حورا. [ ح َ ] ( از ع ص ، اِ ) مخفف حوراء. مفرد حور :
عالم بهشت گشته عنبرسرشت گشته
کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسایی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چرا باید سوگند.
عماره.
چشم حورا چون شودشوریده رضوان بهشت
خاک پایش توتیای دیده حورا کند.
منوچهری.
حورا تویی ار نکو و با شرمی
گر شرم کند نکو بود حورا.
ناصرخسرو.
هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند.
ناصرخسرو.
حورا که شنید ای مسلمانان
پرورده به آب چشم اهریمن.
ناصرخسرو.
ابر آزاری چمن ها را پر از حورا کند
باغ پر گلبن کند گلبن پر از دیبا کند.
خاقانی.
نایب یزدان تویی امروز چون یزدان مرا
خلد بخشیدی و حورا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی.
بر خاکش از حواری و حورا ترحم است
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است.
خاقانی.
کواکب بود زیر پای ممالک
حواری بود بر زبردست حورا.
خاقانی.
- حوراطلعت :
دوش حوراطلعتی دیدم که پنهان از رقیب
در میان کاروان میگفت یار خویش را.
نظامی.
- حورافش ؛ حوراوش :
چار گوهر ز گوش گوهرکش
بگشاد آن نگار حورافش.
نظامی.
- حورانژاد :
زان می عنابگون در قدح آبگون
ساقی مهتابگون ترکی حورانژاد.
منوچهری.