کلمه جو
صفحه اصلی

سالم


مترادف سالم : تندرست، سرحال، صحیح المزاج، قبراق ، بی عیب، صحیح، بی گزند، درست، روبه راه، بهداشتی ، منزه، پاک

متضاد سالم : ناسالم، غیربهداشتی

برابر پارسی : تندرست

فارسی به انگلیسی

all right, fit, hale, healthful, healthy, intact, sound, perfect, pure, salubrious, strong, uncontaminated, unscathed, well, normal, whole, wholesome, safe

healthy, safe, intact


all right, fit, hale, healthful, healthy, intact, sound, perfect, pure, right, salubrious, strong, uncontaminated, unscathed, well, whole, wholesome


فارسی به عربی

حسنا , سلیم , صحی , صحیح , صوت , عافیة , کل , مشرق

فرهنگ اسم ها

اسم: سالم (پسر) (عربی) (تلفظ: sālem) (فارسی: سالم) (انگلیسی: salem)
معنی: بی عیب، درست، تندرست، منزه، فاقد بیماری جسمی یا روحی، بدون عیب یا خرابی، بدون آلودگی، ( به مجاز ) منزه و به دور از مفاسد اخلاقی، ( در حالت قیدی ) در حال سلامت و تن درستی یا در حال بدون عیب و خرابی بودن، فاقد بیماری

(تلفظ: sālem) (عربی) فاقد بیماری جسمی یا روحی ؛ بدون عیب یا خرابی ، بدون آلودگی ؛ (به مجاز) منزه و به دور از مفاسد اخلاقی ؛ (در حالت قیدی) در حال سلامت و تن‌درستی یا در حال بدون عیب و خرابی بودن .


مترادف و متضاد

well (صفت)
خوب، بسیار خوب، راحت، خوش، تندرست، تمام و کمال، بدون اشکال، سالم

valid (صفت)
صحیح، درست، موثر، معتبر، قوی، قانونی، سالم، دارای اعتبار

whole (صفت)
کامل، درست، مجموع، همه، تمام، سراسر، تمام و کمال، دست نخورده، سالم، بی خرده

sound (صفت)
دقیق، بی عیب، بی خطر، استوار، سالم، مستدل

healthy (صفت)
سرحال، تندرست، خوش بنیه، سالم، سلامت

wholesome (صفت)
سازگار، سرحال، خوش بنیه، سالم، سلامت، سالم و بی خطر

healthful (صفت)
تندرست، سالم، سلامت

lucid (صفت)
درخشان، روشن، زلال، واضح، شفاف، سالم

salubrious (صفت)
سودمند، سازگار، گوارا، سالم، صحت بخش

hale (صفت)
نیرومند، بی نقص، خوش بنیه، سالم

intact (صفت)
کامل، بی عیب، دست نخورده، سالم، صدمه ندیده

safe and sound (صفت)
سالم، سلامت

in good condition (صفت)
سالم

sane (صفت)
سالم، دارای عقل سلیم

تندرست، سرحال، صحیح‌المزاج، قبراق ≠ ناسالم


۱. تندرست، سرحال، صحیحالمزاج، قبراق ≠ ناسالم
۲. بیعیب، صحیح، بیگزند، درست، روبهراه، صحیح
۳. بهداشتی ≠ غیربهداشتی
۴. منزه، پاک


فرهنگ فارسی

ابن احمد بن شیخان متصوف فاضل ( و. ۹۹۵ - ف. ۱٠۴۶ ه.ق. ) .اوراست : بلغه المرید در تصوف تمشیه اهل الیقین الاخبار و الانبائ بشعاری ذوی القربی الالبائ .
درست، بی عیب، تندرست
( صفت ) ۱ - بی عیب بی گزند درست صحیح . ۲ - تندرست صحیح المزاج . ۳ - لفظی است که در برابر فائ و عین و لام آن حروف عله و همزه و تضعیف نباشد . توضیح : برخی بین سالم و صحیح فرق گذاشته اند گویند که اگر در مقابل فائ و عین و لام آن حرف عله نباشد سالم است . ۴ - کلمه ایست که در آخر آن حرف عله نباشد خواه فائ و عین آن متصل باشد یا نه و خواه آن حرف عله اصلی باشد یا زاید . پس [[ نصر ]] نزد علمای صرف و محو سالم است و رضی نزد هر دو فرقه غیر سالم . اما [[ باع ]] نزد صرفیان سالم نیست و نزد نحویان سالم است و [[ اسلنقی ]] نزد صرفیان سالم است و نزد نحویان غیر سالم . ۵ - رکنی از ارکان بحور که در آن زحاف نبود . یا جمع سالم . جمعی است که بنای اصلی مفرد آن در هم شکسته نباشد چون [[ مسلمون ]] [[ مسلمین ]] برابر جمع مکسر .
مولی هشام ابن عبدالملک یکی از بلغای زبان عرب است

ویژگی فردی که بیماری و شرایط ناهنجار ندارد و از آسایش جسمی و روانی برخوردار است


فرهنگ معین

(لِ ) [ ع . ] (ص . )۱ - بی عیب . ۲ - تندرست .

لغت نامه دهخدا

سالم. [ ل ِ ] ( ع ص ) بی گزند و درست. ( منتهی الارب ). درست. درواخ. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). بی عیب. صحیح. بی علت. ( ناظم الاطباء ). || نزد پزشکان سالم بمعنی صحیح باشد. ( التعریفات ). تندرست و سلامت. ( ناظم الاطباء ).
- امثال :
سبو همیشه از آب سالم در نمی آید.
کوزه همیشه از آب سالم در نمی آید.
|| ( اِ ) پوست میان بینی و چشم. ( منتهی الارب ). نام پوستی که میان بینی و دو چشم است. ( بحر الجواهر ). || ( ص ) ( اصطلاح صرفی ) لفظی است که در برابر فاء و عین و لام آن حروف عله و همزه و تضعیف نباشد. این تعریفی است که نزد علماء فن برای سالم وضع و مشهور شده است. برخی دیگر بین سالم و صحیح فرق نهاده اند و گویند آن که در مقابل یکی از حروف فاء و عین و لام آن حرف عله نباشد سالم است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || ( اصطلاح علم نحو ) کلمه ای است که در آخر آن حرف عله نباشد خواه فاء و عین آن متصل باشد یا نه و خواه آن حرف عله اصلی باشد یا زائد. پس «نصر» نزد علمای نحو و صرف سالم است و «رضی » نزد هر دو فرقه غیرسالم. امّا «باع » نزد صرفیان سالم نیست و نزد نحویان سالم است و «اسلنقی » نزد صرفیان سالم است و نزد نحویان غیر سالم. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || جمع سالم ؛ جمعی است که بناء اصلی مفرد آن در هم شکسته نباشد چون مسلمون و مسلمات برابرجمع مکسر. || و نزد عروضیان سالم بحری رانامند که زحاف در آن نباشد. چنانچه در لفظ بحر گذشت. ( التعریفات ). صرفی باشد که با سلامت بود از ازاحیفی که بحشو تعلق دارد چون خین و کف و طی و تکل. ( المعجم فی معاییر اشعار العجم ).

سالم. [ ل ِ ] ( اِخ ) اسمش میرزامحمدعلی از احفاد مرحوم خلیفه سلطان اسحاق. جوان مهربان صاحب هوشی است و ببعضی کمالات موصوف است و در جوانی در بغداد بطاعون درگذشت. از اوست :
وقت دل خوش که بکوی توخبرداشت ز کار
که بجاماند و من از بیخبری بستم بار.
( آتشکده آذر چ شهیدی ص 387 ).

سالم. [ ل ِ ] ( اِخ ) اسمش عبدالغفار از مردم مدینة المؤمنین کاشان است. زیاده بر این ازحالش خبری معلوم نشد این رباعی از فکرهای او است :
یک لحظه غم تو بیوفایی نکند
با غیر دل من آشنایی نکند
غم با دل خون گرفته عهدی کرده ست
تا او باشد از او جدایی نکند.
( آتشکده آذر چ شهیدی ص 250 ).

سالم. [ ل ِ ] ( اِخ ) مکنی به ابوالعلاء کاتب هشام بن عبدالملک و او داماد عبدالحمید بودیکی از فصحاء بلغاء و از نقله است و بعض رسائل ارسطو را به اسکندر او نقل کرده است و بعضی را هم دیگران برای وی ترجمه کرده اند، و او اصلاح کرده است. او را رسائلی است در حدود صد ورق. ( از ابن الندیم ص 171 ).

سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) (995 - 1046 هَ . ق .) ابن احمدبن شیخان . از متصوفان فاضل ، از مردم مکه است . او راست : «بلغة المرید» در تصوف ، و «تمشیة اهل الیقین » و «الاخبار و الانباءبشعاری ذوی القربی الالباء». (الاعلام زرکلی ص 354).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) شهری است از ایالت هند (جمهوری مدرس ) دارای 59000 تن سکنه است . تجارت آن مهم و قابل اهمیت است .


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن ابی امیة مولی عمربن عبیداﷲ. محدث است و از او مالک و ثوری و ابن عینیة روایت کنند. رجوع به ابوالنضر شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن ابی حفصه تابعی و محدث است . رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 327 و به ابویونس در همین لغت نامه شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن ابی سالم سفیان بن هانی الجیشانی المصری . وی از پدر خود و از ابن عمرو روایت کند.عبداﷲ و یزیدبن ابی حبیب از او روایت کرده اند. ابن حبان او را ثقه دانسته است . (حسن المحاضرة ص 114).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن سبلان ابوعبداﷲ، از محدثان و تابعی است . رجوع به ابوعبداﷲ شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن سراج تابعی و محدث است . رجوع به ابونعمان شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن احمدبن سالم بن ابی صفر التمیمی معروف به منتخب النحوی العروضی البغدادی . صاحب البغیه گوید: یاقوت صاحب معجم البلدان بر وی حدیث خوانده و او در ادب معروفیتی خاص داشت و در عروض متفرد بود. او راست : ارجوزه ای در نحو و کتابی در قوافی و عروض و صناعت شعر دارد. صحیح مسلم را از مؤید الطوسی شنیده . وی خلقی نیکو داشت و نزد مردمان محبوب بود. وی بسال 611 هَ . ق .در بغداد درگذشت . (روضات الجنات خوانساری ص 308).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن ادریس بن احمدبن محمد الحبوضی ، فرمانروای ظفار(در یمن ). او آخرین از سلسله ٔ حبوضیان است . پس از او مملکت ظفار به آل علی بن رسول الغسانی منتقل شد. مردی عاقل و بلندنظر بود و با رضامندی مردم حضرموت بدانجا استیلا یافت . ولی پس از مدتی مردم به مخالفت با وی برخاستند و عمال او را از آنجا راندند و مظفر رسولی در وی طمع بست و بین آنان جنگ هایی درگرفت و در محل عوقد از محال ظفار کشته شد. (الاعلام زرکلی ص 254).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن الاحوزالمازنی . قاتل جهم بن الصفوان ترمذی در آخر سلطنت بنی امیه . رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 136 و ضحی الاسلام جزء ثالث ص 162 شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن بدران بن علی المصری المازنی امامی ملقب به معین الدین یا معزالدین و مکنی به ابوالحسن . وی عالم ، فاضل و فقیه و جلیل بود و فتاوی او در باب مواریث فقه منقول است او از اساتید و مشایخ اجازه ٔ خواجه نصیرالدین طوسی است و از قاضی نعمان مصری حدیث بسیار نقل کند. از تألیفات اوست . 1 - الاعتکافیه . 2 - الانوار المضیئه الکاشفه الاصداف الرسالة الشمسیه . 3 - التحریر در فقه . چنانکه خواجه بدونسبت داد و در کتاب فرائض نصریه نیز از آن نقل میکند سال وفات او مضبوط نبوده و در الذریعه آرد: بحکم بعضی از قرائن وفات او پیش از سال ششصد و شصت و یکم هجرت بوده است و اینکه بعضی از معاصران وفات او را در سال ششصد و نوزدهم هجرت نوشته اند اشتباه است ، موافق آنچه در روضات از ریاض العلماء نقل شده است این سال ، تاریخ اجازه ٔ او به خواجه است نه سال وفات او. (از ریحانة الادب ج 4 ص 51).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن دارة. وی سالم بن مسافر است و دارة نام مادر اوست که زنی از بنی اسد است وی را از آن جهت دارة نامیده اند که در زیبایی دارة القمر را ماند. سالم از فرزندان عبداﷲبن غطفان بن سعد است . سالم بن دارة نزد عدی بن حاتم آمد و گفت که تورا مدح گفته ام . عدی گفت : لختی باش تا ترا گویم که مرا مال چقدر است تا بدان اندازه مرا مدح گویی چه مراهزار میش و دو هزار درهم و نه بنده و اسب من نزد خدا حبس (وقف ) است ، سالم این ابیات را بر وی بخواند:
نحن قلوصی فی مسعد و انما
تلاقی الربیع فی دیار بنی ثعل
و القی اللیالی من عدی بن حاتم
حساماً کلون الملح سل من الخلل .
چون بدینجا رسید عدی گفت بس کن که مال بیش از این اندازه نیست سپس نیم مال خود را بدو بخشید. (الشعر و الشعراء صص 149 - 159). نام این شاعر در الاعلام زرکلی بنقل از الاصابه ج 2 ص 108 سالم بن مسافعبن دارة آمده است ولی در الاصابه چ مصر ج 3 ص 161 سالم بن دارة و سالم بن شافع است .


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن رافع الخزاعی . مرزبانی نام او را در معجم الشعراء آورده است و گوید وی از مخضرمین است و شعری برای پیغمبر(ص ) خوانده است . (الاصابة ج 3 و 4 ص 54).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن سمیرالخضری الشافعی او راست : سفینة النجاة (فی اصول الدین و الفقه ). (معجم المطبوعات ).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن سید احمدبن شیخان بن علی مولی الدولة الحسینی بسال 864 هَ . ق . فوت کرده است . او راست : کتاب شق الجیب فی معرفة اهل الشهادة و الغیب . رجوع به کشف الظنون ج 2 ص 1058 شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ الهروی . بسال 433 هَ . ق . در گذشت . او راست : کتاب اللمعة فی الرد علی اهل الزیغ و البدعة. (کشف الظنون ص 1565).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن عمربن الخطاب القرشی العدوی . یکی از فقهای هفتگانه مدینه و از سادات و تابعان و علما و ثقات آنها بوده و در مدینه وفات یافته است . (زرکلی ج 1 ص 354). مادر وی یکی از دختران یزدجرد شهریار از صبایای عجم بود که او را بعبداﷲبن عمر رضی اﷲ عنه دادند و این فرزند از او بدنیا آمد. ابوسلمة الدوسی از او نقل احادیث و حکایت میکند. رجوع به فهرست عقد الفرید و رجوع به فهرست عیون الاخبار شود. در ص 127 سیرة عمربن عبدالعزیز سوء ظنی از سالم بن عمربن عبدالعزیز نقل شده است که از پدرش عبداﷲبن عمر نقل حدیث میکند. رجوع به التهذیب ج 3 ص 436 شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عبدالاعلی . از محدثان است و از نافع حدیث نقل میکند. (عیون الاخبار ج 1 ص 302).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عبید رقی . محدث است و از حسن روایت کرده است . رجوع به ابومهاجر شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عبیدالاشجعی . از اهل صفه است . اصحاب سنن دو حدیث باسناد صحیح از او روایت کرده اند. هلال بن یساف و نبیطبن شریط و خالدبن عرفطة از او روایت کرده اند. (از الاصابه ج 3 و 4 صص 54 - 55). رجوع به اشجعی شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن عمیربن ثابت .صحابی و اهل صفه است . (کشف المحجوب هجویری ص 99).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن غیلان التجیبی المصری . از محدثان است و از یزیدبن ابی حبیب نقل حدیث کند و از او ابن لهیعه و ابن وهب حدیث روایت کنند. رجوع به حسن المحاضرة ص 121 شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن فروح . در صنعت کیمیا (زرسازی ) بحث کرده و گویند بعمل اکسیر تام دست یافته است . (ابن الندیم ).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابوزیاد. تابعی و محدث است و از ابی مطر روایت کند. رجوع به ابوزیاد شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن محفوظبن عزیزةبن وشاح السوداوی الحلی . عالمی است فقیه فاضل او را مصنفاتی است که علامه آنها را از پدرش روایت کند از آنجمله است منهاج در علم کلام ، و جز آن . شهید در بعضی از اسانید اربعین خود آرد که سیدعلی بن طاوس از سالم بن محفوظ روایت کند و سالم کتاب منهاج وپاره ای از محصل و اندکی از علوم اوائل را بر وی انهاء کرد. رجوع به روضات الجنات خوانساری ص 309 شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن محمد عزالدین بن محمد ناصرالدین السنهوری المصری . وی فقیه و مفتی مالکیان بود. تولد او به سنهور است و در آنجا علم آموخت و هم بدانجا درگذشت . او راست : حاشیه ای بر مختصر شیخ خلیل در فقه و رساله ای در لیله ٔ نصف شعبان . رجوع به قاموس الاعلام زرکلی ج 2 ص 204 و ص 355 از خلاصة الاثر شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن معقل مولی ابی حذیفه الیمانی . اهل صفه را امامت کردی از مهاجر است و بدری . در روز یمامه شهید شد. (تاریخ گزیده ص 226). و رجوع به سالم مولی ابی حذیفه شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن نذیر. از محدثان است و یزیدبن ابی حبیب از او روایت کند. (حسن المحاضرة ص 94).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن نوح ابوسعید. تابعی و محدث است . رجوع به ابوسعید شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن وابصة الاسدی . طبری و غیره او را صحابی دانسته اند ولی ابن حبان او را از تابعین شمرده است و وی از پدرش روایت کند و اهل جزیرة از او روایت میکنند، وی در آخر خلافت هشام درگذشته است . در نسبت او اختلاف است . مرزبانی نویسدوی شاعری مسلمان و متدین و عفیف بوده است و از جانب محمدبن مروان ولایت رقة یافت . (الاصابة ج 3 و 4 ص 56). ابن الندیم او را یکی از شعرای عرب دانسته که دیوان او را ابوسعید سکری و اصمعی و ابوعمرو شیبانی گرد کرده اند. (ابن الندیم ). رجوع به شدالازار ص 56 شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابوالغیث . مولی بن مطیعتابعی و از روات حدیث است . رجوع به ابوالغیث شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابوالفیض . محدث است و ابن ادریس از او روایت کند. رجوع به ابوالفیض شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابوجمیع هجمی بصری . تابعی است .


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) اسمش عبدالغفار از مردم مدینة المؤمنین کاشان است . زیاده بر این ازحالش خبری معلوم نشد این رباعی از فکرهای او است :
یک لحظه غم تو بیوفایی نکند
با غیر دل من آشنایی نکند
غم با دل خون گرفته عهدی کرده ست
تا او باشد از او جدایی نکند.

(آتشکده آذر چ شهیدی ص 250).



سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) اسمش میرزامحمدعلی از احفاد مرحوم خلیفه سلطان اسحاق . جوان مهربان صاحب هوشی است و ببعضی کمالات موصوف است و در جوانی در بغداد بطاعون درگذشت . از اوست :
وقت دل خوش که بکوی توخبرداشت ز کار
که بجاماند و من از بیخبری بستم بار.

(آتشکده آذر چ شهیدی ص 387).



سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) شهری است به اندلس از توابع باروشه نهرها و درختان بسیار دارد. چون طارق اندلس را فتح کرد آن شهر را خراب یافت و در حکومت مسلمانان آبادان گشت و اکنون در دست فرنگان است . (از معجم البلدان ).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) مکنی به ابوالعلاء کاتب هشام بن عبدالملک و او داماد عبدالحمید بودیکی از فصحاء بلغاء و از نقله است و بعض رسائل ارسطو را به اسکندر او نقل کرده است و بعضی را هم دیگران برای وی ترجمه کرده اند، و او اصلاح کرده است . او را رسائلی است در حدود صد ورق . (از ابن الندیم ص 171).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) مکنی به ابویونس . محدث است و عثمان بن عمر از او روایت کند.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) مولی ابی حذیفه فرزندعتبةبن ربیعه . یکی از پیش گروندگان به اسلام (السابقون الاولون ) بخاری گوید: او مولای یکی از زنان انصار بود و ابن حبان آن زن را لیلی و برخی بثینه نامیده اند که زن ابی حذیفه باشد. در الاصابه احادیثی از او نقل شده است . و ابوحذیفه او را به پسرخواندگی قبول کرد همانطوری که پیغمبر زیدبن حارثه را. و ابوحذیفه دختر خود فاطمه را بزنی بسالم داد وی قرآن را به آواز خوش میخوانده است ، او در جنگ با ایرانیان پرچمدار بوده وداستانی راجع به بریدن دست راست و چپ و کشته شدن اودر الاصابه آمده است . (الاصابه ج 3 و 4 ص 56 و 57).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) مولی هشام بن عبدالملک یکی از بلغای زبان عرب است . (ابن الندیم ).


سالم . [ ل ِ ] (اِخ ) مولی شداد مکنی به ابوعبداﷲ. محدث است و بکیربن الشیخ ازاو روایت کند و تابعی است . رجوع به ابوعبداﷲ شود.


سالم . [ ل ِ ] (اِخ )ابومحجر. تابعی و محدث است . رجوع به ابومحجر شود.


سالم . [ ل ِ ] (ع ص ) بی گزند و درست . (منتهی الارب ). درست . درواخ . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). بی عیب . صحیح . بی علت . (ناظم الاطباء). || نزد پزشکان سالم بمعنی صحیح باشد. (التعریفات ). تندرست و سلامت . (ناظم الاطباء).
- امثال :
سبو همیشه از آب سالم در نمی آید .
کوزه همیشه از آب سالم در نمی آید .
|| (اِ) پوست میان بینی و چشم . (منتهی الارب ). نام پوستی که میان بینی و دو چشم است . (بحر الجواهر). || (ص ) (اصطلاح صرفی ) لفظی است که در برابر فاء و عین و لام آن حروف عله و همزه و تضعیف نباشد. این تعریفی است که نزد علماء فن برای سالم وضع و مشهور شده است . برخی دیگر بین سالم و صحیح فرق نهاده اند و گویند آن که در مقابل یکی از حروف فاء و عین و لام آن حرف عله نباشد سالم است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح علم نحو) کلمه ای است که در آخر آن حرف عله نباشد خواه فاء و عین آن متصل باشد یا نه و خواه آن حرف عله اصلی باشد یا زائد. پس «نصر» نزد علمای نحو و صرف سالم است و «رضی » نزد هر دو فرقه غیرسالم . امّا «باع » نزد صرفیان سالم نیست و نزد نحویان سالم است و «اسلنقی » نزد صرفیان سالم است و نزد نحویان غیر سالم . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || جمع سالم ؛ جمعی است که بناء اصلی مفرد آن در هم شکسته نباشد چون مسلمون و مسلمات برابرجمع مکسر. || و نزد عروضیان سالم بحری رانامند که زحاف در آن نباشد. چنانچه در لفظ بحر گذشت . (التعریفات ). صرفی باشد که با سلامت بود از ازاحیفی که بحشو تعلق دارد چون خین و کف و طی و تکل . (المعجم فی معاییر اشعار العجم ).


سالم . [ل ِ ] (اِخ ) شهری است از ایالت متحده ٔ آمریکا (ماساچوست ) دارای 42000 تن سکنه است . بندری است در کنار آتلانتیک ، پایتخت ارگون .


سالم .[ ل ِ ] (اِخ ) ابن ابی الجعد. از محدثان است . او از ابی الدردا و عبداﷲبن عبدالرحمن از او نقل حدیث کنند. وی در سال 110 هَ . ق . درگذشت . (عیون الاخبار ج 2 ص 331). و رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 172 شود.


سالم .[ ل ِ ] (اِخ ) ابن محرزبن ابی هریره از تابعین است . صبیعبن صهیب از او روایت کند. رجوع به ابوعمر شود.


سالم .[ ل ِ ] (اِخ ) ابوحماد. محدث است . عبیداﷲبن موسی از او و او از سدی روایت کند. و رجوع به ابوحماد شود.


فرهنگ عمید

۱. درست، بی عیب.
۲. فاقد بیماری، تندرست.
۳. در دستور زبان عربی، ویژگی کلمه ای که در برابر فا و عین و لام آن حرف عله (واو، الف، ی ) نباشد، مانند نصر که حرف عله ندارد.
۴. (ادبی ) در عروض، ویژگی بحری از شعر که زحاف در آن نباشد.

دانشنامه عمومی

سالم ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
سالم
سالم، عبدالرحمان بگ صاحبقران متخلص به سالم از شاعران غزلسرای کرد
سالم (هند)
سالم (آرکانزاس)
سالم، ایلینوی
سالم، ایندیانا
سالم، نیوهمپشایر
سالم، اوهایو

تیار.


فرهنگستان زبان و ادب

{healthy} [علوم سلامت] ویژگی فردی که بیماری و شرایط ناهنجار ندارد و از آسایش جسمی و روانی برخوردار است

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] سالم غلام عبیدالله بن زیاد بود. در روز عاشورا، همراه با یسار، غلام زیاد بن ابیه به میدان آمد و هم آورد طلبیدند.
حبیب و بریر آماده نبرد شدند؛ امام حسین (علیه السّلام) اجازه به آنان نفرمود و چون عبدالله بن عمیر کلبی اجازه خواست، حضرت (علیه السّلام) به او اجازه دادند. عبدالله به میدان رفت آن دو پرسیدند: «تو کیستی؟» عبدالله خود را معرفی کرد. آنها گفتند: «ما تو را نمی شناسیم باید جهت جنگ با ما افرادی چون زهیر و حبیب و بریر حاضر شوند.» یسار جلوتر از سالم ایستاده بود و فاصله چندانی با عبدالله نداشت. عبدالله بن عمیر گفت: «از جنگ با مردم ننگ داری؟ هر کس به جنگ تو آید بهتر از تو خواهد بود.» پس بر او حمله برد و او را با شمشیرش به قتل رساند.هنگامی که عبدالله سرگرم مبارزه با "یسار" بود، "سالم" از سوی دیگر به سوی عبدالله یورش آورد یاران امام (علیه السّلام) فریاد برآوردند: «عبدالله به هوش باش غلام خونت را نریزد»؛ اما عبدالله زمانی متوجه "سالم" شده بود که او به عبدالله نزدیک شده بود و ضربتی را فرود آورده بود. پس عبدالله به ناچار دست چپ خود را سپر خود قرار داد. ضربت سالم انگشتان دستش را قطع کرد. عبدالله نیز پس از دفع حمله سالم، امانش نداد و به او نزدیک شد و او را به هلاکت رساند.

[ویکی شیعه] سالم (غلام عامر بن مسلم). سالم غلام عامر بن مسلم عبدی از شهدای کربلا است. سالم به همراه مولای خود عامر بن مسلم عبدی و یزید بن ثبیط عبدی در ابطح در نزدیکی مکه به امام حسین پیوستند. و در کربلا به شهادت رسید. نام او در زیارت الشهدا آمده است.

واژه نامه بختیاریکا

آزاد؛ سَر دِزه؛ به دزِّه؛ به دم ( به دماق ) ؛ جُر؛ دِرِست؛ دل درست؛ رِزگ

جدول کلمات

تندرست

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن واژه ی پهلوی اَبیش می باشد

سالم = بهداشته/ به داشته شده/ تندرست رواندرست= بهداشته
نمونه: انسان سالم = انسان بهداشته

جکتان


درست ، تندرست ،

شهند. اویمار. بی گزند. ابش

بیش از هفتاد درصد عربی ، ایرانه بر عکس چیزی که گمان میره و واژه های سلام و سلامت و سالم هم ایرانی اند، زبان عربی ، زبانی است آمیخته از زبان های ایرانی و عبری و آرامی و . . . و واژه الله نیز واژه ای عبری یا آرامی است .


واژه آریایی سلام ( سل=خوشی لوم=پُربرکت ) به معنای سالم کامل healthy complete که آنرا در لوری و کوردی نیز silam میخوانند در فرهنگ سومر به شکل silim* در معنای درود به کار میرفته که نشان میدهد واژه ایرانی سلام همریشه نیست با لغت عربی silim* سلام که معنای آن صلح peace است. لغت اسالم ( نام شهری در گیلان: ا=آب سالم=درست ) نیز در لغتنامه سومر به معنای آب شفابخش potion ثبت شده است.



*silim : ( sil=pleasure - joy lum=to grow luxuriantly ) = healthy

*a - silim : ( water health ) =potion



بدینسان روشن میشود واژگان ایرانی سالم و سلامت ( سلام ات=پسوند ) از همین ریشه ستانده شده اند و رپتی ( ربطی ) به واژگان عربی اسلام تسلیم مسلمان ندارند. اگر سلام به معنای صلح باشد که نیست آنگاه هنگام دیدار دو نفر سلام گفتن بدین معنا خواهد بود �جنگ باهات ندارم، نمیخوام بکشم ات، غارت ات نمیکنم!�.





پیور:

*Sumerian Lexicon –version 3. 0 - John Halloran





نوع مطلب :
برچسب ها : ریشه واژه سلام، ریشه واژه سالم، ریشه واژه سلامت، ریشه واژه اسالم،
لینک های مرتبط :نظرات ( - ) مجید روهنده
یکشنبه 9 آبان 1395



صفحات جانبی
پشتیبانی از وبلاگ Donate
آمار وبلاگ
کل بازدید : 1283173
بازدید امروز :43
بازدید دیروز : 159
بازدید این ماه : 15581
بازدید ماه قبل : 14428
تعداد نویسندگان : 0
تعداد کل پست ها : 1329
آخرین بازدید : دوشنبه 30 تیر 1399 ( 08:40 )
آخرین بروز رسانی : سه شنبه 24 تیر 1399
امکانات جانبی
به سایت ما خوش آمدید
نام و نام خانوادگی
آدرس ایمیل
پیام خود را اینجا بنویسید
ارائه
تیر 1399خرداد 1399اردیبهشت 1399فروردین 1399اسفند 1398آذر 1398آبان 1398مرداد 1398تیر 1398آرشیو کل مطالباسفند 1398آذر 1398آبان 1398مرداد 1398
ریشه، واژه، کلمه، لغت، پیزان ، پرناس
ریشه لغت، واژه، کلمه، معنی، هوا ، هواداری ، عون
ریشه واژه کلمه لغت هوس
ریشه، واژه، کلمه، معنی، همتای، تیتاک، تیاه، تیته
ریشه ، واژه ، لغت ، کلمه ، مجانی
ریشه ، واژه ، لغت ، کلمه ، اشباع
ریشه ، واژه ، لغت ، کلمه ، رودخانه تیگره - تیره
ریشه ، واژه ، لغت ، کلمه ، ارت ، ارتامند ، ارتان ، ارتور ، ارتبار ، اردشت
ریشه واژه کلمه لغت، ساحل
ریشه واژه کلمه لغت، نگهبرد ، نگاهبرد ، نگربرد ، نگربان ، واژگرد ، دستخوان ، امرخوان
نسپ
ریشه واژه شان
ریشه، واژه، کلمه، لغت، سلام ، سلامت ، سالم ، اسالم
ریشه واژه فدا ، آفد، همتای واژه offer
همتای واژه کسب ، فانژ ، همتای واژه کاسب ، فانژگر
ریشه، واژه، کلمه، لغت، پیزان ، پرناس
ریشه لغت، واژه، کلمه، معنی، هوا ، هواداری ، عون
ریشه واژه کلمه لغت هوس
کلیه حقوق این وبلاگ برای مجید روهنده محفوظ است
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
Yektanet's Branding



تندرست، صحیح، کامل

سالم =درباخ
واژه "درباخ" در گویش مردم خراسان کاربرد گسترده ای داردو در احوال پرسی های خود از آن استفاده می کنند . "درباخ باشید"
"Dorbakh"

پاسخ به اشکان عربی با عبری و آرامی زبان های سامی را تشکیل می دهند پس به هم دیگر خیلی نزدیکند الله ریشه سامی دارد نه فقط ریشه عبری یا آرامی

ساق و سالم یا ساق و سلامت

تمام ، کامل

برای مردمان و جانداران
تندرست
و برای دارایی ها
به داشته
را ب کار ببریم

دست نابرده. [ دَ ب ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) سالم. مصون از تصرف. دست نخورده :
ز گنجش یکی بهره برداشتم
دگر دست نابرده بگذاشتم.
( گرشاسبنامه ص 315 ) .

نابرده دست ؛ دست نبرده. دست نزده :
نهفته همه بوم گنج من است
نیاکان بدو هیج نابرده دست.
فردوسی.
بدین درج و این قفل نابرده دست
نهفته بگوئید چیزی که هست.
فردوسی.

به نظر این واژه در خیلی زبان ها وجود دارد و به شکل های مختلف تلفظ شده

در ترکی به سالم، ساغ/ساق/ساغلام گفته میشود

ولی در ترکی معانی زیادی دارد؛

ساقول/ساغول؛به معنی تشکر است و آرزوی تندرستی برا کسی که کمکت کرده یا . . .

ساغ/ساق؛به معنی سمت راست یا جهت راست و همچنین راه راست گفته میشه ( رجوع به کلمه ی ترکی ساقدوش )

ساغلیم:چیزی که کوک باشه و کار کنه به درستی

ساغلیق؛سلامتی، درستی

این کلمه به دلیل تسلط و حکمرانی ترک ها در چند زبان مثل کرمانجی نیز به صورت ساخ جای گرفته است ( بدون تعصب و اغراض ببخشید )


مثال؛ الله دان سیزلره ساغلیق دیلئکیم وار
معنی ؛ از خدا برای شما آرزوی تندرستی دارم.

مثال؛ساغول اگر سیز اولماسایدیز بیز بوردا قوروقا توشردیخ
معنی؛ سلامت باشید ( ممنون ) اگر شما نبودید ما گرفتار تله میشدیم.

ساغلام بصورت ساغلیم هم تلفظ میشه sağlim که میدونید ğ در لاتی "ای" خونده میشده

پس ساغلام/ساغلیم/سالیم
همون سالم هست و ریشش ترکیه

با تشکر

سُر و مُر

سالم، سر و مر و گنده= سالم و قوی.


کلمات دیگر: