مترادف خلف : بازمانده، بدل، جانشین، عوض، فرزند، صالح، نیکوکار، شایسته | بطلان، ضد، نقض، خلاف وعده کردن، به وعده وفا ن کردن، دروغ، دروغ گفتن | پس، پشت، ظهر، عقب، ورا ، واپس، وارث
متضاد خلف : پیش، مورث
برابر پارسی : فرزند، بازمانه، جانشین
back, hind part
successor
breach
descendant, successor
عقب , پشت , بطرف عقب
(تلفظ: xalaf) (عربی) صالح ، شایسته (فرزند) ، جانشین ؛ (به مجاز) پیروی کننده از پدر در اخلاق و کردار ؛ (در قدیم) فرزند .
صفت
بازمانده
بدل، جانشین، عوض
فرزند
پس، پشت، ظهر، عقب، ورا ≠ پیش
صالح، نیکوکار
شایسته
بطلان، ضد
نقض
خلاف وعده کردن، به وعده وفا ن کردن
دروغ
دروغ گفتن
۱. بازمانده
۲. بدل، جانشین، عوض
۳. فرزند
۴. صالح، نیکوکار
۵. شایسته
۱. بطلان، ضد
۲. نقض
۳. خلاف وعده کردن، به وعده وفا ن کردن
۴. دروغ
۵. دروغ گفتن
۱. پس، پشت، ظهر، عقب، ورا ≠ پیش
۲. واپس
۳. وارث ≠ مورث
(خُ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - وفا نکردن به عهد. 2 - دروغ گفتن .
(خَ) [ ع . ] (ق .) واپس .
(خَ لَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جانشین ، بازمانده . 2 - فرزند، فرزند شایسته . ج . اخلاف .
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن ایوب جوهری ، مکنی به ابولولید تابعی بود. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به ابوالولید خلف بن ایوب جوهری در این لغت نامه شود.
خلف . [ خ َ ] (ع مص ) آب برکشیدن برای اهل خود. یقال : خلف لاهله خلفاً. || تباه گشتن نبیذ. || تخلف کردن از یاران . یقال : خلف عن اصحابه . || خوی بد گرفتن .یقال : خلف عن خلق ابیه . || خلیفه و جانشین گردیدن . یقال : خلف فلانا فی اهله . || جانشین کسی گردیدن که بر اثر هلاک او عوض ندارد، مانند پدر و مادر و برادر و در اینجا با کلمه ٔ علی متعدی میشود. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). یقال : خلف اﷲ علیک ؛ یعنی خدا جانشین پدر یا هر گمشده ٔ تو شود و در همین معنی است خلف اﷲ علیک خیراً و«خلف اﷲ علیک بخیر». || جانشین گردیدن ازهلاک چیزی که عوض دارد و با «لام » متعدی می گردد. یقال : خلف اﷲ لک و با «علی » در مال و امور شبیه به آن .
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن ابی الفضل . ملقب به بهاءالدوله . رجوع به بهاءالدوله خلف ابن ابی الفضل در این لغت نامه و تاریخ سیستان شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن ابی القاسم الازدی . رجوع به ابن البرزعی در این لغت نامه و اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 294 شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن احمد سیستانی رجوع به خلف آخرین پادشاه صفاری شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن احمد. رجوع به خلف آخرین پادشاه صفاری شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن احمر خراسانی ، مکنی به ابومحرز. رجوع به ابومحرز در این لغت نامه شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن تمیم ، مکنی به ابوعبدالرحمن . او تابعی بود. رجوع به ابوعبدالرحمن خلف تابعی و عیون الاخبار ج 2 ص 261 و 287 شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن حبیب ، مکنی به ابوسعید. تابعی بود. رجوع به ابوسعید خلف شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن حیان احمر فرهانی بصری یا خراسانی ، مکنی به ابومحرز رجوع به ابومحرز خلف بن حیان در این لغت نامه شود.
منوچهری .
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن سالم محزمی ، مکنی به ابومحمد. از تابعان بود. (یادداشت بخط مؤلف ).
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن عباس ، مکنی به ابی القاسم طبیب قرطبی . او راست کتابی در طب و جراحی که بنزد اروپائیان بنام آلبوکازیس مشهور است . نام دیگر او ابوالقاسم زهراوی است . رجوع به ابوالقاسم زهراوی در این لغت نامه و اعلام زرکلی ج 1 ص 294 و قاموس الاعلام ترکی و حلل سندسیه ج 2 ص 36 و لکلرک ص 347 شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن عبدالصمد. پیشوای فرقه ٔ حنفیه یکی از فرق پنجگانه ٔ زیدیه است . رجوع به بیان الادیان و خاندان نوبختی ص 255 شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن عبدالملک بن مسعودبن بشکوال الخزرجی الانصاری ، مکنی به ابوالقاسم محدث و مورخ اندلسی بود. (حبیب السیر چ 1 ج 1) او راست : 1- المستعین باﷲ تعالی عندالحاجات و المهمات و المتضرعین الی اﷲ سبحانه و تعالی بالرغبات . 2- کتاب صله ذیل تاریخ علماءاندلس . سال وفات او 578 هَ . ق . و سن او هنگام مرگ 84 سال بود. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به ابن بشکوال در این لغت نامه و اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 434 شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن فتح قیسی . متوفی بسال 434 هَ . ق . او راست کتاب شرح جمل زجاجی . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع بروضات الجنات ص 425 شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن قتاده ، مکنی به ابوموسی از محدثان بود. (یادداشت بخط مؤلف ).
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن حمدون ، مکنی به ابومحمد واسطی . متوفی بسال 401 هَ . ق . از عالمان زمان بود. (یادداشت بخط مؤلف ).
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن یوسف اندلسی نحوی ، مکنی به ابوالقاسم . از بزرگان ادب و عالمان نحو بود که بسال 532 هَ . ق . درگذشت . (یادداشت بخط مؤلف ).
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن یوسف دستمیسانی . معروف به ابن قنات . یکی از معزمین بطریقه ٔ محمود بود. (از فهرست ابن الندیم ).
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن یوسف ، مکنی به ابن ابرص . رجوع به ابن ابرص در این لغت نامه شود.
خلف . [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) مختلف . || لجوج . || علف که در تابستان روید. || آنچه نزدیک شکم باشد از اضلاع فرد. || سر پستان ماده شتر. || انتهای پستان ماده شتر. || دنباله ٔ سر پستان ماده شتر نقیض متقدم آن . || (اِمص ) آب برکشی از چاه .(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) ابن اللیث بن فرقدبن سلیمان بن ماهان . از بزرگان سیستان و بنی اعمام یعقوب لیث صفاری بود. رجوع به تاریخ سیستان ص 207، 229، 249، 269 و342 و تاریخ بیهقی ص 152 و سبک شناسی ج 2 ص 371 شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) حصری . رجوع به ذیل ابوالقاسم محمد المعتمد علی اﷲ در این لغت نامه شود.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. واقع در نوزده هزاروپانصدگزی شمال آغ کند و ده هزارگزی شوسه ٔ هروآباد به میانه . این دهکده کوهستانی و معتدل و دارای 354 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات . شغل گله داری و صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی . راهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ناصرخسرو.
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ ) نام او خلف بن العباس است ابوالقاسم خلف بن العباس الزهراوی در حدود سنه ٔ 400 هَ . ق . بدنیا آمد. بعدها طب آموخت و طبیب فاضلی شد و از علم ادویه مفرده و مرکبه اطلاع کافی بهم برآورد. علاج او نکوست و او را تصانیف در صناعت طب است که مشهورترین آنها کتاب : التصریف لمن عجز عن التالیف است که بسال 1888 م . در آکسفردبا ترجمه ٔ لاتینی بچاپ رسید. (از معجم المطبوعات ).
خلف . [ خ َ ل َ ] (اِخ )دهی است از دهستان طبس مسینا. بخش درمیان شهرستان بیرجند. واقع در چهل هزارگزی شمال خاوری درمیان سر راه مالرو عمومی درمیان . این دهکده در جلگه واقع و گرمسیری و دارای 224 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، شلغم ، چغندر و شغل اهالی زراعت و مالداری . راهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ناصرخسرو.
مسعودسعد سلمان .
خاقانی .
مولوی (مثنوی ).
سعدی (بوستان ).
حافظ.
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
بهرامی .
خاقانی .
خلف . [ خ َ ل َ ] (ع مص ) میل کردن شتر بکرانه . یقال : خلف البعیر. || آبستن شدن ماده شتر. منه : خلفت البعیر. || چپه دست شدن . || احوال گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || بر پای چپ زور دادن در راه رفتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلف . [ خ َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ خلفة. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلف . [ خ ُ ] (ع اِمص ) دروغ . خلاف .
- برهان خلف ؛ اثبات مطلوب به ابطال نقیض آن . قیاس خُلف . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- خلف عهد ؛ پیمان شکنی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خلف عهد کردن ؛ پیمان شکستن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خلف قول ؛ خلاف قول و پیمان . خلف عهد. (یادداشت بخط مؤلف ).
- خلف قول کردن ؛ پیمان و قول و قرار شکستن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خلف وعده ؛ عدم وفای وعده . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خلف وعده کردن ؛ بوعده وفا نکردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- دلیل خلف ؛برهان خلف . (یادداشت بخط مؤلف ).
- قیاس خلف ؛ برهان خُلف . (المنجد).
- هذا خلف ؛ این برخلاف آنچه است که از پیش مسلم کردیم . (یادداشت بخط مؤلف ). || ج ِ خلیف . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خلف . [ خ ُ ل َ ] (ع اِ) ج ِ خَلفَه . || ج ِ خُلفَة. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلف . [ خ ُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ خلیف . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
مولوی .
پشتِسر؛ عقب.
۱. ویژگی فرزند خوب و صالح.
۲. [مقابلِ سلف] ازپسآینده.
۳. جانشین.
۴. [قدیمی، مجاز] بدل؛ عوض.
۵. (اسم) [قدیمی] فرزند.
۱. برخلاف وعده عمل کردن.
۲. (صفت) [قدیمی] نادرست.