کلمه جو
صفحه اصلی

معین


مترادف معین : آشکار، روشن، مشخص، معلوم، مقرر، منصوب، نهاده | دستیار، مددکار، معاضد، همدست، یار

متضاد معین : نامعین

برابر پارسی : روشن، آشکار شده، دیدآمده، نشان زد، یار، یارمند، یاریگر، یاور

فارسی به انگلیسی

accessory, decided, definite, determinate, determinative, set, stated


specified, decided, definite, determinate, determinative, set, stated, assistant, supporter, adjutant, auxiliary, accessory, fixed, certain, given, rhomb, lozenge

rhomb, lozenge


fixed, specified, certain, given


assistant, adjutant


فارسی به عربی

حریص , حلیف , قابل للتعیین , مساعد , معین , موکد

عربی به فارسی

لوزي , شکل لوزي , قرص لوزي شکل


مخصوص , ويژه , خاص , بخصوص , مخمص , دقيق , نکته بين , خصوصيات , تک , منحصر بفرد , معين , اخص


فرهنگ اسم ها

اسم: معین (پسر) (عربی) (تلفظ: moein) (فارسی: معين) (انگلیسی: moein)
معنی: یاریگر، کمک کننده، یاور

(تلفظ: moein) (عربی) یاریگر ، کمک کننده ، یاور .


مترادف و متضاد

helper (اسم)
هم دست، کمک، یار، یاور، معین، معاون

assistant (اسم)
کمک، دستیار، یاور، معین، بر دست، معاون، نایب، ترقی دهنده، رهبریار

adjutant (اسم)
کمک، یار، یاور، اجودان، معین

adjuvant (اسم)
یاور، معین، دوای ممد

lozenge (اسم)
معین، لوزی، قرص لوزی شکل، شکل لوزی

rhomb (اسم)
معین، چرخ، دایره، لوزی

supporter (اسم)
پشتیبان، حامی، معین، نگهدار، متحمل

rhomboid (اسم)
معین، لوزی

thetic (صفت)
مطلق، معین، ثابت، وضع شده، وابسته به یا شامل پایان نامه

thetical (صفت)
مطلق، معین، ثابت، وضع شده، وابسته به یا شامل پایان نامه

helping (صفت)
معین، ممد

given (صفت)
معلوم، معین، مبتلا، داده

certain (صفت)
قطعی، معلوم، معین، مسلم، محقق، خاطر جمع، فلان، تاحدی

aiding (صفت)
معین

specified (صفت)
معین، مشخص، تعیین شده، مشخص شده

determined (صفت)
معین، مشخص، مصمم

defined (صفت)
محدود، معین، مشخص

auxiliary (صفت)
معین، عوضی، کمکی، امدادی، کمک دهنده

appointed (صفت)
معین، منصوب، مقرر، منتصب، موعود، موکل

fixed (صفت)
معین، مقرر، ثابت، پا بر جا، جایگیر، مقطوع، ماندنی

assigned (صفت)
معین، موعود

regular (صفت)
حقیقی، معین، مرتب، منظم، عادی، متقارن، پا بر جا، با قاعده

supporting (صفت)
معین، متحمل

آشکار، روشن، مشخص، معلوم، مقرر، منصوب، نهاده ≠ نامعین


دستیار، مددکار، معاضد، همدست، یار


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - تعیین شده مشخص گردیده . ۲ - ( صفت ) مشخص مقرر: [ چون قوت نامیه و قوت حسی که آرام جایشان اندامهایی است معین . ] ( مصنفات باباافضل ۳ ) ۴٠۵ : ۲ - جامه منقش و رنگارنگی که در آن نقشهای چهار گوشه خرد مانند چشم گاو باشد . ۴ - گاوی که میان دو چشم وی سیاه باشد . ۵ - گاو گشن
فرزند شیخ ابو القاسم . جدا و شیخ محمد تقی معین العلما که در سلک علمای روحانی بود پس از فوت پدر به تربیت وی همت گماشت .

فرهنگ معین

(مُ) [ ع . ] (اِفا.) یاریگر، یاری کننده .


(مَ) [ ع . ] (ص .) پاک ، صاف ، جاری .


(مُ عَ یَّ) [ ع . ] 1 - (اِمف .) مشخص گردیده ، تعیین شده . 2 - (ص .) معلوم ، مقرر.


(مُ ) [ ع . ] (اِفا. ) یاریگر، یاری کننده .
(مَ ) [ ع . ] (ص . ) پاک ، صاف ، جاری .
(مُ عَ یَّ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) مشخص گردیده ، تعیین شده . ۲ - (ص . ) معلوم ، مقرر.

لغت نامه دهخدا

معین . [ م َ ] (ع ص ) آب روان . (دهار). آن آب که می بینند چون می رود. (مهذب الاسماء). آب روان بر روی زمین . (ترجمان القرآن ). جاری و روان . (غیاث ) (آنندراج ) : و حصاری محکم در میان شهر و خندقی که به آب معین برده اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 129).
- ماء معین ؛ آب روان روشن و پاک . ماء معیون . (منتهی الارب ). آب ظاهرو جاری بر روی زمین که آن را بتوان دید. (از اقرب الموارد). و رجوع به ترکیب ماء معین ذیل ماء شود.
|| خوب . گرامی . پسندیده . مطلوب : غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی نهند. (سندبادنامه ص 245). از هرچه حادث شود غث و سمین و معین و مهین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی . (سندبادنامه ص 87). || چشم کرده . (منتهی الارب ). چشم کرده . چشم زده . (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).


معین . [ م ُ ] (اِخ ) محمد (1296-1350 هَ . ش .) فرزند شیخ ابوالقاسم . جداو شیخ محمدتقی معین العلما که در سلک علمای روحانی بود پس از فوت پدر به تربیت وی همت گماشت . جد مادری او شیخ محمد سعید نیز از علما و مدرسان علوم قدیمه بود. دوره ٔ ابتدایی را در دبستان اسلامی و دوره ٔ اول متوسطه را در دبیرستان نمره ٔ 1 (که بعدها به نام دبیرستان شاهپور خوانده شد) طی کرد. در اوان تحصیل در متوسطه صرف و نحو عربی و بخشی از علوم قدیمه را نزد جد خویش و مرحوم سید مهدی رشت آبادی و دیگر استادان وقت آموخت . دوره ٔ دوم متوسطه (ادبی ) را در دارالفنون تهران به پایان رسانید و به سال 1310 در دانشکده ٔ ادبیات و دانشسرای عالی در رشته ٔ ادبیات و فلسفه و علوم تربیتی وارد گردید و در سال 1313 از این شعب لیسانسیه شد. پس از طی دوره ٔ شش ماهه ٔ دانشکده ٔ افسری احتیاط شش ماه اول سال 1314 را به خدمت افسری گذرانید و در مهر ماه آن سال به دبیری دبیرستان شاهپور اهواز منصوب شد و پس از سه ماه ریاست دانشسرای شبانه روزی اهواز را یافت و در عین حال عضویت تحقیق اوقاف و ریاست پیشاهنگی و تربیت بدنی استان ششم به عهده ٔ وی بود. در همین ایام بوسیله ٔ مکاتبه از آموزشگاه روانشناسی بروکسل (بلژیک ) روانشناسی عملی و دیگر شعب آن از قبیل خطشناسی ، قیافه شناسی و مغزشناسی را فراگرفت . در سال 1318 به تهران منتقل گردید. در حین تصدی معاونت و سپس کفالت اداره ٔ دانشسراها در وزارت فرهنگ ، وارد دوره ٔ دکتری زبان و ادبیات فارسی شد. پس از چندی با حفظ سمت به دبیری دانشکده ٔ ادبیات منصوب گردید. پس از بپایان رسانیدن دوره ٔ دکتری ، جلسه ٔ دفاع از پایان نامه ٔ دکتری وی به عنوان «مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی » در 17 شهریور 1321 تشکیل و پایان نامه ٔ او با قید «بسیار خوب » قبول گردید و او نخستین دکتر ادبیات فارسی در ایران شناخته شد. از آن پس به سمت دانشیار و سپس به سمت استاد کرسی «تحقیق در متون ادبی » دردانشکده ٔ ادبیات به تدریس مشغول شد و سه سال نیز دردانشسرای عالی به تدریس پرداخت . از آغاز سال 1325 شمسی که طبع لغت نامه ٔ دهخدا طبق قانون در مجلس شورای ملی شروع شد دکتر معین به همکاری وی برگزیده شد. در دی ماه 1334 با موافقت مرحوم دهخدا سازمان لغت نامه از منزل شخصی آن مرحوم به مجلس شورای ملی منتقل شد و طبق وصیت نامه های ایشان دکتر معین به ریاست امور علمی این سازمان منصوب گردید. در اسفندماه 1336 سازمان لغت نامه به دانشکده ٔ ادبیات (دانشگاه تهران ) انتقال یافت و طبق اساسنامه ٔ مصوب شورای دانشگاه ریاست آن به عهده ٔ دکتر معین محول گردید. وی این سمت را تا آخرین روزی که دچار سکته شد به عهده داشت . مرحوم دکتر معین پس از مراجعت از سفر ترکیه در تاریخ نهم آذرماه 1345 در دفتر گروه زبان و ادبیات فارسی دچار بیهوشی موقت شد و در بیمارستان آریای تهران بستری گردید و در اثر همین عارضه به حالت اغما افتاد و در 14 مرداد ماه 1346 به کانادا حرکت داده شد و در 15 آبان ماه 1346 پس از بازگشت به تهران در بیمارستان فیروزگر بستری گشت و در 13 تیرماه 1350 در همان بیمارستان به رحمت ایزدی پیوست . دکتر معین کتابها و مقاله های متعددی تألیف و تصحیح کرده و مقاله های بسیاری منتشر ساخته است . رجوع به ذیل مجلد ششم فرهنگ فارسی معین شود.


معین . [ م ُ ] (اِخ ) نامی ازنامهای خدای تعالی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


معین . [ م ُ ] (ع ص ) (از «ع ون ») یار. (دهار). یاری دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). یاریگر و مددکارو یار و یاور و دستگیر. (ناظم الاطباء) :
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست خداوند یار اوست .

منوچهری .


چو یکسر معین تو گشتند دیوان
وز ابلیس نحس لعین مستعینی .

ناصرخسرو.


چو تیغ علی داد یاری قرآن
علی بود بی شک معین محمد.

ناصرخسرو.


بدین امید عمری می گذاشتم که ... یاری و معینی به دست آرم . (کلیله و دمنه ). یار و معین از تو بیش دارد. (کلیله و دمنه ). به هر طرفی می نگریست تا مگر ناصری یا معینی پیدا آید البته هیچکس را ندید.(جوامع الحکایات ).
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مر حق را معین .

خاقانی .


ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین .

خاقانی .


نگاهدار و معینت خدای بادکه هرگز
بجز خدای نباشد نگاهدار معین را.

سعدی .



معین . [ م ُ ع َی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) مقررشده . (غیاث ). مخصوص و مقرر کرده شده . (آنندراج ). ثابت و برقرار و مخصوص و محقق و معلوم . (ناظم الاطباء). تعیین شده :
بی نمودار طبع صافی تو
صورت مکرمت معین نیست .

مسعودسعد.


آنکه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه ). مخایل نجابت بر ناصیه ٔ او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین . (سندبادنامه ص 42). بر هریک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است . (گلستان ). تا خدمتی که بر بنده معین است بجای آورد. (گلستان ).
زنان را به عذر معین که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست .

(بوستان ).


ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کایشان به دل ربودن مردم معینند.

سعدی .


ترا خود هرکه بیند دوست دارد
گناهی نیست بر سعدی معین .

سعدی .


چون قوت نامیه و قوت حسی که آرام جایشان اندامهایی است معین . (مصنفات باباافضل ج 2 ص 45). || جامه ٔ منقش به چهارخانه های خرد همچون چشم گاو. (منتهی الارب ). جامه ٔ منقش و رنگارنگی که در آن نقشهای چهارگوشه ٔ خرد مانند چشم گاو باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به چشمه . چشمه چشمه . به صورت چشمها نگار کرده . منقش به صورت چشم . به صورت چشم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهره ٔ حکمت معین .

خاقانی (یادداشت ایضاً).


|| گاو نر سیاه مابین پیشانی . (منتهی الارب ). گاوی که میان دو چشم وی سیاه باشد. (ناظم الاطباء). گاو نر و او را به جهت بزرگی چشمانش و یا به جهت سیاه و سپیدی آن چنین گویند. (از اقرب الموارد). || گشن گاو که به ترکی بوقا نامندش . و گشنی است از گاو. (منتهی الارب ). گشن از گاوان . (ناظم الاطباء).

معین . [ م ُ ع َی ْ ی ِ / م ُ ع َی ْ ی َ ] (ع ص ، اِ) شکل لوزی را گویند یعنی شکل مربع متساوی الاضلاعی که زاویه های آن قائمه نباشند. (ناظم الاطباء). نزد مهندسان شکل مسطح چهارضلعی متساوی الاضلاعی است که زوایای آن قائمه نباشد و زوایای متقابل در آن متساوی باشند . و شاید این کلمه به جهت شباهت به چشم مأخوذ از عین باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از محیط المحیط). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- شبیه معین ؛ سطح چهارضلعی که اضلاع و زوایای متقابل آن برابرو زوایای آن غیرقائمه باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از محیط المحیط). متوازی الاضلاع .
- مربع معین ؛ لوزی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


معین. [ م َ ] ( ع ص ) آب روان. ( دهار ). آن آب که می بینند چون می رود. ( مهذب الاسماء ). آب روان بر روی زمین. ( ترجمان القرآن ). جاری و روان. ( غیاث ) ( آنندراج ) : و حصاری محکم در میان شهر و خندقی که به آب معین برده اند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 129 ).
- ماء معین ؛ آب روان روشن و پاک. ماء معیون. ( منتهی الارب ). آب ظاهرو جاری بر روی زمین که آن را بتوان دید. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به ترکیب ماء معین ذیل ماء شود.
|| خوب. گرامی. پسندیده. مطلوب : غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی نهند. ( سندبادنامه ص 245 ). از هرچه حادث شود غث و سمین و معین و مهین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی. ( سندبادنامه ص 87 ). || چشم کرده. ( منتهی الارب ). چشم کرده. چشم زده. ( ناظم الاطباء ) ( از محیط المحیط ).

معین. [ م ُ ع َی ْ ی َ ] ( ع ص ، اِ ) مقررشده. ( غیاث ). مخصوص و مقرر کرده شده. ( آنندراج ). ثابت و برقرار و مخصوص و محقق و معلوم. ( ناظم الاطباء ). تعیین شده :
بی نمودار طبع صافی تو
صورت مکرمت معین نیست.
مسعودسعد.
آنکه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. ( کلیله و دمنه ). مخایل نجابت بر ناصیه او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین. ( سندبادنامه ص 42 ). بر هریک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است. ( گلستان ). تا خدمتی که بر بنده معین است بجای آورد. ( گلستان ).
زنان را به عذر معین که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست.
( بوستان ).
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کایشان به دل ربودن مردم معینند.
سعدی.
ترا خود هرکه بیند دوست دارد
گناهی نیست بر سعدی معین.
سعدی.
چون قوت نامیه و قوت حسی که آرام جایشان اندامهایی است معین. ( مصنفات باباافضل ج 2 ص 45 ). || جامه منقش به چهارخانه های خرد همچون چشم گاو. ( منتهی الارب ). جامه منقش و رنگارنگی که در آن نقشهای چهارگوشه خرد مانند چشم گاو باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || به چشمه. چشمه چشمه. به صورت چشمها نگار کرده. منقش به صورت چشم. به صورت چشم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهره حکمت معین.
خاقانی ( یادداشت ایضاً ).
|| گاو نر سیاه مابین پیشانی. ( منتهی الارب ). گاوی که میان دو چشم وی سیاه باشد. ( ناظم الاطباء ). گاو نر و او را به جهت بزرگی چشمانش و یا به جهت سیاه و سپیدی آن چنین گویند. ( از اقرب الموارد ). || گشن گاو که به ترکی بوقا نامندش. و گشنی است از گاو. ( منتهی الارب ). گشن از گاوان. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

مخصوص و مقررشده، مشخص، معلوم.
یاری کننده، یار، مددکار.
۱. جاری، روان.
۲. آب چشمه که بر روی زمین جاری شود.

۱. جاری؛ روان.
۲. آب چشمه که بر روی زمین جاری شود.


یاری‌کننده؛ یار؛ مددکار.


مخصوص و مقررشده؛ مشخص؛ معلوم.


دانشنامه عمومی

یار و یاور


معین می تواند به موارد زیر اشاره کند:
معین (خواننده)، خواننده سرشناس موسیقی پاپ
محمد معین، نخستین دکترای ادبیات دانشگاه تهران و مولف فرهنگ معین
مصطفی معین، وزیر علوم دولت هاشمی و خاتمی
فتح الله معین، استاندار سابق خوزستان و هرمزگان
پرویز معین، عضو هیئت علمی مهندسی مکانیک دانشگاه استنفورد آمریکا
معین بسیسو، شاعر فلسطینی
باقر معین، روزنامه نگار و پژوهشگر ایرانی

یاریگر.


فرهنگ فارسی ساره

نشا نزد


نقل قول ها

معین ممکن است به موارد زیر اشاره داشته باشد:

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَّعِینٍ: آب جاری بر روی زمین (در عبارت"وَءَاوَیْنَاهُمَا إِلَیٰ رَبْوَةٍ ذَاتِ قَرَارٍ وَمَعِینٍ:هر دو را به سرزمینی بلند که جایی هموار و چشمه سار بود منزل دادیم ")-زلال (کلمه معین در نوشیدنیها به معنای آن نوشیدنی است که از پشت ظرف دیده شود ، مانند آب و شرا...
معنی أَجَلَیْنِ: دو موعد- دو وقت معین
معنی أُقِّتَتْ: دارای وقت معین شد
معنی مَوَاقِیتُ: وعده گاهها یشان (جمع میقات و میقات به معنی وقت معین شده برای عمل است و این کلمه بر مکان معین برای عمل نیز اطلاق میشود )
معنی مِیقَاتِنَا: وعده گاه ما (میقات :وقت معین شده برای عمل است و این کلمه بر مکان معین برای عمل نیز اطلاق میشود )
معنی مِیقَاتُهُمْ: وعده گاهشان (میقات :وقت معین شده برای عمل است و این کلمه بر مکان معین برای عمل نیز اطلاق میشود )
معنی قَدَرٍ: اندازه ای معین ( در عبارت "وَأَنزَلْنَا مِنَ ﭐلسَّمَاءِ مَاءً بِقَدَرٍ ")
معنی مَّفْرُوضاً: مقرر شده - تعیین شده (کلمه فرض به معنای قطع هر چیز محکم و جدا کردن بعضی از آن ، از بعضی دیگر است و به همین جهت در معنای وجوب استعمال میشود ، برای اینکه انجام دادنش واجب و امتثال امرش قطعی و معین است و نه مردد در اینجا نیز سهم و نصیبی که فرض شده ادای...
معنی مِیقَاتُ: زمان انجام یک کارخاص - وعده گاه (کلمه میقات معنایش نزدیک به معنای کلمه وقت است و تقریبا همان معنا را میدهد ، و فرق آن دواین است که : میقات آن وقت معین و محدودی است که بنا است در آن وقت عملی انجام شود ، بخلاف وقت که به معنای زمان و مقدار زمانی هر چیز ...
معنی فَرَضْتُمْ: مقرر کردید - تعیین کردید (کلمه فرض به معنای قطع هر چیز محکم و جدا کردن بعضی از آن ، از بعضی دیگر است و به همین جهت در معنای وجوب استعمال میشود ، برای اینکه انجام دادنش واجب و امتثال امرش قطعی و معین است و نه مردد در اینجا نیز سهم و نصیبی که فرض شده ...
معنی تَفْرِضُواْ: معین کردید - تعیین کردید - سهم دادید - واجب گردانیدید (دراصل جداکردن قطعه ای از چیزی و تأثیر گذاشتن در آن قطعه معنی می دهد و در مورد واجب کردن هم چون پاره ای از حکم را به آن موضوع اختصاص می دهد ،استفاده می شود در عبارت "مَا لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَ...
معنی فَرَضَ: معین کرد - تعیین کرد - سهم داد - واجب گردانید (دراصل جداکردن قطعه ای از چیزی و تأثیر گذاشتن در آن قطعه معنی می دهد و در مورد واجب کردن هم چون پاره ای از حکم را به آن موضوع اختصاص می دهد ،استفاده می شود در عبارت "فَمَن فَرَضَ فِیهِنَّ ﭐلْحَجَّ "منظور ...
معنی قَصْدُ: راهی که رهرواش را به هدف می رساند(قصد به معنای استقامت راه است ، یعنی راه آنطور مستقیم باشد که در رساندن سالک خود به هدف ، قیوم و مسلط باشد ، و ظاهرا این کلمه که مصدر است در عبارت "عَلَی ﭐللَّهِ قَصْدُ ﭐلسَّبِیلِ " به معنای اسم فاعل است ، و اضافه شدن...
ریشه کلمه:
عین (۶۵ بار)

«مَعین» از مادّه «معن» (بر وزن شأن) به معنای جریان آب است، بنابراین «ماء معین» به معنای آب جاری است. بعضی نیز آن را از مادّه «عین» یعنی آبی که ظاهر است و با چشم دیده می شود دانسته اند. که در صورت اول، میم جزء کلمه است و بر وزن «فعیل» است و در صورت دوم، میم زائده است و بر وزن «مفعول» می باشد (مانند مبیع).
بر این اساس یا «مَعِیْن» از مادّه «معن» (بر وزن صحن) به معنای جاری است، اشاره به این که: در آنجا چشمه هایی از شراب طهور در جریان است که هر لحظه پیمانه ها را از آن پر می کنند و گرداگرد بهشتیان می گردانند، چنان نیست که این شراب طهور پایان گیرد، و یا برای تهیه آن نیاز به زحمت و درد و رنجی باشد، یا کهنه و خراب و فاسد شود.
و یا از «عین» گرفته شده، و «میم» آن زائده است، و به معنای آبی است که، با چشم دیده می شود، هر چند جاری نباشد. ولی، بیشتر مفسران آن را به همان معنای آب جاری تفسیر کرده اند.
. معن به معنی جاری شدن است «مَعَنَ الْماءُ مَعناً: سالَ» مَعین یعنی: جاری شونده. و «اَمْعَنَ بِحَقّی» یعنی: حق مرا برد. معنی آیه: بگو خبر دهید اگر آب شما در زمین فرو رفت کدام کس به شما آب روان خواهد آورد. . از آیه به نظر می‏آید که شراب بهشتی در روی زمین جاری می‏شود چنانکه در «کَأس» گذشت یعنی: کاسه شرابی که از چشمه جاری شونده است بر آنها می‏گردانند.

پیشنهاد کاربران

اسم پسرم معین . از اسما خداست و در جوشن کبیر به معنای یاری رسان آمده است و بسیار زیباست

یاری دهنده و پناه دهنده


مشخص

یکی از نامهای خدا ، لقب امام رضا ( معین ضعفا ) ، کمک کنند، یاری دهنده، مشخص شده، نور، روشنایی، ایمن، آب که جاری هستش، پاک،

معین به معنای نجات دهنده

نور چشمی

آشکارا ، روشنا

یاور

یاری دهنده

مشخص شده

یار ، دوست ، همیار ، کمک کردن

یاری کننده ، همیار


جاری و روان
ماء معین= آب جاری و روان

یاری دهنده، کمک دهنده

یاری کننده

یاری کننده، مددکار، مشخص ، معلوم

اسم پسرم و معین گذاشتم چون در دعای جوشن کبیر نام خداوند متعال به معنای کمک کننده یاری کننده س خیلی هم زیباست

فراز 77 دعای جوشن کبیر :

( 77 ) اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا مُعِینُ یَا أَمِینُ یَا مُبِینُ یَا مَتِینُ یَا مَکِینُ یَا رَشِیدُ یَا حَمِیدُ یَا مَجِیدُ یَا شَدِیدُ یَا شَهِیدُ .

( 77 ) خدایا! از تو خواهم به حق نامت ای یاور ، اى امان بخش ، اى آشکار کننده اى استوار و ثابت ، اى پابرجا ، اى راهنما، اى ستوده، اى گرامی ، اى سخت نیرو ، اى گواه.

معین : مُعِین : یاور ، مدد رسان ، پشتیبان، حامی، دستگیر ، یار ، کمک کننده ، یاری دهنده .

کمک کننده.
معین الضعفا: کمک کننده به نیازمندان.

مطلق . . . . مشخص . . . . مددکار . . . . . . یاری دهنده . . . . . . . . .

معین راد

( هکانیدن ) برابر پارسی کارواژه های ( تعیین کردن، معین گرداندن ) می باشد.
پس گشت: نبیگِ زبان پاک کسروی

یاری ده


کلمات دیگر: