کلمه جو
صفحه اصلی

خرامان


مترادف خرامان : چمان، خرامنده، شتابان، عشوه کنان، نازروان

فارسی به انگلیسی

strutting, of a graceful gait


فرهنگ اسم ها

اسم: خرامان (دختر) (فارسی) (تلفظ: xa (o) rāmān) (فارسی: خرامان) (انگلیسی: kharaman)
معنی: آن که با ناز و تکبر راه می رود، عشوه کنان، دارای حالت خرامیدن، در حال خرامیدن، به آهستگی و با ناز

(تلفظ: xa(o)rāmān) دارای حالت خرامیدن ، در حال خرامیدن ، به آهستگی و با ناز .


مترادف و متضاد

چمان، خرامنده، شتابان، عشوه‌کنان، نازروان


فرهنگ فارسی

خرامیدن
۱ - ( صفت ) رونده با ناز و تکبر و تبختر . ۲ - در حال خرامیدن .

فرهنگ معین

(خُ ) (ص فا. ) رونده با ناز و تکبر و تبختر.

لغت نامه دهخدا

خرامان. [ خ ِ ] ( نف ، ق ) خرامنده. ( یادداشت بخط مؤلف ). رونده با ناز وتکبر و تبختر. ( ناظم الاطباء ) ( شرفنامه منیری ). خوش رفتار. ( غیاث اللغات ). مختال. ( زمخشری ) :
بفرمود کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ
ندیدندچیزی جز از بید و سرو
خرامان بزیر گل اندر تذرو.
فردوسی.
وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.
فردوسی.
خصم خرامان درین ضیاع فراوان.
ناصرخسرو.
دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می خرامی.
سعدی ( طیبات ).
مندلف ؛ شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال ؛ مرد خرامان بناز. ( منتهی الارب ).
- سرو خرامان ؛ سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند :
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
بساط شه ز یغمایی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان.
نظامی.
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش
گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد.
عطار.
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری.
سعدی ( خواتیم ).
صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل. ( گلستان سعدی ). || در حال خرامیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ). آهسته و بناز و تبختر رفتن :
که آیی خرامان سوی خان من
بدیدار روشن کنی جان من.
فردوسی.
بیامد خرامان و بردش نماز
ببر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
همی چشم درویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدارآن شاه سیر.
فردوسی.
خرامان بیامد سیاوش برش
بدید آن نشست و سروافسرش.
فردوسی.
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان.
نظامی.
وز آنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان.
نظامی.
دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت :
خوش می روی به تنها تنها فدای جانت.
کمال خجندی.

خرامان . [ خ ِ ] (نف ، ق ) خرامنده . (یادداشت بخط مؤلف ). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). خوش رفتار. (غیاث اللغات ). مختال . (زمخشری ) :
بفرمود کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ
ندیدندچیزی جز از بید و سرو
خرامان بزیر گل اندر تذرو.

فردوسی .


وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.

فردوسی .


خصم خرامان درین ضیاع فراوان .

ناصرخسرو.


دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می خرامی .

سعدی (طیبات ).


مندلف ؛ شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال ؛ مرد خرامان بناز. (منتهی الارب ).
- سرو خرامان ؛ سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند :
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.

اسدی (گرشاسب نامه ).


بساط شه ز یغمایی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان .

نظامی .


بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان .

نظامی .


در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش
گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد.

عطار.


در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری .

سعدی (خواتیم ).


صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل . (گلستان سعدی ). || در حال خرامیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). آهسته و بناز و تبختر رفتن :
که آیی خرامان سوی خان من
بدیدار روشن کنی جان من .

فردوسی .


بیامد خرامان و بردش نماز
ببر درگرفتش زمانی دراز.

فردوسی .


همی چشم درویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدارآن شاه سیر.

فردوسی .


خرامان بیامد سیاوش برش
بدید آن نشست و سروافسرش .

فردوسی .


تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان .

نظامی .


وز آنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان .

نظامی .


دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت :
خوش می روی به تنها تنها فدای جانت .

کمال خجندی .


تدأدؤ؛ چمیدن و خرامان راه رفتن . غیل ؛ خرامان رفتن . (منتهی الارب ).
- خرامان خرامان ؛ یواش یواش . با ناز و آهستگی . به اختیال . این ترکیب بیشتر قید است برای رفتن و آمدن ، آنچه در معنای این دو مصدر است چون خرامان خرامان رفتن ، خرامان خرامان شدن و امثال آن .

فرهنگ عمید

۱. خرامنده.
۲. (قید ) در حال خرامیدن.

دانشنامه عمومی

قله خرامان با ارتفاع ۳۱۷۵ متر، سرسخت ترین و صعب العبورترین قلهٔ کوهستان پراو بشمار می رود که در سمت شمال قلهٔ قته چرمی قرار گرفته است، صعود به این قله فنی بوده و نیازمند به ابزار می باشد. دور نمای این قله از فراز قلهٔ پراو به شکل قندیل است.

واژه نامه بختیاریکا

هِلِنگ و هِلِنگ؛ هِلِک و هِلِک؛ کزل کزل؛ هره لنگ

جدول کلمات

نوان

پیشنهاد کاربران

دنان

نیک رو

نوان. دنان. نوند

طنازانه

نازنازان

احتمالا خورامان درستتر باشه، یعنی مانند خور یا خورشید حرکت کردن. . .


کلمات دیگر: