کلمه جو
صفحه اصلی

مهین


مترادف مهین : خوار، زبون، سست، ضعیف، بزرگ تر، بزرگ، بزرگترین

متضاد مهین : کهین

فارسی به انگلیسی

feminine proper name, greatest, eldest, dean, elder, lunar, major, maximum, senior

greatest


dean, elder , lunar, major, maximum, senior


فرهنگ اسم ها

اسم: مهین (دختر) (فارسی) (تلفظ: me (a) hin) (فارسی: مهين) (انگلیسی: mehin)
معنی: منسوب به ماه، زیباروی، بزرگترین، ( در قدیم ) بزرگتر، [این نام چنانچه به فتح اول ( مَهین ) mahin تلفظ شود مرکب از ( مَه = ماه، ین ( پسوند نسبت ) ) می باشد و منسوب به ماه است]، بزرگترین ( از نظر مقام و رتبه و ارزش ) [این نام چنانچه به فتح اول ( مَهین ) mahin تلفظ شود مرکب از ( مَه = ماه + ین ( پسوند نسبت ) ) می باشد و منسوب به ماه است]، مانند ماه

(تلفظ: me(a)hin) بزرگترین (از نظر سال) ؛ (در قدیم) بزرگتر ، بزرگترین (از نظر مقام و رتبه و ارزش). [این نام چنانچه به فتح اول (مَهین) mahin تلفظ شود مرکب از (مَه = ماه + ین (پسوند نسبت)) می‌باشد و منسوب به ماه است].


مترادف و متضاد

سست، ضعیف


خوار، زبون ≠ کهین


بزرگ‌تر، بزرگ، بزرگترین


۱. خوار، زبون
۲. سست، ضعیف
۳. بزرگتر، بزرگ، بزرگترین ≠ کهین


فرهنگ فارسی

شمال ضیائ آباد واقع است . کوهستانی و سردسیر است و ۶۷۷ تن سکنه دارد . ده دهستان پائین شهرستان نهاوند فرمانداری کل همدان . در ۱۴ کیلومتری
مهینه: بزرگ، بزرگتر، بزرگترین، منسوب به ماه، از نامهای زنان، خواروپست، سست رای، مهنائ جمع
( صفت ) ۱ - سست ضعیف . ۲ - خوار زبون .
دهی است جزئ دهستان قاقاران بخش ضیائ آباد شهرستان قزوین .

فرهنگ معین

(مِ ) (ص نسب . ) بزرگتر، بزرگترین .
(مَ ) (ص نسب . ) ۱ - منسوب به ماه . ۲ - نامی است از نام های زنان .
( ~. ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - سست ، ضعیف . ۲ - خوار، زبون .
(مُ ) [ ع . ] (اِفا. ) خوار دارنده ، اهانت کننده .

(مِ) (ص نسب .) بزرگتر، بزرگترین .


(مَ) (ص نسب .) 1 - منسوب به ماه . 2 - نامی است از نام های زنان .


( ~.) [ ع . ] (ص .) 1 - سست ، ضعیف . 2 - خوار، زبون .


(مُ) [ ع . ] (اِفا.) خوار دارنده ، اهانت کننده .


لغت نامه دهخدا

مهین . [ م َ ] (ص نسبی ) (مه = ماه + ین ) منسوب به مه . رجوع به مه شود. || (ص تفضیلی ، ص عالی ) مِهین . رجوع به مِهین شود.


مهین . [ م َ ] (ع ص ) سست و ناتوان . (دستور الاخوان ). خوار و سست . (منتهی الارب ) (مجمل اللغة). ضعیف . ذلیل . بی مقدار. عاجز. پست . بی توان :
سجده میکرد او که ای کل زمین
شرمسار است از تو این جزو مهین .

مولوی .


- ماء مهین ؛ آب ضعیف . کنایه از نطفه است . (از مهذب الاسماء) :
تبارک اﷲ از آن نقشبند ماء مهین
که نقش روی تو بسته ست و چشم و زلف و جبین .

سعدی .


|| اندک . حقیر. قلیل . || شیر زبان گز. || کم خرد و کم تمیز. (منتهی الارب ). آن که تمیز و رایش ناقص باشد. || گشن که باردار نکند. ج ، مهناء. (منتهی الارب ).

مهین . [ م َ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب ، واقع در 9هزارگزی باختری سراب و 9هزارگزی شوسه ٔ سراب به تبریز دارای 432 تن سکنه . آب آن از چشمه و راهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


مهین . [ م ِ ] (ص تفضیلی ، ص عالی ) (مه = بزرگ + ین ) بزرگتر. (غیاث ). بزرگترین . (برهان ). مقابل کهین . اکبر. اسن . بزاد برآمده ترین . آن بزرگتر به سال . سالخورده تر. کِبَرَة. فرزند بزرگتر :
از این هر سه کهتر بود پیش رو
مهین از پس و در میان ماه نو.

فردوسی .


چو شاه جهان باز شد باز جای
به پور مهین داد فرخ همای .

فردوسی .


مهین دخت بانوگشسب سوار
به من داد گردنکش نامدار.

فردوسی .


قاورد پسر مهین چغری بیک را ولایت کرمان مقرر شد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 18). || مطلق بزرگتر. بزرگترین از لحاظ مقام و برتری :
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.

فرخی .


حاسدم گوید چرادر پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مهین .

منوچهری .


مهین نعمت ایمان شناس و بدان
که ایمان ز ایزد گرامی عطاست .

ناصرخسرو.


و چرخ مهین است و کیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست
مهین عالم آن را نهد فیلسوف
که منزلگه انبیا و اصفیاست .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 83).


از این کرد دور از خورشهای آن خوان
مهین خاندان دشمن خاندان را.

ناصرخسرو.


آن کو به بر خرد مهین است
زین ازرق بیخرد کهین است .

ابوالفرج رونی .


غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر.

خاقانی .


تقویم مهین حکم شش روز
امروز توئی نهان چه باشی .

خاقانی .


گر زمانه آیت شب محو کرد
آیت روز از مهین اختر بزاد.

خاقانی .


زشت گوید ای شه زشت آفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین .

مولوی .


معین خیر و مطیع خدا و ناصح خلق
به رای روشن و فکر بلیغ وعقل مهین .

سعدی .


مهین توانگران آن است که غم درویشان خورد. (گلستان ).
مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند.

سعدی (بوستان ).


فخرالدوله بر همه مهین و سرور آمد. (تاریخ قم ص 8).
- جهان ِ مهین ؛ عالم برین . مقابل جهان فرودین :
جهان مهین را بجان زیب و فری
اگرچه بدین تن جهان ِ کهینی .

ناصرخسرو.


- مهین پیمبر ؛پیغمبر بزرگ . فرستاده و رسول بزرگ .
- || کنایه از حضرت خاتم الانبیاء (ص ) است .
- || نزد محققان عقل و دانش است .
- مهین جهان ؛ به معنی مه مرد است که هر دو جهان باشد و آن را مهین مردم نیز گویند. در نامه ٔ جمشید آمده که سراسر جهان یک کس است تنی دارد از همه تنها وآن را تهم گویند و روانی دارد از همه روانها آن را روانگرد نامند و خردی دارد از همه خردها که آن را هوشگرد خوانند. مه مردم که آن را مهین مرد نیز خوانند چون درنگری جهانی بدین شگرفی یک پرستار اوست گر چشم دل گشائی بینی که آسمان پوست این کس بزرگ است و کیوان سپرز و برجیس جگر و بهرام زهره و خورشید دل و ناهید یمینه (؟) و تیر مغزینه و ماه شش و ستارگان برجها وخانهای روشن رگ و پی آتش گرمی رفتار او. ابر و باد دم و آب خوی و زمین گرد پا در رهروی و درخش خنده و آسمان غریو آواز و باران گریه و پیوستگان کرم شکم . و او را روانی است چنین که گذارش از روانان فرودین و برین است وخردی اینگونه که آن هم گذارش از هوشهای نشیبین و فرازین آمده ... (آنندراج ).
- مهین چرخ ؛ فلک نهم . (انجمن آرا).
- || دور اکبر. (انجمن آرا).
- مهین فرشته ؛ فرشته ٔ مقرب . ملک مقرب .
- مهین فریشته ؛ مهین فرشته . ملک مقرب .
- نام مهین ؛ اسم اعظم :
بدان آه پسین کز عرش پیش است
بدان نام مهین کز شرح بیش است .

نظامی .



مهین . [ م ُ ] (ع ص ) (از «هَ و ن ») نعت فاعلی از اِهانة. خواری بخش . خوارکننده : و له عذاب مهین . (قرآن 14/4). غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی ننهد. (سندبادنامه ص 245). از هرچه حادث شود غث و سمین و معین و مهین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی . (سندبادنامه ص 87).
اندر آئید و ببینید اینچنین
سرد گشته آتش گرم مهین .

مولوی .


برای حاجت دنیا طمع به خلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.

سعدی .



مهین. [ م ُ ] ( ع ص ) ( از «هَ و ن » ) نعت فاعلی از اِهانة. خواری بخش. خوارکننده : و له عذاب مهین. ( قرآن 14/4 ). غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی ننهد. ( سندبادنامه ص 245 ). از هرچه حادث شود غث و سمین و معین و مهین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی. ( سندبادنامه ص 87 ).
اندر آئید و ببینید اینچنین
سرد گشته آتش گرم مهین.
مولوی.
برای حاجت دنیا طمع به خلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
سعدی.

مهین. [ م َ ] ( ع ص ) سست و ناتوان. ( دستور الاخوان ). خوار و سست. ( منتهی الارب ) ( مجمل اللغة ). ضعیف. ذلیل. بی مقدار. عاجز. پست. بی توان :
سجده میکرد او که ای کل زمین
شرمسار است از تو این جزو مهین.
مولوی.
- ماء مهین ؛ آب ضعیف. کنایه از نطفه است. ( از مهذب الاسماء ) :
تبارک اﷲ از آن نقشبند ماء مهین
که نقش روی تو بسته ست و چشم و زلف و جبین.
سعدی.
|| اندک. حقیر. قلیل. || شیر زبان گز. || کم خرد و کم تمیز. ( منتهی الارب ). آن که تمیز و رایش ناقص باشد. || گشن که باردار نکند. ج ، مهناء. ( منتهی الارب ).

مهین. [ م َ ] ( ص نسبی ) ( مه = ماه + ین ) منسوب به مه. رجوع به مه شود. || ( ص تفضیلی ، ص عالی ) مِهین. رجوع به مِهین شود.

مهین. [ م ِ ] ( ص تفضیلی ، ص عالی ) ( مه = بزرگ + ین ) بزرگتر. ( غیاث ). بزرگترین. ( برهان ). مقابل کهین. اکبر. اسن. بزاد برآمده ترین. آن بزرگتر به سال. سالخورده تر. کِبَرَة. فرزند بزرگتر :
از این هر سه کهتر بود پیش رو
مهین از پس و در میان ماه نو.
فردوسی.
چو شاه جهان باز شد باز جای
به پور مهین داد فرخ همای.
فردوسی.
مهین دخت بانوگشسب سوار
به من داد گردنکش نامدار.
فردوسی.
قاورد پسر مهین چغری بیک را ولایت کرمان مقرر شد. ( سلجوقنامه ظهیری ص 18 ). || مطلق بزرگتر. بزرگترین از لحاظ مقام و برتری :
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
فرخی.
حاسدم گوید چرادر پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مهین.
منوچهری.
مهین نعمت ایمان شناس و بدان
که ایمان ز ایزد گرامی عطاست.
ناصرخسرو.

مهین . [ م َ ] (اِخ )دهی است جزء دهستان قاقاران بخش ضیأآباد شهرستان قزوین ، واقع در 15هزارگزی شمال ضیأآباد و 6 هزارگزی راه عمومی . کوهستانی و دارای 677 سکنه . آبش از قنات و راهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


فرهنگ عمید

خوار؛ بی‌ارزش.


بزرگ؛ بزرگ‌تر؛ بزرگ‌ترین.


بزرگ، بزرگ تر، بزرگ ترین.
خوار، بی ارزش.

دانشنامه عمومی

مهین ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
مهین (تاکستان)
مهین (سراب)

بزرگ مثل ماه


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مَهِینٌ: خوار و ضعیف - حقیر (از هون است که به معنای ضعف و حقارت است، و منظور فرعون از مهین بودن حضرت موسی (علیهالسلام) ، فقیر و تهی دست بودن ایشان است)
معنی مُّهِینٌ: خوار کننده (از هون است که به معنای ضعف و حقارت است )
ریشه کلمه:
هون (۲۶ بار)

توصیف عذاب به «مُهِیْنٌ» (خوارکننده و اهانت بار) از مادّه «هَوان» به خاطر آن است که جریمه، باید همانند جرم باشد، آنها نسبت به آیات الهی توهین کردند، خداوند هم برای آنها مجازاتی تعیین کرده که علاوه بر دردناک بودن، توهین آور نیز می باشد.

پیشنهاد کاربران

بزرگترین زیبایی جهان

به مانند ماه

مهین یعنی ماه من

مهین یعنیی ماه من. نفس من. همسریکی یدونه من. مهین یعنی صداقت ودرک مهین یعنی تمام هستی من.

مهین یعنی روشن کننده شب. مهین یعنی ماه تابان. مهین همسرعزیزم . مهین. حرف م یعنی مادر خوب حرف هدیه خوب برای عالم حرف ی یعنی یار باوفا وحرف ن یعنی نیایش

مانند ماه

مهین یعنی ماه یعنی بهترین وصبورترین زن دنیا

بهترین . زیبا ترین

ماهین مثل ماه

ماه زمینی

تابان مثل ماه

مهین یعنی عشق و زیبایی
مهین یعنی دختری که عشق و نفس و زندگیمه و میمیرم واسش

همچون ماه

مهین یعنی واژه صبوری و صداقت

مهین یعنی ماه یعنی بهترین همسریعنی عشق ونفس من همسرعزیزم ماه من دوست دارم

مهین یعنی ماه

مهین یعنی از ماه . . . . از جنس ماه. . . . زیبا مانند ماه. . .

مثل ماه

زیبارو وماه مانند

مهین یعنی مادری دلسوز ومهربانودوست داشتنی

مهین یعنی مهربانی

مهین یعنی روشنایی دنیای وفا

خوشبختی دروغین

مانند ماه
مثل ماه

مهین. بزرگی. صبور. با اقتدارو شکست ناپذیر. و مهربان.
در واقع عشق و ایثار من.
مهین تمام زندگی و نفس منه.

مهین یعنی دوست؛همدم؛وفا؛ایثارگری؛همدل؛ مهربان؛زیبای درون؛عشق؛ پایبندی به همسر؛ وهمه خوبیها ؛ نفس؛ روح و روان؛ زندگی؛ وهمه خوبیهای دنیام

مهین قیداری ؛ م یعنی ماه ه یعنی هدیه آسمانی ی یعنی یار ن یعنی نفس مهین یعنی آرابلا روبی 28313229

مهین یعنی خودم یعنی زیبا و درخشنده همانند ماه یعنی چشمان مشکی و براق

مهین زنی از جنس لطافت نرمی
مهین زنی سخت کوشش شکست ناپذیر
مهین زنی مهربان

مهین یعنی خوش اندام و
مهین یعنی عشق و وفای من

مهین یعنی beauty moon
مهین یعنی بهترینم

عشق. . . وفا. . . صداقت. . . صمیمیمت. . . خونگرمی
هر چی صفت مهینا دارن😉

مهین یعنی غیرت مردانگی یعنی ابرو وحیایعنی زیباترین نام

مهین ( با تلفظ متداول "مه یین" ma - i:n" )
در گویش دری کاربرد بیشتر دارد و صرفاَ به این معانی:
1 ـ لاغر ـ آدم قد مهین ـ شخص لاغر اندام
2. باریک؛ نازک ـ قلم نوک مهین ـ قلم باریک نوک.
به انگلیسی:
thin
به سویدی ( سوئدی )
smal

مهین یعنی بهشت مهین یعنی ماه خدا

مهین : معنی مهین: بزرگ تر، بزرگ، بزرگترین ، خوار، زبون، سست .
ماء مهین ؛ آب ضعیف. کنایه از نطفه است. ( از مهذب الاسماء ) :
تبارک اﷲ از آن نقشبند ماء مهین
که نقش روی تو بسته ست و چشم و زلف و جبین.

مهین:
( ( مهین در پهلوی در ریخت مهست mehist بکار می رفته است . ) )
( ( زبان راستی را بیاراسته
خرد خیره کرده ابر خواسته ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 334. )


خوار کننده


کلمات دیگر: