجوع به ابوحفص (عمربن ...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابی سلمة. رجوع به ابوحفص (عمربن ...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن حبیب عدوی . رجوع به عمر عدوی (ابن حبیب بن ...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن حسن هوزنی اشبیلی . رجوع به عمر هوزنی شود.


عمر. [ ع َ ] (ع اِ) زندگانی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، أعمار. رجوع به عُمرو عُمُر شود. گویند که عمر غیر از بقاء است ، زیرا عمر عبارت از مدتی است که بدن بوسیله ٔ حیات قائم است و حال اینکه بقاء ضد فنا و نیستی است ؛ لذا غالباً خداوند را به بقاء توصیف کنند و وصف او به «عمر» نادر است . (از اقرب الموارد). || دین و ملت ، چنانکه گویند: لَعَمری ؛ سوگند به دینم . || گوشت میان دو دندان ، یا گوشت بن دندان . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گوشت لثه . (از اقرب الموارد).ج ، عُمور، عُمر. رجوع به عمر شود. || گوشواره ٔ بالایین . || هر دراز میان دو سِنَّة که دانه ٔ سیر باشد. || درخت دراز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و یک دانه ٔ آن عَمرة است . (از اقرب الموارد). || نخل السکر. خرمایی است نیکو و جید. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


عمر. [ ع َ ] (ع مص )دیر ماندن و زیستن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دیر زیستن . (دهار). عُمر. عَمَر. عَمارة. رجوع به عمر و عمارة شود. || دیر داشتن و باقی گذاردن . (از اقرب الموارد): عمره اﷲ؛ دیر دارد او راخدای . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هرگاه لام ابتدا بر «عمر» درآید مرفوع میگردد بنابر مبتدا بودن که خبر آن محذوف باشد، چنانکه گوئیم : لعمرُ اﷲ که تقدیر آن لعمر اﷲ یسمی ، یا لعمر اﷲ ما اُقسم به میباشد. و هرگاه بدون لام باشد مانند سایر مصادر منصوب میگردد، چنانکه گوئیم عمر اﷲ ما فعلت کذا، و عمرک اﷲ مافعلت ُ. و اما معنای لعمر اﷲ و عمر اﷲ «به هستی و بقای خداوند سوگند میخورم » میباشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آبادان گردیدن و مسکون شدن . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || سکونت و منزل کردن . || بنا کردن . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || پرستش و عبادت کردن . (از اقرب الموارد). عَمارة. رجوع به عمارة شود. || خدمت کردن . عَمارة. رجوع به عمارة شود. || نماز خواندن و روزه گرفتن . (از اقرب الموارد). عَمارة. رجوع به عمارة شود.


عمر. [ ع َ م َ ] (اِخ ) کوهی است که آب را در مسیل مکه ریزد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


عمر. [ ع َ م َ ] (ع اِ) دین و ملت . (منتهی الارب ). دین . (اقرب الموارد). || دستار که زن حرة بدان سر را پوشد، یا آنکه چون او را نه خِمار باشد و نه سربند، سر را در آستین درآرد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و سپس بمعنای دو انتهای آستین بکار رفته است ، چنانکه درالنهایة آمده : و لا بأس أن یصلّی الرجل فی عَمَرَیه . (از اقرب الموارد)؛ اشکالی ندارد که شخص با دو انتهای آستین خود نماز بگزارد. و رجوع به عمران شود.


عمر. [ ع ُ ] (ع اِ) زندگانی . (منتهی الارب ) (دهار). حیات . (اقرب الموارد). زیست . زندگی . مدت حیات و زندگانی :
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزونتر ز سالی پرستو.

رودکی .


عمری که مر تراست سرمایه
ویداست و کارهات بدین زاری .

رودکی .


من عمر خویش را بصبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد.

دقیقی .


از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال .

کسائی .


عمرچگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن .

کسائی .


مرا عمر بر شست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان .

فردوسی .


کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر بادشد.

فردوسی .


اگر عمر باشد هزار و دویست
بجز خاک تیره ترا جای نیست .

فردوسی .


ورا پادشاهی دو مه بود و چار
بدینسان ز عمرش برآمد دمار.

فردوسی .


چرا نه مردم عاقل چنان بود که به عمر
چو دردسر رسدش مردمان دژم گردند.

عسجدی .


مقدرالاعمار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدار نهاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کس آن توانددید. (تاریخ بیهقی ص 640).
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ایزد را بر تو در او طاعت است .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 226).


دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنایی مده ، ای غافل و مفروش .

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 413).


آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود بابتداش پایان .

ناصرخسرو.


عمر خود خواب جهان است چرا خسبی
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین .

ناصرخسرو.


عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست .

مسعودسعد.


چون آب به جویبار و چون باد به دشت
روز دگر از عمر من و تو بگذشت .

خیام .


عمر چندانکه عمر مور و مگس
امل افزون ز عمر ده کرکس .

سنائی .


مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله ودمنه ). می گفت عمر عزیز به زیان آوردم . (کلیله و دمنه ).
بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که در اوخون خود خورم .

مجیر بیلقانی .


روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون ازین دو عمر ترا یک پشیز نیست .

خاقانی .


روزم به غم فروشد، لابلکه عمر هم
حالم به هم برآمد، لابلکه کار هم .

خاقانی .


باری اگر طویله ٔ عمرم گسسته ای
چشم مرا طویله ٔ گوهر فزوده ای .

خاقانی .


ماتم عمر داشتم چو رسید
عمر ثانی شناختم چو برفت .

خاقانی .


چنان دان که یابم دو چندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید بسنگ .

نظامی .


تو چه دانی قدر عمرای هیچکس
مردگان دانند قدر عمر و بس .

عطار.


عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است .

مولوی .


دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس .

سعدی .


یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.

سعدی .


گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف وچنگ و نی .

سعدی .


کهتران مهتران شوند بعمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.

وصفی کرمانی .


از عمر چه حاصل است آنرا
کش عشق نسوخته ست خرمن .

نظام وفا.


- آخر عمر ؛ انتهای زندگی . موقع فرارسیدن مرگ : آدمی ازآن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه ).
- آفتاب عمر ؛ عمر را تشبیه به آفتاب کنند از جهت طلوع و غروب آن :
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده ست ، فارحم .

خاقانی .


- آفتاب عمر به زردی رسانیدن ؛ به اواخر عمر رساندن . به مرگ رساندن :
مژه کرد سام نریمان پرآب
که عمرش به زردی رساند آفتاب .

فردوسی .


- ابلق عمر ؛ کنایه از شب و روز، بجهت سپیدی وسیاهی آن :
ترسم که بچشم ابلق عمر
ازناخنه ، استخوان ببینم .

خاقانی .


- ایام عمر ؛ روزگار زندگی . ایام حیات : بشناختم که آدمی ... قدر ایام عمر خویش بواجبی نمیداند. (کلیله و دمنه ).
- بازمانده ٔ عمر ؛ آنچه از عمر و زندگی باقی مانده است : یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق ... خواه بزرگ ، خواه حقیر از ملک من بیرون است . (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- باقی عمر ؛ بازمانده ٔ عمر. بقیه ٔ مدت زندگی : مثال این همچنانست که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه ).
عمر نبودآنچه فارغ از تو نشستم
باقی عمر ایستاده ام به غرامت .

سعدی .


- برگشتن عمر یا برگشتن روز عمر؛ کنایه از حیات دوباره یافتن است :
خاقانی را چه خیزد از وصلت
آن روز که روز عمر برگردد.

خاقانی .


برنگردم من از تو تا عمر است
آن ندانم که عمربرگردد.

خاقانی .


- بقیه ٔ (بقیت ) عمر ؛ باقیمانده ٔ عمر. باقی زندگی : بقیّت عمر معتکف نشیند. (دیباچه ٔ گلستان ).
- تضییع عمر ؛ بیهوده گذراندن زندگی : هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. (کلیله و دمنه ).
- درازعمر ؛ آنکه عمرش طولانی باشد :
برغم انف اعادی درازعمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند.

سعدی .


- روز عمر به شام آوردن یا در شب افتادن یا فروشدن ؛ کنایه است از به پایان رسیدن عمر :
وگر شیر باشد به دام آورد
همی روز عمرش به شام آورد.

فردوسی .


روز عمرم در شب افتاده ست باز
وز شبم روز عنا زاده ست باز.

خاقانی .


دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش .

خاقانی .


روز عمرم فروشد از غم دل
حاصلی نیست جز دریغ از تو.

خاقانی .


- سال عمر؛ سن . سالهایی که از زندگی گذشته باشد : چون سال عمر بهفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریض نمودند. (کلیله و دمنه ).
گرچه مویت سپید شد بی وقت
سال عمرت هنوز نوروزاست .

خاقانی .


بسال عمرم از او بیست وپنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها.

خاقانی .


سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با حضر آمیخته اند.

خاقانی .


- سیر آمدن از عمر ؛ بیزار گشتن از زندگی :
همانا که از عمر سیر آمدی
که چونین بچنگال شیر آمدی .

فردوسی .


- شامگاه عمر ؛ اواخر عمر :
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 251).


- شیشه ٔ عمر ؛ عمر را از جهت آنکه زودگذر بوده و ممکن است به آسیب کوچکی از بین برود، تشبیه به شیشه کرده اند، مثل شیشه ٔ عمر دیو، و بر سنگ زدن شیشه ٔ عمر.
- ضایع شدن عمر ؛ تباه گشتن زندگی :
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش .

ناصرخسرو.


- عمر ابد ؛ عمر باقی . (آنندراج ). زندگانی جاوید و دائمی . (ناظم الاطباء).
- عمر از سر کردن ؛ کنایه از عمر نو یافتن است . (آنندراج ) :
عمرم شده در رخت ببینم
عمری هم از آن ز سر توان کرد.

میرخسروی (از آنندراج ).


- عمر اندک ؛ زندگی کوتاه : عمر اندک در امن و راحت ، بهترکه زندگانی بسیار در خوف و خشیت . (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر باقی ؛ عمر ابد. (آنندراج ). عمر جاوید :
عمر باقی طلب از عدل و یقین دان که بود
برق را کوتهی عمر ز شمشیر دراز.

سیف اسفرنگ (از امثال و حکم دهخدا).


- عمر بلند ؛ عمر ابد. عمر باقی . (آنندراج ). عمر جاوید. مقابل عمر کوتاه و عمر اندک .
- عمر به آخر رسیدن ؛ پایان یافتن مدت حیات : کارهای دیگر شدکه این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود که کس زهره نمی داشت که به ابتدا سخن گفتی با وی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602).
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم .

سعدی .


- عمر به باد دادن ؛ بیهوده گذراندن زندگی . بی هدف سپری ساختن حیات :
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه .

خاقانی .


در بیعگاه دهر به بادی بداد عمر
در قمره ٔ زمانه بخاکی بباخت بخت .

خاقانی .


به گردن در آتش درافتاده ای
به باد هوا عمر برداده ای .

سعدی .


و اصولاً عمر را بجهت سرعت گذشتن آن غالباً به باد تشبیه کنند :
دریاست جهان و تن تو کشتی و عمرت
بادیست صبایی و جنوبی و شمالی .

ناصرخسرو.


- عمر به باد گشتن ؛ تلف شدن عمر. بیهوده سپری گشتن زندگی :
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گرددبه باد.

فردوسی .


- عمر به بن برآوردن ؛ پایان دادن حیات . به سر رساندن زندگانی :
دقیقی رسانید اینجا سخن
زمانه برآورد عمرش به بن .

فردوسی .


- عمر به کران کردن ؛ به سر رساندن حیات و زندگی . به انجام رسانیدن عمر. (آنندراج ):
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچه ٔ باستان ببینم .

خاقانی (از آنندراج ).


- عمرپرداز ؛ صرف کننده ٔ عمر. (آنندراج ) :
از آن ره که او عمرپرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت .

نظامی (از آنندراج ).


- عمر پیوسته ؛ عمر باقی و عمر بلند. عمر جاودان و عمر جاوید. (از آنندراج ).
- عمر جاوید ؛ عمر باقی و بلند. عمر جاویدان و جاودان . عمر پیوسته . (از آنندراج ) : آب زندگانی عمر جاوید دهد. (کلیله و دمنه ).
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاوید است .

صائب .


- عمر خاص ؛ لقب جرجیس پیغمبر که کافران سه بار او را کشتند و باز زنده شد. (آنندراج ).
- عمر خود را به کسی دادن ؛ کنایه از بخشیدن عمر خود است به دیگری به دعا. (از آنندراج ) :
میشود دل عاقبت از لعل میگونش خراب
شیشه عمر خویش را آخر به ساغر میدهد.

میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).


- عمر دادن بر ؛ سپری کردن عمر بر چیزی :
عمر دادم بر امید جاه و حاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


- عمر دراز ؛ عمر بلند. (از آنندراج ). زندگانی طولانی . (ناظم الاطباء) :
این جهان بود ای پسر عمری دراز
هر سویی یار و رفیق و رهبرم .

ناصرخسرو.


هرکه بمحل رفیع رسد اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه ).
عدل کن زآنکه سرو بستان را
دست کوتاه داده عمر دراز.

سیف اسفرنگ .


- امثال :
عمر دراز از برای تجربه خوب است . (آنندراج ). عمر دراز از بهر تجربه است . (امثال و حکم دهخدا).
- عمر در سر شدن ؛ به آخر رسیدن زندگی . (ناظم الاطباء). تمام شدن و به آخر رسیدن . (از آنندراج ).
- عمر دوباره ؛ عمردیگر. زندگانی مجدد. زندگی از نو: عمر دوباره به کسی ندهند. (جامعالتمثیل از امثال و حکم دهخدا) :
عمر دوباره است بوسه ٔ من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را.

فرخی (از امثال و حکم دهخدا).


- عمر رفتن ؛گذشتن عمر :
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر
ماندم ناخن کبود از تب هجران او.

خاقانی .


- عمر سفر کوتاه است ؛ در مقام تسلیت به کسی که یکی از دوستان یا خویشان او به سفر رود گویند. (امثال و حکم دهخدا) :
چرا چه شد سفرش آنقدر دراز کشید
مگرنه عمر سفر غالباً بود کوتاه .

قاآنی .


- عمر ضایع کردن ؛ تباه کردن زندگی . بیهوده گذراندن حیات :
عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد.

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


- عمر طبع ؛ عبارت از عمر یکصدوبیست سال است ، چرا که نزد حکما عمر نوع انسان صدوبیست سال باشد و کمی و بیشی آن به عوارض ، و عطای کبری مرادف عمر طبعی است . (از آنندراج ).
- عمر فانی ؛ عمری که از بین می رود. عمر گذران . ضد عمر جاویدان :
عمر فانی را بدین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بی زوال .

ناصرخسرو.


- عمرفرسا ؛ زندگی ناپایدار و فانی . (ناظم الاطباء).
- عمر کردن ؛زیستن و زندگی کردن . (ناظم الاطباء).
- عمر کسی خواستن ؛ خواستن طول عمر او. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته همی خواهم ز ایزد به شب تاری
هرکو نه شبی صد ره عمرش به همی خواهد
بی شک به به بر ایزد باشَدْش گرفتاری .

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 116).


- عمر کوتاه ؛ زندگی کم مدت . حیات اندک . عمر اندک . مقابل عمر دراز :
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست .

فردوسی .


یکایک همی پروریشان بناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز.

فردوسی .


- عمر گذاردن ؛ سپری کردن زندگی :
عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.

نظامی .


- عمر گذاشتن ؛ گذراندن عمر :
تا ز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی نماز و طهور.

ناصرخسرو.


بدین امید عمری می گذاشتم که ... یاری ... به دست آورم . (کلیله و دمنه ).
- عمر گذشته ؛ آن مدت از زندگی انسان که سپری شده است :
چون ز عمر گذشته بندیشم
آه و واغصتا علی ما فات .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 592).


- عمر مؤبد ؛ عمر ابد. (آنندراج ). عمر جاوید. حیات جاودان . زندگانی جاودانی .
- عمر نوح ؛ مدت زندگی نوح نبی علیه السلام است که بفرموده ٔ قرآن کریم نهصدوپنجاه سال میان قوم زیسته است : فلبث فیهم اءَلف سنة اًلا خمسین عاماً. (قرآن 29 / 14). (از امثال و حکم دهخدا) :
گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز
زیدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام .

ناصرخسرو.


عمر تو عمر نوح باد ولی
دولتت دولت محمد باد.

خاقانی .


کز عمر هزارساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 289).


می بایدم خزانه ٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم .

اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).


نه عمر نوح بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن ، درویش .

حافظ.


یا مرا در امید وعده ٔ تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.

گلخنی قمی (از امثال وحکم دهخدا).


عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد، نیم نفس بسیار است .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


- عُمروَر ؛ مسن و معمر. (از آنندراج ).
- عمرور شدن ؛ عمر بسیار بهم رسانیدن . مسن و صاحب سن شدن . معمر گردیدن .
- || کنایه از تمام شدن عمر و به آخر رسیدن زندگی باشد. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- عمر وفا کردن ؛ دیر پاییدن عمر. مهلت دادن عمر : اگر دیگر بار در طلب ایستم ، عمر وفا نمیکند. (کلیله و دمنه ).
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم .

خاقانی .


- عمر یافتن ؛ زندگانی یافتن . دیری زیستن : ما پیران اگر عمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
- قضا کردن عمر ؛ گذراندن زندگی :
تا دو نفس حاصل است عمرقضا کن بمی
گر دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح .

خاقانی .


کرده اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سرمرغان و در پای مغان افشانده اند.

خاقانی .


- کم عمر ؛ اندک عمر. کم سن . کوتاه زندگی :
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر و گردد تباه .

نظامی .


- گذر عمر یا گذشتن عمر ؛ سپری گشتن زندگی :
بیا که عمر چو باد بهار میگذرد
بکار باش که هنگام کار میگذرد.

عمعق بخاری .


گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم .

خاقانی .


بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس .

حافظ (دیوان چ پژمان ص 168).



عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن محمد. ملقب به نعیمی . رجوع به عمر خربوتی شود.


عمر. [ ع ُ ] (ع اِ) گوشت میان دو دندان ، یا گوشت بن دندان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گوشت لثه . (از اقرب الموارد). || مسجد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || عبادتگاه ترسایان . (منتهی الارب ). کنیسه . (اقرب الموارد). کلیسا. || نخل السکر. خرمایی است نیکو و جید. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَمر. رجوع به عَمر شود. ج ، عُمور، اَعمار.


عمر. [ ع ُ ] (ع مص ) دیر ماندن و زیستن . (از منتهی الارب ). عَمر. رجوع به عَمر شود. || دیرداشتن . (از منتهی الارب ). عَمر. رجوع به عَمر شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) (کوشک ...) از دیه های بخاراست که مدتها پیروان مقنع در آنجا بسر می بردند. رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 1 ص 306 شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن اُذَینَة. از مشایخ شیعه و ائمه ٔ روات فقه بود. (از الفهرست ابن الندیم ).


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم خیامی نیشابوری . رجوع به عمر خیام شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم دمشقی . مشهور به مالکی . رجوع به عمر مالکی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن احمد. از خلفای عباسی مصر. رجوع به عمر عباسی (ابن ابراهیم ...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن سعید. مشهور به ابن حمامة. رجوع به عمر شافعی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن عبداﷲ عکبری . مشهور به ابن مسلم . رجوع به عمر عکبری شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن محمد مصری . مشهور به ابن نجیم . رجوع به عمر مصری شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن عبداﷲ. ملقب به کمال الدین . رجوع به عمر عجمی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن محمد، مکنی به ابوالبرکات . رجوع به عمر کوفی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابی بکر (المتوکل علی اﷲ) بن یحیی بن ابراهیم حفصی ، مکنی به ابوحفص . دوازدهمین پادشاه بنی حفص (موحد) در تونس . وی بسال 723 هَ .ق . تولد یافت و در سال 747 هَ .ق . با وی بیعت شد و فقط مدت ده ماه و سیزده روز حکومت کرد. رجوع به ابوحفص (عمربن ابی بکر) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 200، الخلاصة النقیة ص 72، خلاصة تاریخ تونس ص 117، الدولة الحفصیة ص 113 و طبقات سلاطین اسلام ص 44.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ابی عمر محمدبن یوسف بن یعقوب بغدادی ، مکنی به ابوالحسین . وی محدث ، لغوی ، نحوی و محاسب قرن سوم و چهارم هجری بود که بسال 328 هَ .ق . درگذشت . رجوع به ابوالحسین (ابن ابی عمر...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمد ادلبی . مشهور به عنز. رجوع به عمر عنز شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمد عینتابی . رجوع به عمر عینتابی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمد، مکنی به ابوحفص و مشهور به ابن شیخ . وی از اهالی رأس الجبل بود (1237 - 1329 هَ .ق ). او را رسائلی در مسائل شرعی است . (معجم المؤلفین ج 7 ص 273 از اعلام الشرقیه ٔ مجاهد).


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمد. رجوع به ابوحفص (عمربن ...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن ابراهیم برمکی . رجوع به عمر برمکی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن ابراهیم عبدوی نیشابوری . رجوع به عمر عبدوی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن ابی بکر شافعی . رجوع به عمر رازی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن احمد مصری . رجوع به عمر نشائی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن تقی . مشهور به ابن خلدون . رجوع به ابن خلدون (ابومسلم عمربن ...) و عمر حضرمی (ابن احمدبن ...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن عبداﷲ جمل . رجوع به عمر جمل شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن عبیداﷲ. ملقب به تاج الشریعة. رجوع به عمر مجوبی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن عثمان . مشهور به ابن شاهین . رجوع به عمر بغدادی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن علی شماع . ملقب به زین الدین . رجوع به عمر شماع شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن علی . مشهور به ابن خدر. رجوع به عمر هلالی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن عمر. مشهور به ابن سریج . رجوع به عمر شافعی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن محمد بلبیسی . ملقب به سراج الدین . رجوع به عمر بلبیسی شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن حسن بن علی بن ابی طالب (ع ). از فرزندان امام حسن (ع ) بود و مادر او ام ولد نام داشت . وی در کربلا شهید گشت . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 32 - 33 شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن دحیه ٔ کلبی ، مکنی به ابوخطاب . رجوع به ابوخطاب (ابن دحیةبن ...) و عمر (ابن حسن بن علی بن ...) شود.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن احمدبن هبةاﷲبن محمدبن هبةاﷲبن احمدبن یحیی بن زهیربن هارون بن موسی بن عیسی بن محمدبن ابی جراده ٔ عقیلی حلبی حنفی ، مکنی به ابوالقاسم یا ابوحفص و ملقب به کمال الدین و مشهور به ابن عدیم .ادیب ، نویسنده ، شاعر، مورخ ، فقیه و محدث بود. در سال 586 یا 588 هَ .ق . در حلب متولد شد و در جمادی الاولی سال 660 یا 666 هَ .ق . در قاهره درگذشت . علاوه بر کتبی که در ذیل عنوان «ابن العدیم » ذکر شده کتاب بغیةالطلب فی تاریخ حلب نیز تألیف اوست . رجوع به ابن العدیم در همین لغت نامه و مآخذ ذیل شود: معجم المؤلفین ج 7 ص 275، معجم الادباء چ مصر ج 16 ص 5، النجوم الزاهرة ج 7 ص 208، المختصر من اخبار البشر ج 3 ص 224، فوات الوفیات ابن شاکر کتبی ج 2 ص 101، البدایة ابن کثیر ج 13 ص 236، مرآةالجنان یافعی ج 4 ص 158، حسن المحاضرة ج 1 ص 265، تاج التراجم ص 35، کشف الظنون ص 30 و سایر صفحات ، هدیة العارفین ج 1 ص 787، اعیان الشیعة ج 42 ص 222، الجواهر المضیئة و الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 197.


عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن ادریس . رجوع به عمر ادریسی (ابن ادریس ...) شود.


فرهنگ عمید

حیات، زندگی.
۱. حیات، زندگی، مدت زندگی.
۲. طول زندگی، مدت حیات: در عمرم چنین چیزی ندیده بودم.
۳. مدت دوام یا بقای چیزی.
۴. [مجاز] مدت یا زمان بسیار زیاد: یک عمر در همین خانه زندگی کرده است.
۵. [مجاز] شخص بسیار محبوب و عزیز.
* عمر ابد: زندگانی جاوید.
* عمر دراز: زندگانی طولانی.
* عمر دوباره: [مجاز] بقیۀ زندگی کسی که از مرگ نجات یابد.
* عمر کردن: (مصدر لازم )
۱. زیستن، زندگی کردن.
۲. [عامیانه، مجاز] دوام آوردن، دوام داشتن.

۱. حیات؛ زندگی؛ مدت زندگی.
۲. طول زندگی؛ مدت حیات: در عمرم چنین چیزی ندیده بودم.
۳. مدت دوام یا بقای چیزی.
۴. [مجاز] مدت یا زمان بسیار زیاد: یک عمر در همین خانه زندگی کرده است.
۵. [مجاز] شخص بسیار محبوب و عزیز.
⟨ عمر ابد: زندگانی جاوید.
⟨ عمر دراز: زندگانی طولانی.
⟨ عمر دوباره: [مجاز] بقیۀ زندگی کسی که از مرگ نجات یابد.
⟨ عمر کردن: (مصدر لازم)
۱. زیستن؛ زندگی ‌کردن.
۲. [عامیانه، مجاز] دوام آوردن؛ دوام داشتن.


دانشنامه عمومی

عمر (ابهام زدایی).

فرهنگ فارسی ساره

زیوِش، زندگ


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی عُمُرُ: عمر- سالهای زندگی - بقاء
معنی أَمْرُ: امر-کار
معنی أَمَرَ: امر کرد
معنی أَمَرُّ: تلختر
معنی لَمْ نُعَمِّرْکُم: به شما عمر ندادیم
معنی یُعَمَّرُ: عمر طولانی کند - عمر طولانی داده شود ( کلمه عمارت ضد خرابی است ، و عمر اسم مدت عمارت و آبادی بدن است ، یعنی مدت زندگی و آبادی بدن بوسیله ی روح)
معنی یُعَمَّرَ: که عمر طولانی کند - که عمر طولانی داده شود ( کلمه عمارت ضد خرابی است ، و عمر اسم مدت عمارت و آبادی بدن است ، یعنی مدت زندگی و آبادی بدن بوسیله ی روح)
معنی مَا یُعَمَّرُ: عمر نمی کند ( کلمه عمارت ضد خرابی است ، و عمر اسم مدت عمارت و آبادی بدن است ، یعنی مدت زندگی و آبادی بدن بوسیله ی روح)
معنی عَوَانٌ: نه پیر از کار افتاده نه جوان نارسیده (در زنان و چارپایان ، عبارتست از زن و یا حیوان مادهای که در سنین متوسط از عمر باشد ، یعنی سنین میانه باکرهگی و پیری .)
معنی سَّعْیَ: تلاش و کوشش (در عبارت "فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ ﭐلسَّعْیَ " منظور از رسیدن به حد سعی و کوشش رسیدن به آن حد از عمر است که آدمی عادتاً میتواند برای حوائج زندگی خود کوشش کند و این همان سن بلوغ است )
معنی عَمْرُکَ: بقای تو ( کلمه عمارت ضد خرابی است ، و عمر اسم مدت عمارت و آبادی بدن است ، یعنی مدت زندگی و آبادی بدن بوسیله ی روح. عبارت "لَعَمْرُکَ " یعنی سوگند به بقای تو یا به جان تو قسم)
معنی عَتِیقِ: قدیمی (منظور از بیت عتیق کعبه است که به خاطر قدیمی بودنش به این نام نامیده شده ، چون اولین خانهای که برای عبادت خدا در زمین ساخته شد ، همین کعبه بوده همچنانکه قرآن کریم هم فرموده : ان اول بیت وضع للناس للذی ببکة مبارکا و هدی للعالمین و امروز قریب چها...
تکرار در قرآن: ۲۷(بار)
عمارة به معنی آبادکردن است .. زمین رازیرورو و آباد کردند بیش از آنچه اینها آباد کردند. عمر(بروزن عنق و فلس)دوران زندگی و مدت آبادی بدن به وسیله حیات و روح است. . عمر در آیه بر وزن (عُنُق)است و در آیه .بروزن (فلس)است طبرسی و راغب گویند:هردو وزن به یک معنی است ولی قسم مخصوص به وزن(فلس)است. علت آن اخّف بودن فتح می‏باشد. در تمام قرآن فقط در این آیه به عمر حضرت رسول«صلی‏اللَّه‏علیه‏وآله» سوگندیادشده ابن عباس گوید:خدا احدی را گرامی‏تر به خود از محمد«صلی‏اللَّه‏علیه‏وآله» نیافریده و نشنیدم خدا به زندگی کسی قسم بخورد جز به حیات آن حضرت. *** تعمیر: اعطاء زندگی. . آیا زندگی ندادیم به شما آیا زنده نگاه نداشتیم شمارا مدتی که پندشنو در آن متذکّر می‏شد؟! *** عمره:عمل مخصوصی است از اعمال حّج . وآن چنین است که شخص از میقات احرام بسته وارد مکّه می‏شود هفت بار کعبه را طواف کرده در مقام ابراهیم«علیه‏السلام»نماز طواف می‏خواند آنگاه میان دو تلّ صفاومروه هفت بارسعی و رفت وآمد می‏کند سپس به نیّت تقصیر قسمتی از موی شارب(مثلاً)را می‏گیرد و باتقصیر آن، عمل تمام است. طبرسی فرموده عمره ازعمارة است وآن به معنی زیادت می‏باشد که آبادکننده زمین آن را به وسیله عمارت زیادت می‏دهد. نگارنده گوید:بنابراین علت تسمیه عمره زایدبودن آن بر حّج است و یا آن،باعث آبادبودن بیت اللّه است. . آیامراد از تعمیرحفظ بنا و ترمیم آن است یاآباد نگاه داشتن به وسیله نظافت و چراغ روشن کردن و نمازخواندن وغیر اینهاست ؟ویابه وسیله اقامت در آن است ؟که عماره مکان بهر سه معنی آمده است. به احتمال قوی مراد حفظ بناوترمیم آن است که ظهور عمارت درآن است و آیه ماقبل که فرموده:«ماکانَ لِلْمُشْرِکینَ اَنْ یَعْمُروُا مَساجِدَاللّهِ...»ظهورش در ترمیم بناست نه زیارت و نماز خواندن. ایضاًآیه «اَجَعَلْتُمْ سِقایَةَالْحاجّ ِوَعِمارَةَالْمَسْجِدِالْحَرامِ...»که گذشت ظهورش در اصلاح بناست. .استعمار بنابراستفعال طلب عمارت است یعنی خدا شمارااززمین آفریده واز شما آبادی آن را خواسته است وآن عبارت اخرای خلیفةاللّه بودن انسان است. بعضی‏ها آن را عمردادن گفته‏اند ولی برخلاف ظاهراست. . آیه شریفه گرچه مفهوماً اعّم است ولی جهت نزول آن مبیّن فضیلت علی بن ابیطالب«علیه السلام»است. عیاشی در تفسیر خود از ابی بصیر از امام صادق«علیه السلام»نقل کرده که فرموده به امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه گفتند:از افضل مناقب خویش ما را خبرده. فرمود:آری من وعبّاس و عثمان بن ابی شیبه درمسجد الحرام بودیم. عثمان بن ابی شیبه گفت:رسول خدا کلیدهای کعبه را به من داد. عباس گفت: رسول خدا سقایة را که زمزم باشد به من داده(تأمین آب حاجیان)ولی یا علی به تو چیزی نداده است سپس خدا نازل فرموده«اَجَعَلْتُمْ سِقایَةَالْحاجّ ِ وَعِمارَةَ الْمَسْجِدِالْحَرامِ کَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فی سَبیلِ الّلهِ لایَسْتَوُونَ عِنْدَالّلهِ». در مجمع آن به تعبیر دیگری نقل کرده و به جای عثمان،طلحة آورده و از تفسیرطبری و غیره نیز نقل شده است. . رجوع شود به «رّق» و روایات و تفسیر.

[ویکی فقه] عمر (ابهام زدایی).
...

[ویکی فقه] عمر (زندگی). به طول زندگی و یا دوران حیات، عمر گفته می شود.
از احکام مرتبط با آن در باب های طهارت، صلات، حج، عمری، نکاح، یمین، نذر و شهادات سخن گفته اند.
← باب طهارت
صرف کردن عمر در امور بی فایده کراهت دارد. مستحب است انسان فرصت ها را غنیمت بشمارد. از پیامبر اعظم صلّی اللّه علیه و آله نقل شده است:«از دست دادن فرصت ها غصه ها را در پی دارد. فرصت ها همانند گذشتن ابرها (با سرعت) می گذرند».
عوامل طول عمر
در روایات، امور زیر از عوامل طول عمر شمرده شده است:کارهای نیک احسان کردن و صدقه دادن صله رحم زیارت امام حسین علیه السّلام سبک بودن بدهی، اول صبح صبحانه خوردن، کم همبستر شدن با همسر، کفش راحتی و خوب پوشیدن شستن دست ها پیش و پس از غذا و دعا .
عوامل کوتاهی عمر
...

جدول کلمات

سن

پیشنهاد کاربران

زمانه

|| عمر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
مرا بیش از این زندگانی نبود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود.
فردوسی ( یادداشت ایضاً ) .

( = زندگی ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست: آیو ãyu ( سنسکریت ) ، یائوش، جیتی ( اوستایی )

سن که واژه ای ایرانی است
زندگی
مادام العمر : تا مرگ
فلانی رهبر مادام العمر است
فلانی رهبر تا مرگ است

زیست/زیستن/ زیستش

زیستش

We can't afford it


Bufoon

غاصب خلافت و قاتل حضرت زهرا ( سلام الله علیها )

عمر یعنی جدا کننده حق از باطل


عمر بر نشانه ی کار بودن : توفیق یار بودن ( تیر آرزو و عمر به هدف برخوردن
تا بود عمر بر نشانه کار
باشد از عمر خویش برخوردار
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 497 )

عُمر
این واژه پارسی است و اَرَبیده شده است :
عُمر < اُمر< اَمُر< اَمُرد
اَ ، اُ= پیشوند نَفیَنده ( منفی کننده )
مُر ، مُرد = مُردن ، مُرگ
مینه : عُمر یا اُمر یا آ مُرد یا اَ مُرد = زندگی ، نامُردن
در زبان ا َرَبی نوواژه هایی از آن بَرساخته اند :
عُمر ، عُمران ، عامِر ، مَعمور ، عِمارَت ، تَعمیر ، اِستِعمار. . .

عشق عمر خاک بر سرت

حیات - زندگی

نام خلیفه اسلام در دوره حمله اعراب به ایران که باعث نابودی های بسیاری در ایران و کشته شدن ایرانیان بسیاری شد یکی از منفور ترین چهره ها در تاریخ ایران ولی جالبه برام که چرا سنی های ایران تااین اندازه به این فرد علاقه دارن؟ جدا از مسائل شیعه و سنی ماهمه ایرانی هستیم و این فرد کسی بوده که به ایران بسیار ضربه زده چرا فقط برای اینکه سنی هستید ایرانی بودنتون رو فراموش میکنید عمر رو تا این اندازه می پرستید؟
به جرئت میتوان گفت که اگر شخصی به نام عمر در تاریخ وجود نداشت هیچگاه اعراب موفق نمیشدن بر ایران مسلط بشن
لطفا در ابتدا درباره این شخصیت منفور تحقیق کنید سپس اون رو بپرستید
باتشکر

زیویدن = زندگی کردن، عمر کردن
زیوه = عمر

همچنین در پهلوی اشکانی داریم:

زِهر = عمر

بن مایه: A word list of Manichean middle Persian and Parthian, by Marry Boyce

عمر کلمه عربی به معنی همان عمر در فارسی یعنی سن و سال مدت زمان زندگی هر موجود مثلن عمرت چقدر است چند سال داری

کاربر یه یارویی به شما هیچ ربطی نداره که اهل سنت چرا حضرت عمر را می پرستند خودت اول برو کمی تحقیق کن که حضرت عمر چگونه خلیفه ای بود البته همه ایرانی ها اومدن یه چیز هاب الکی از پیش خودشون سر هم کردن و به اعتقادات سنی مذهبان بی احترامی کردن من قصد بی احترامی ندارم اما شیعه مذهبان دیگر نسبت به اعقاید سنی مذهبان از حدشان گذشتن به طوری که در کتاب های درسی مدرسه نیز بد گویی این خلیفه ها را کردن . . . . .



هر کس اعتقادات خودش رو دارد کاربر ( یه یارویی ) شما خودتون

چرا به وقت عاشورا سینه زنی میکند؟
چرا عزاداری میکنین؟
چرا برای کسانی که چند صد سال پیش از دنیا رفته اند هر سال ماتم میگیرید و عزاداری میکنید؟


#احترام_به_اعقاید_دیگران

حضرت عمر یکی از خلیفه های سنی مذهبان است

در جواب به کاربر یه یارویی

جناب، من نظرای دیگه تون را خوندم دیدم که به چه چیز های نظر دادین وقتی چنین ذهن منحرفی دارین چرا میاین تو همچین مسائل دینی و مذهبی؟
و به اعتقادات دیگران بی احترامی میکنید؟
در یکی از نظرهایی به یک آقای دیگر گفته بودین تازه به بلوغ رسیده. . . . !
پس انگار خودتان خیلی آدم بالغ و به سن رسیده ای هستین چرا در همچین چیز های منحرفان ای هستین؟؟
شما سنتان به بلوغ رسیده نا عقلتان نه ذهنتان. . . . . 🚶‍♂️🕳️


کلمات دیگر: