کلمه جو
صفحه اصلی

مرصع


مترادف مرصع : آراسته، جواهرنشان، زرنشان، گوهرنشان

برابر پارسی : گوهرنشان، زرنشان

فارسی به انگلیسی

studded with jewels, damascene, inlaid, studded (or inlaid) with jewels

studded with gems, inlaid with jewels, gemmed


studded (or inlaid) with jewels


damascene, inlaid


فرهنگ اسم ها

اسم: مرصع (دختر) (عربی) (تلفظ: morassae) (فارسی: مرَصع) (انگلیسی: morassae)
معنی: آراسته، گوهرنشان، جواهرنشان، آنچه با جواهر تزئین شده باشد، ( در ادبیات ) ویژگی شعری که آرایه ی ترصیع در آن به کار رفته باشد، ( در خوش نویسی ) یکی از انواع خطوط عربی، آنچه با جواهر تزیین شده است

(تلفظ: morassae) (عربی) آنچه با جواهر تزئین شده باشد ، جواهر نشان ؛ (در ادبیات) ویژگی شعری که آرایه‌ی ترصیع در آن به‌کار رفته باشد ؛ (در خوش‌نویسی) یکی از انواع خطوط عربی .


مترادف و متضاد

carbuncled (صفت)
مزین به یاقوت قرمز، مرصع، دمل دار

آراسته، جواهرنشان، زرنشان، گوهرنشان


فرهنگ فارسی

دهی از دهستان ایجرود بخش مرکزی شهرستان زنجان . دارای ۵۱٠ تن سکنه . محصول : غلات میوه عسل .
جواهرنشان، چیزی که در آن جواهرنشانده باشند
( اسم ) ۱- آنچه که در آن جواهر نشانده باشند در زر و جواهر گرفته جواهرنشان گوهر نشان : اندر ترتیب سلاحهای مرصع در بارگاه . ۲ - شعری که صنعت ترصیع در آن باشد . ۳ - قلمی ( شعبهای ) از خط عربی که از قلم طومار استخراج شده .
منظم کننده و تربیت کننده

فرهنگ معین

(مُ رَ صَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) جواهرنشان ، به جواهر آراسته .

لغت نامه دهخدا

مرصع. [ م ُ رَص ْ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ترصیع. منظم کننده و ترتیب دهنده . (ناظم الاطباء). ترصیعکننده . جواهر درنشاننده . آن که در تاج و جز آن دُرّ و جواهرات و سنگهای قیمتی نصب می کند. گوهرآما. رجوع به ترصیع شود.


مرصع. [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ارصاع . رجوع به ارصاع شود. || خرمابن بچه دار. ج ، مراصع. (منتهی الارب ). نخل که آن را «رصع» باشد.ج ، مراصیع. (از اقرب الموارد). و رجوع به رصع شود.


مرصع.[ م ُ رَص ْ ص َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از ترصیع. درنشانده . دانه نشان . رجوع به ترصیع شود : و منبرهای بدیعالعمل مرصع بالعاج والابنوس . (ابن بطوطه ). || مرصع به جواهر. آنچه که در آن جواهرات به زر نشانده باشد. (غیاث ) (آنندراج ). درنشانده به جواهر. (ناظم الاطباء). جواهرنشان . گوهرنشان . گوهرنگار.به گوهر آژده . گوهرها نشانده . دانه نشان . محلی به جواهر. گوهرآمود. گوهر درنشانده : کلاه چهارپرزر بر سرش نهاده مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص 535). و خلعت بپوشانید از زر و طوق زرین مرصع به جواهر به گردن وی افکند. (تاریخ بیهقی ص 414). به دشت شابهار آمد [ مسعود ] با تکلفی سخت عظیم ... چنانکه سی اسب با ستامهای مرصع به جواهر و پیروزه و یشم . (تاریخ بیهقی ص 282). و چند تن آن بودند که با کمرهایی بودند مرصع. (تاریخ بیهقی ص 290). امیر [ مسعود ] فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص 139). و آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود. (تاریخ بیهقی ص 217). و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند و بهرام بر آن کرسی نشست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76).
ستام زر و مرصع به گوهر الوان
که چرخ پیر نداند همیش کردبها.

مسعودسعد.


صحن آن مرصع به زمرد و مینا. (کلیله و دمنه ).
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی و کلیم اﷲ و چوبی و شبانی .

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 751).


گلشن ترا نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود.

خاقانی .


از این زبان در افشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم .

خاقانی .


هزار اسب مرصع گوش تا دم
همه زرین ستام و آهنین سم .

نظامی .


مرصع پیکری در نیمه ٔ دوش
کلاه خسروی بر گوشه ٔ گوش .

نظامی .


که برقعیست مرصع به لعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهد جماش .

سعدی .


بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات .

سعدی .


این دلق موسی است مرقع وآن ریش فرعون مرصع. (گلستان سعدی ).
- تاج مرصع ؛ تاج درنشانده به جواهر. (ناظم الاطباء) :
داد از کسی مخواه که تاج مرصعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت .

(از صحاح الفرس ).


تاج مرصع به جواهر و طوق و یاره ٔ مرصع همه پیش بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
ای تاج کز جواهر دانش مرصعی
بر فرق دین سید شاه بنی نزار.

سوزنی (دیوان ص 81).


- سیف مرصع ؛ شمشیر مرصع، شمشیر درنشانده به جواهر. شمشیری که دسته و نیام آن جواهرنشان باشد. (ناظم الاطباء) : امیر [ مسعود ] فرمود تا دو قبای خاص آوردند هر دو بزر و دو شمشیر حمایل مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص 223).
- فرس مرصعالثنن ؛ اسبی که «ثنن » و مویهای تند پاشنه ٔ وی در هم باشد. (از ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد).
- قلم مرصع ؛ یا خط مرصع، قسمی از خط عربی . (ابن الندیم ). نوعی از خطوط قدیم که به عهد مأمون می نوشتند.
- مرصع به الماس ؛ الماس نشان . الماس نشانده .
- مرصع فسار ؛ بادهانه و سر افسار جواهرنشان :
تکاور ده اسب مرصع فسار
همه زیر هرای گوهرنگار.

نظامی (شرفنامه ص 340).


- مرصع کردن ؛ جواهرنشان کردن :
همچو فرعون مرصع کرده ریش
برتر از موسی پریده از خریش .

مولوی .


|| نظم و نثری که الفاظش با مقابل خود هم وزن و هم سجع باشند. (غیاث ) (آنندراج ). کلام بخش بخش شده که هر کلمه با مقابل خود دروزن و روی یکسان بود.

مرصع. [ م ُ ص ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ارصاع. رجوع به ارصاع شود. || خرمابن بچه دار. ج ، مراصع. ( منتهی الارب ). نخل که آن را «رصع» باشد.ج ، مراصیع. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به رصع شود.

مرصع. [ م ُ رَص ْ ص ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از ترصیع. منظم کننده و ترتیب دهنده. ( ناظم الاطباء ). ترصیعکننده. جواهر درنشاننده. آن که در تاج و جز آن دُرّ و جواهرات و سنگهای قیمتی نصب می کند. گوهرآما. رجوع به ترصیع شود.

مرصع.[ م ُ رَص ْ ص َ ] ( ع ص ، اِ ) نعت مفعولی از ترصیع. درنشانده. دانه نشان. رجوع به ترصیع شود : و منبرهای بدیعالعمل مرصع بالعاج والابنوس. ( ابن بطوطه ). || مرصع به جواهر. آنچه که در آن جواهرات به زر نشانده باشد. ( غیاث ) ( آنندراج ). درنشانده به جواهر. ( ناظم الاطباء ). جواهرنشان. گوهرنشان. گوهرنگار.به گوهر آژده. گوهرها نشانده. دانه نشان. محلی به جواهر. گوهرآمود. گوهر درنشانده : کلاه چهارپرزر بر سرش نهاده مرصع به جواهر. ( تاریخ بیهقی ص 535 ). و خلعت بپوشانید از زر و طوق زرین مرصع به جواهر به گردن وی افکند. ( تاریخ بیهقی ص 414 ). به دشت شابهار آمد [ مسعود ] با تکلفی سخت عظیم... چنانکه سی اسب با ستامهای مرصع به جواهر و پیروزه و یشم. ( تاریخ بیهقی ص 282 ). و چند تن آن بودند که با کمرهایی بودند مرصع. ( تاریخ بیهقی ص 290 ). امیر [ مسعود ] فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع به جواهر. ( تاریخ بیهقی ص 139 ). و آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود. ( تاریخ بیهقی ص 217 ). و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند و بهرام بر آن کرسی نشست. ( فارسنامه ابن البلخی ص 76 ).
ستام زر و مرصع به گوهر الوان
که چرخ پیر نداند همیش کردبها.
مسعودسعد.
صحن آن مرصع به زمرد و مینا. ( کلیله و دمنه ).
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی و کلیم اﷲ و چوبی و شبانی .
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 751 ).
گلشن ترا نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود.
خاقانی.
از این زبان در افشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم.
خاقانی.
هزار اسب مرصع گوش تا دم
همه زرین ستام و آهنین سم.
نظامی.
مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش.
نظامی.
که برقعیست مرصع به لعل و مروارید

فرهنگ عمید

۱. چیزی که در آن جواهر نشانده باشند، جواهر نشان، گوهرنشان.
۲. (ادبی ) ویژگی شعری که دارای آرایۀ ترصیع باشد.

دانشنامه عمومی

مختصات: ۳۶°۳۶′۳۳″شمالی ۴۸°۰۱′۱۵″شرقی / ۳۶٫۶۰۹۲۱°شمالی ۴۸٫۰۲۰۷۲°شرقی / 36.60921; 48.02072
مرصع (زنجان)، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان زنجان در استان زنجان ایران است.
این روستا در دهستان بوغداکندی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۶۲۳ نفر (۱۲۶خانوار) بوده است.

دانشنامه آزاد فارسی

مُرَصَّع
(در موسیقی و نیز در لغت به معنای جواهرنشان) در موسیقی به آواز یا آهنگی می گویند که با تحریر و نت زینت آرایش شده باشد. قول مُرَصّع، یکی از هفده لحن موزون، برخلاف قول که براساس شعر عربی است، این لحن بر شعر عربی و پارسی استوار بوده است. مرصع خوانی به شیوه ای از خوانندگی گفته می شود که انتخاب شعر و آهنگ و شرایط مکانی و زمانی اجرا با هم هماهنگی داشته باشند؛ مثلاً در موسم بهار شعری با تناسب موقعیت و فضا و با لحنی نشاط آور اجرا کنند که در ضمن مضمون اشعار بیان کننده آن باشد که البته این امر به حضور ذهن خواننده نیز بستگی بسیار دارد.

مرصع (ادبیات). رجوع شود به:ترصیع

جدول کلمات

جواهرنشان

پیشنهاد کاربران

اراسته کردن

الماس نشان


کلمات دیگر: