کلمه جو
صفحه اصلی

فرح


مترادف فرح : ابتهاج، انبساط، بهجت، سرور، شادی، شادمانی، مسرت، نشاط

متضاد فرح : غم

برابر پارسی : شادی، شادمانی، خشنودی، خرسندی، دلشادی، سرشادی

فارسی به انگلیسی

cheerfulness, exhilaration, joy, jok

cheerfulness, jok


عربی به فارسی

ابراز شادي , نشاط


فرهنگ اسم ها

اسم: فرح (دختر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: farah) (فارسی: فَرح) (انگلیسی: farah)
معنی: شادمانی، سرور، شاد شدن، شادمان گردیدن، سُرور

(تلفظ: farah) (عربی) شادمانی ، سُرور ، شاد شدن ، شادمان گردیدن .


مترادف و متضاد

joy (اسم)
لذت، خوشی، طرب، سرور، فرح، خرسندی، مسرت، حظ

cheerfulness (اسم)
طرب، سرور، فرح

ابتهاج، انبساط، بهجت، سرور، شادی، شادمانی، مسرت، نشاط ≠ غم


فرهنگ فارسی

شادشدن، شادمان شدن، شادی، شادمانی، سرور
۱ - ( مصدر ) شاد شدن شادمان گردیدن مسرور شدن ۲ - ( اسم ) شادیشادمانی سرور ۳ - کیفیت نفسانی خاصی است که منشائ وصول به مطلوب لذت بخش است مقابل غم ( که منشائ احتراز از امور موذی می باشد )
تکتوک از قبیله بطاحین از اعراب سودان است . او در شمار بزرگان شعرای سودان و از مشاهیر عصر خود بود .

فرهنگ معین

(فَ رَ ) [ ع . ] (مص ل . ) شاد شدن ، شادمان گردیدن ، مسرور گشتن .

لغت نامه دهخدا

فرح . [ ف َ رَ ] (اِخ ) تکتوک . از قبیله ٔ بطاحین از اعراب سودان است . او در شماربزرگان شعرای سودان و از مشاهیر عصر خود بود. شعرش نیکوست . درگذشت او به سال 1017 هَ .ق . / 1608 م . اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی از شعراءالسودان ص 260).


فرح. [ ف َ رَ ] ( ع مص ) شادمانی نمودن و فیریدن. ( منتهی الارب ). گشاده شدن دل به لذت عاجل. ( از اقرب الموارد ). شاد شدن. ( ترجمان القرآن جرجانی ). شاد شدن و دنه گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی )( مصادر زوزنی ). || ( اِمص ) فیریدگی. ( منتهی الارب ). سرور. ( اقرب الموارد ). لذت حاصل در قلب از رسیدن به آنچه مورد تمایل بوده است. ( تعریفات جرجانی ). شادی. یکی از اعراض سته نفسانیه. ( یادداشت به خطمؤلف ). عشرت و طرب و شوخی. ( ناظم الاطباء ) : مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد، فرحی بدو راه یابد. ( کلیله و دمنه ).
یک فرح را هزار غم سپس است
که پس هر فرح غم است هزار.
خاقانی.
در فرح زانم که همچون غنچه من
این قدح سر در گریبان خورده ام.
عطار.
- فرح افزا ؛ آنچه شادی را بیفزاید. ( یادداشت به خط مؤلف ). فرح افزای.
- فرح افزای ؛ فرح افزا :
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری
ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی.
سعدی.
- فرح انگیز ؛ کسی یا چیزی که موجب شادی و سرور گردد.
- فرح بخش ؛ آنچه خاطر آدمی را شادی بخشد :
این چه بویی است فرح بخش که تا صبح دمید
وین چه بادی است که از جانب صحرا برخاست.
سعدی.
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد.
حافظ.
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت.
حافظ.
- فرح فزای ؛ فرح افزای.
- فرح ناک ؛آنچه با شادی همراه بود.
- فرح یافتن ؛ شاد شدن :
بیفکندم و روی برتافتم
وز آن پاسبانی فرح یافتم.
سعدی.
|| ( اِ ) نزد اهل رمل نام شکلی است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1105 ).

فرح. [ ف َ رِ ] ( ع ص ) شادان و فیرنده. ( منتهی الارب ). فارح. ( اقرب الموارد ). رجوع به فارح شود.

فرح. [ ف َ رَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان فلارد بخش لردگان شهرستان شهرکرد، واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری لردگان و سی هزارگزی راه عمومی. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 133 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات ، برنج و کتیرا است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ).

فرح . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی بکربن فرح ارموی ، مکنی به ابی الروح . از مردم ارومیه و فقیهی فاضل و صالح بود. در نوغان طوس نزد شیخ محمدبن ابی العباس فقه آموخت . من [ یعنی سمعانی ] او را در آنجا دیدم و با من از ابی سعد ناصربن سهل بغدادی و محمدبن ابی سعدبن حفص نوغانی تفسیر ثعالبی را استماع کرد. (از انساب سمعانی ).


فرح . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن انطون بن الیاس انطون . نویسنده ای محقق بود. در طرابلس تولد یافت و همانجا به تحصیل پرداخت و در سال 1315 هَ .ق . به اسکندریه رفت و سرپرستی مجله ٔ «الجامعه » را به عهده گرفت و شش سال هم نویسنده ٔ «صدی الاهرام » بود و نیز مجله ای به نام «السیدات » منتشر کرد. در 1325 هَ .ق . به امریکا رفت و در آنجا مجله ٔ الجامعه را دوباره انتشار داد و اندکی بعدآن را تعطیل کرد و به مصر بازگشت و باز تا پایان عمر انتشار «الجامعه » را ادامه داد. از آثار اوست : 1- مجله ٔ الجامعه ، در شش دوره . 2- فلسفه ٔ ابن رشد. 3- تاریخ مسیح ، ترجمه از فرانسه . و تعدادی کتب روایت و داستان . وی مردی بود دارای عزت نفس و نرمی خوی و در عمل سریع و به اندک قانع بود. او را در نهضت مصر دستی بود. درگذشت وی به سال 1340 هَ .ق . / 1922 م . اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی از مجلة السیدات و الرجال ).


فرح . [ ف َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فلارد بخش لردگان شهرستان شهرکرد، واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری لردگان و سی هزارگزی راه عمومی . ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 133 تن سکنه است . از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات ، برنج و کتیرا است . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان گلیم بافی است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


فرح . [ ف َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نیگنان بخش بشرویه ٔ شهرستان فردوس ، واقع در پنجاه هزارگزی شمال باختری بشرویه و 12هزارگزی شمال باختری نیگنان . ناحیه ای است واقع در دامنه و گرمسیر که دارای 14 تن سکنه است . از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات ، پنبه و ارزن است . اهالی به کشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


فرح . [ ف َ رَ ] (ع مص ) شادمانی نمودن و فیریدن . (منتهی الارب ). گشاده شدن دل به لذت عاجل . (از اقرب الموارد). شاد شدن . (ترجمان القرآن جرجانی ). شاد شدن و دنه گرفتن . (تاج المصادر بیهقی )(مصادر زوزنی ). || (اِمص ) فیریدگی . (منتهی الارب ). سرور. (اقرب الموارد). لذت حاصل در قلب از رسیدن به آنچه مورد تمایل بوده است . (تعریفات جرجانی ). شادی . یکی از اعراض سته ٔ نفسانیه . (یادداشت به خطمؤلف ). عشرت و طرب و شوخی . (ناظم الاطباء) : مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد، فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه ).
یک فرح را هزار غم سپس است
که پس هر فرح غم است هزار.

خاقانی .


در فرح زانم که همچون غنچه من
این قدح سر در گریبان خورده ام .

عطار.


- فرح افزا ؛ آنچه شادی را بیفزاید. (یادداشت به خط مؤلف ). فرح افزای .
- فرح افزای ؛ فرح افزا :
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری
ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی .

سعدی .


- فرح انگیز ؛ کسی یا چیزی که موجب شادی و سرور گردد.
- فرح بخش ؛ آنچه خاطر آدمی را شادی بخشد :
این چه بویی است فرح بخش که تا صبح دمید
وین چه بادی است که از جانب صحرا برخاست .

سعدی .


عالم از ناله ٔ عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد.

حافظ.


کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت .

حافظ.


- فرح فزای ؛ فرح افزای .
- فرح ناک ؛آنچه با شادی همراه بود.
- فرح یافتن ؛ شاد شدن :
بیفکندم و روی برتافتم
وز آن پاسبانی فرح یافتم .

سعدی .


|| (اِ) نزد اهل رمل نام شکلی است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1105).

فرح . [ ف َ رِ ] (ع ص ) شادان و فیرنده . (منتهی الارب ). فارح . (اقرب الموارد). رجوع به فارح شود.


فرهنگ عمید

۱. شاد شدن، شادمان شدن.
۲. شادی، شادمانی، سرور.

دانشنامه عمومی

فرح همسر محمدرضا شاه پهلوی و شهبانوی ایران بود.
فرح (بازیگر)
فرح همچنین ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
محمد فرح

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی فَرِحَ: شاد شد
معنی فَرِحٌ: همیشه شادمان (صفت مشبهه از فرح وچون لازمه شادمانی همیشگی در دنیا ،بی فکری و سبک مغزی است به معنی خوشگذران ، مست و مغرورو کسی که دچارغفلت و سبک مغزی در اثر سوء استفاده از نعمتهای الهی است ، هم در قرآن استفاده شده است در عباراتی نظیر "إِنَّ ﭐللَّهَ ل...
معنی فَرِحُونَ: همیشه شادمانها (صفت مشبهه از فرح وچون لازمه شادمانی همیشگی در دنیا ،بی فکری و سبک مغزی است به معنی خوشگذران ، مست و مغرورو کسی که دچارغفلت و سبک مغزی در اثر سوء استفاده از نعمتهای الهی است ، هم در قرآن استفاده شده است در عباراتی نظیر "إِنَّ ﭐللَّهَ...
معنی فَرِحِینَ: همیشه شادمانها (صفت مشبهه از فرح وچون لازمه شادمانی همیشگی در دنیا ،بی فکری و سبک مغزی است به معنی خوشگذران مست و مغرورو کسی که دچارغفلت و سبک مغزی در اثر سوء استفاده از نعمتهای الهی است ، هم در قرآن استفاده شده است در عباراتی نظیر "إِنَّ ﭐللَّهَ ...
ریشه کلمه:
فرح (۲۲ بار)

شادی. شادی توأم با تکبر در اقرب الموارد گوید: سرور و حبور در شادی ممدوح بکار می‏رود ولی فرح در شادی مذموم که موجب تکبر است سرور و حبور از تفکر ناشی است و فرح از قوه شهوت. فیومی در مصباح گفته: در معنی تکبّر و خرسندی و شادی به کار می‏رود. طبرسی رحمه‏اللَّه در مجمع ذیل . فرموده فرح به معنی تکبر است و شعر ذیل را شاهد می‏آورد . وَلَسْتُ بِمِفْراحٍ اِذَ الدَّهْرُ سُرَّنی وَ لاجازِعٍ مِنْ صَرْفِهِ الْمُتَقَلِّبُ‏ چون روزگارم شادم کند متکبر نمی‏شوم، از برگشت آن نیز جزع و ناله ندارم. راغب و زمخشری نیز آن را نقل کرده‏اند. در قرآن مجید بیشتر در شادی‏های مذموم آمده که منبعث از نیروی شهوانی و لذات و توأم با خودپسندی است مثل . باز گذاشتگان بر ماندنشان برخلاف رسول خدا (و اینکه با او به جهاد نرفتند) شادمان شدند . و در بعضی از آیات در شادی ممدوح به کار رفته مثل . آن روز مؤمنان در اثر یاری خدا مسرور می‏شوند. . فرح: (بر وزن کتف)شادمان متکبر . می‏گوید بدی‏ها از من رفت او متکبر و فخرکننده است. در اینجا فرح به معنی متکبر است که این آیه نظیر . است. . قومش به قارون گفتند: از کثرت مال شادمان متکبر نباش که خدا متکبران را دوست ندارد.

پیشنهاد کاربران

معنی های زیبا و شادی آور


هوالعلیم

فَرَح : شادی وشادمانی؛ خشنودی ؛ مَسَرَّت ؛خوشحالی

خوشحال شد



کلمات دیگر: