کلمه جو
صفحه اصلی

سیما


مترادف سیما : چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، صورت، عارض، عذار، قیافه، علامت، نشان، هیئت

برابر پارسی : چهره، رخسار، نشانه، نما

فارسی به انگلیسی

mien, physiognomy


mien, physiognomy, air, aspect, complexion, countenance, face, facet, features, bearing, image, lineament, look, semblance, surface, visage

air, aspect, bearing, complexion, countenance, face, facet, features, image, lineament, look, physiognomy, semblance, surface, visage


فارسی به عربی

حاجب , سمت , ظهور , هواء , هیئة

فرهنگ اسم ها

اسم: سیما (دختر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: simā) (فارسی: سيما) (انگلیسی: sima)
معنی: چهره، صورت، نشان، ظاهر شخص، ( در قدیم ) نشان و حالتی در صورت انسان که مبین حالات درونی باشد

(تلفظ: simā) (عربی) چهره ، صورت ؛ (در قدیم) نشان و حالتی در صورت انسان که مبین حالات درونی باشد.


مترادف و متضاد

چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، صورت، عارض، عذار، قیافه


علامت، نشان، هیئت


countenance (اسم)
سیما، منظر، رخ، لقاء، قیافه

physiognomy (اسم)
فراست، سیما، منظر، صورت، چهره، قیافه شناسی، سیما شناسی

appearance (اسم)
ظهور، سیما، نمایش، ظاهر، پیدایش، ظواهر، نمود، منظر، فرم

air (اسم)
هوا، باد، جریان هوا، فضا، نسیم، استنشاق، هر چیز شبیه هوا، نفس، شهیق، سیما، اوازه، اواز، اهنگ، نما

aspect (اسم)
وضع، سیما، نمود، منظر، صورت

features (اسم)
سیما

visage (اسم)
سیما، نما، منظر، صورت، رخ، چهره، رو، رخسار

expression (اسم)
سیما، حالت، بیان، قیافه، عبارت، تجلی، ابراز، کلمه بندی

brow (اسم)
سیما، پیشانی، جبین، خط ابرو، اب رو

lineament (اسم)
سیما، طرح، نشان ویژه، طرح بندی، خطوط چهره، صفات مشخصه

mien (اسم)
وضع، سیما، قیافه

۱. چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، صورت، عارض، عذار، قیافه
۲. علامت، نشان، هیئت


فرهنگ فارسی

مخصوصا بویژه : هر آنج بشنود و طبیعت او را موافق و ملایم آید زود بقبول آن مسترسل شود سیما که نظمی نیکو ..دارد .
خاصه و خاص

فرهنگ معین

(اِ ) ۱ - چهره ، قیافه . ۲ - علامت ، هیئت .

لغت نامه دهخدا

سیما. ( ع اِ )نشان و علامتی که شناخته شود بدان خیر و شر. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). نشان. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60 ). نشان. علامت. ( منتهی الارب ) :
اگر تو راست میگویی که فعل مرد و زن باشد
چرا شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد.
ناصرخسرو.
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیده ام.
خاقانی.
مردی مصلح مینمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست. ( سندبادنامه ص 302 ).
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته.
نظامی.
رخش سیمای عدل از دور میداد
جهانداری ز رویش نور میداد.
نظامی.
هر که سیمای راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد.
سعدی.
|| قیافه. چهره. صورت :
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوفست همواره میان شکل مه سیما.
ناصرخسرو.
بر دعوی آنکه چون تویی نیست
سیمای تو میدهد گواهی.
سیدحسن غزنوی.
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه رنگ کینه به سیما برآورم.
خاقانی.
چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنایی دادش از دور.
نظامی.
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال.
سعدی.
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.
سعدی.
تیر ماهان برگ زرین کیمیای زر شود
وز نهیب دی حصار سیمگون سیما شود.
ناصرخسرو.
|| مجازاً، به معنی پیشانی مستعمل است چرا که علامت خیر و شر در پیشانی مفهوم میشود. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است.
مولوی.
ز مهرش صبح می زد دم مرا شد صدق او روشن
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما.
سلمان ساوجی.

سیما. [ سی ی َ ] ( ع ق مرکب ) خاصه و خاص. ( غیاث ) ( آنندراج ). لاسیَّما. مخصوصاً. علی الخصوص. بویژه.

سیما. (ع اِ)نشان و علامتی که شناخته شود بدان خیر و شر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نشان . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60). نشان . علامت . (منتهی الارب ) :
اگر تو راست میگویی که فعل مرد و زن باشد
چرا شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد.

ناصرخسرو.


آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیده ام .

خاقانی .


مردی مصلح مینمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه ٔ تو پیداست . (سندبادنامه ص 302).
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته .

نظامی .


رخش سیمای عدل از دور میداد
جهانداری ز رویش نور میداد.

نظامی .


هر که سیمای راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد.

سعدی .


|| قیافه . چهره . صورت :
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوفست همواره میان شکل مه سیما.

ناصرخسرو.


بر دعوی آنکه چون تویی نیست
سیمای تو میدهد گواهی .

سیدحسن غزنوی .


چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه رنگ کینه به سیما برآورم .

خاقانی .


چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنایی دادش از دور.

نظامی .


قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال .

سعدی .


من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.

سعدی .


تیر ماهان برگ زرین کیمیای زر شود
وز نهیب دی حصار سیمگون سیما شود.

ناصرخسرو.


|| مجازاً، به معنی پیشانی مستعمل است چرا که علامت خیر و شر در پیشانی مفهوم میشود. (غیاث ) (آنندراج ) :
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است .

مولوی .


ز مهرش صبح می زد دم مرا شد صدق او روشن
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما.

سلمان ساوجی .



سیما. [ سی ی َ ] (ع ق مرکب ) خاصه و خاص . (غیاث ) (آنندراج ). لاسیَّما. مخصوصاً. علی الخصوص . بویژه .


فرهنگ عمید

۱. روی؛ چهره؛ صورت.
۲. [قدیمی] ناصیه؛ پیشانی.
۳. [قدیمی] علامت؛ هیئت.


۱. روی، چهره، صورت.
۲. [قدیمی] ناصیه، پیشانی.
۳. [قدیمی] علامت، هیئت.
= لاسیما

لاسیما#NAME?


دانشنامه عمومی

سیما (زمین شناسی). سیما (انگلیسی: Sima) در زمین شناسی به لایه زیرین پوسته زمین گفته می شود که در آن سنگ ها غنی از منیزیم و کانی های سیلیکات و آلومینیم هستند. معمولاً سیما به صورت بازالت به سطح زمین می رسد، بنابراین گاهی این لایه به نام «لایه بازالتی» پوسته زمین نیز خوانده می شود. همچنین به دلیل این که کف اقیانوس ها عمدتاً از سیما تشکیل شده است، گاهی این لایه را پوسته اقیانوسی نیز می نامند.
نام «سیما» از ترکیب دو حرف اول سیلیکا و منیزیم گرفته شده است. در مقابل نام سیال از ترکیب دو حرف اول سیلیسیم دی اکسید و آلومینیم گرفته شده است و برای اشاره به لایه بالایی پوسته قاره ای زمین به کار می رود.
سیما به دلیل افزایش مقدار آهن و منیزیم و کاهش مقدار آلومینیم دارای چگالی بیشتری (۲۸۰۰ تا ۳۳۰۰ کیلوگرم بر مترمکعب) نسبت به سیال است. هنگامی که سیماهای دارای چگالی بیشتر به سطح زمین می رسند، سنگ های مافیک یا سنگ های دارای کانی های مافیک را به وجود می آورند. چگال ترین سیما سیلیکای کمتری داشته و سنگ های اولترامافیک را پدید می آورند.

به معنی چهره، صورت


دانشنامه آزاد فارسی

سیما (sima)
(یا: پوستۀ پایینی) در ژئو شیمی و ژئو فیزیک، مادۀ سازندۀ پوستۀ اقیانوسی. از سیالِ پوستۀ قاره ای مجزاست. این نام از ترکیب سیلیس و منیزیوم، از سازنده های شیمیایی مهم پوستۀ اقیانوسی، ساخته شده است و به ندرت به کار برده می شود.

فرهنگ فارسی ساره

چهره، رخسار


پیشنهاد کاربران

سیما خیلی خیلی اسم قشنگیه واقعا

اسم سیما اسم فارسی اصیله . . . عربی نیست
ممکنه دارای ریشه ی آرامی باشه ولی بعید میدونم عربی باشه

آرامی: گنج
هندی: حد و حدود، مرز

ب معنایه زیبا بودن صورت زبیا یعنی داشتن چهرهی زیبا و صورتی خوشگل و خوش قیافه معنی زیبای ها و خوبی ها ب معنی نسیم ونوازش

کلمه سیمادرقران به معنای چهره. رخسار. . . . آمده وکلمه اصیل عربی است

یعنی من که سیما هستم زیبا خوش رو هستم

سلام .
اینکه نوشتید نام سیما ریشه ی عربی داره. تاحدودی درست هست. اما عربی معمول در بین عرب ها نیست. نام سیما در قرآن اومده. به معنای چهره ورخسار. و درواقع همان حالتی از صورت که بیانگر درون و باطن است . اما همه میدونیم که کلمات به کار برده شده در قرآن ، خدایی هستش و عرب زبان ها و دیگر مردم جهان نمیتونن همانند شو بیارن. حتی یک آیه! در آیه ای از قرآن اومده که اگر میتوانید جمع شوید و یک آیه همانندش را بیاورید. قرآن معجزه هستش از سوی خدا. و نمیشه نام سیما رو به زبان عربی نسبت داد و یا هر زبان دیگر. چون زبان قرآن فصیح و بلیغ است. نه زبانی معمولی.

سیما ی اسم عربی نیست شاید تو قران ازش استفاه شده باشه ولی یه واژه کاملا عربی نیست لطفا تصحیحش کنید

سیما یه اسم عربی نیس کاملا ایرانی هس لطفا اصلاح کنید و باور نکنید که عربیه شاید تو قران اومده ولی ریشه ی اصلیش فارسیه

به نظر من نظر هم اسمام درسته نمیشه گفت سیما یه اسم به زبان عربیه بلکه یک اسم ب زبان قرآنیه ولی از قبل از قرآن ایرانیا ازین اسم استفاده میکردن درحالی ک من تا الان ندیدم عرب ها ازین کلمه بخان نه تو شعر و نه تو نوشته ها استفاده کنن و اگر تو هر سایتی هم بریم بزنین اصلا اسم ایرانی با سین قطعا یکی ازونا سیماس

چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، صورت، عارض، عذار، قیافه، علامت، نشان، هیئت

رخ و چهره
یا علامت
در اصل فارسی هست
میتونید سرچ کنید. . .

معنی سیما=چهره

سیما یه معنی خاصی داره

مثل چهره رخسار و. . . .

ولی هر کسی درست معنی و درک و فهم شو نمیدونهو

نام سیما بهترین نامه

طلعت

سیما یعنی سی ماه. یعنی مثل ماه . در گویش کردی . تلفظش هم سی یه ماه میشه


کلمات دیگر: