فرزین . [ ف َ ] (اِ) وزیر شاه در شطرنج . (آنندراج ). فرزان . فرزی . مهره ٔ وزیر در صفحه ٔ شطرنج درامتداد قطرهای مربع و یا به موازات قطرها و نیز به موازات اضلاع مربع و خلاصه در تمام جهات حرکت میکند و از این نظر ترکیباتی چون فرزین رفتار و فرزین نهاد، به معنی کج رفتار و کج نهاد به کار رفته است
: پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ اسب و رفتار فرزین و شاه .
فردوسی .
بسا بیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.
ناصرخسرو.
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین .
ابوالفرج رونی .
بی شه ، اسب و پیل و فرزین هیچ نیست
شاه ما را به بقای شاه باد.
سنایی .
جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه ای .
سنایی .
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی .
رخ راست میرود ز چه در گوشه ای بماند
فرزین کجرو از چه به صدر اندرون نشست .
جمال الدین عبدالرزاق .
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چون که به پایان رسد هفت بیابان او.
خاقانی .
آسمان نطع مرادم برفشاند
نه شهش ماند و نه فرزین ای دریغ.
خاقانی .
فرزین دل است و شه خرد و رخ ضمیر راست
بیدق رموز تازی و معنی پهلوی .
خاقانی .
پیاده که او راست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود.
نظامی .
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد؟
عطار.
مست را بین زان شراب پرشگفت
همچو فرزین مست و کژ رفتن گرفت .
مولوی .
هر بیدقی که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین بپوشیدمی . (گلستان ).
میان عرصه ٔ شیراز تا به چند آخر
پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین .
سعدی .
تو دانی که فرزین این رقعه ای
نصیحت گر شاه این بقعه ای .
سعدی .
وزیر شاه نشان حالم ار بدانستی
به راستی که نیم کژطریق چون فرزین .
ابن یمین .
-
فرزین بند ؛ آن است که فرزین به تقویت پیاده که پس او باشد مهره ٔ حریف را پیش آمدن ندهد چرا که اگر مهره ٔ حریف پیاده ای را کشد فرزین انتقام او خواهد گرفت . (غیاث )
: بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه برشوم به کمند.
نظامی .
لعب معکوس است و فرزین بند سخت
حیله کم کن کار اقبال است و بخت .
مولوی .
-
فرزین رفتار ؛ کنایه از کجروان و مستان است . (انجمن آرای ناصری ). کجرو. کجرفتار.
-
فرزین نهاد ؛ کج نهاد. (غیاث ).
-
فرزین نهادن ؛ اظهار غلبه در شطرنج . (انجمن آرا).