بدسگال . [ ب َ س َ
/ س ِ ] (ص مرکب ) بداندیش . بدخواه . دشمن . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)
: دل من پر آزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال .
ابوشکور.
پدید آمد آن فره ایزدی
برفت از دل بدسگالان بدی .
دقیقی .
روان نیاکان ما خوش کنید
دل بدسگالان پر آتش کنید.
فردوسی .
ببرد پی بدسگالان ز خاک
بروی زمین بر نماند مغاک .
فردوسی .
اگر تاو دارد بروز نبرد
سر بدسگال اندر آرد بگرد.
فردوسی .
هر کسی کو بدسگال شاه روزافزون شود
رنج او افزون شود چون دولت او هرزمان .
فرخی .
جهان از بدسگالانش تهی کن
چنان کز شیخک بی شرم طرار.
فرخی .
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسگالان ظن .
فرخی .
ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین
بدهر آنکه بود نیکخواه او شادان .
فرخی .
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه ٔ بدسگال اوماتم باد.
منوچهری .
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمندتو گریبانش فروگیرد خناق .
منوچهری .
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
بگنج و بلشکر همالم نبود.
(گرشاسب نامه ).
پیر جهان بدسگال تست سوی تو
منگر و مستان ز بدسگال نواله .
ناصرخسرو.
نیکخواهت ز بخت محترم است
بدسگالت ز چرخ مقهور است .
مسعودسعد.
اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود. (کلیله و دمنه ).
بدسگال ار در کین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نگارد نشود زآب تباه .
اثیر اخسیکتی .
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آبدندان یافته .
انوری .
ماند بنوک کلک تو و جان بدسگال
چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه .
خاقانی .
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
خاقانی .
نصرت که دهد به بدسگالت
هرا که برافکند خران را.
خاقانی .
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.
خاقانی .
سزای بدسگال هرآینه می رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص
405).
بنیکان درآویخته بدسگال
کسی را امانت نه بر خون و مال .
نظامی .
فرستاد چندان بدو گنج و مال
کزو دور شد مالش بدسگال .
نظامی .
نیکخواهان ترا عاقبت نیکو باد
بدسگالان ترا خاتمت نامحمود.
سعدی .
نیکخواهان ترا تاج کرامت بر سر
بدسگالان ترا بند عقوبت بر پای .
سعدی .
امروز بدیدم آنچه دل خواست
دید آنچه نخواست بدسگالم .
سعدی .
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من .
سعدی (بدایع).
|| بدگو. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری ). و رجوع به سگال شود.