کلمه جو
صفحه اصلی

پیرهن


مترادف پیرهن : پیراهن، جامه، قمیص

فارسی به انگلیسی

shirt


مترادف و متضاد

پیراهن، جامه، قمیص


فرهنگ فارسی

( اسم ) پیراهن : کبک پوشیده یکی پیرهن خزکبود کرده باقیر مسلسل دو بر پیر هنا. ( منوچهری ) یا از پیرهن کسی آمدن . از نزدیکان وی بودن باوی یک اصل داشتن : ای شاه . چه بود اینکه ترا پیش آمد? دشمنت هم از پیرهن خویش آمد... ( علی مکی یبکی ) یا از شادی در پیرهن نگنجیدن.سخت شاد شدن انبساط بسیار یافتن.یا در پیرهن نگنجیدن . انبساط بسیارداشتن : پرده بردار و برهنه گو که من می نگنجم با صنم در پیرهن . ( مثنوی ) یا چند پیرهن زیادتر پاره کردن از کسی . تجربه زیادتر از او داشتن . یا در یک پیرهن بودن . سخت گستاخ و صمیمی بودن : راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن رفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام . ( سوزنی )

لغت نامه دهخدا

پیرهن. [ رَ/ پیرْ هََ ] ( اِ ) پیراهن. کرته. قمیص. جامه از پارچه نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند :
کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.
منوچهری.
پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی
پیرهن بر تن ، تو تن پوشی همی بر پیرهن.
منوچهری.
چون تو چنین فتنه پیراهنی
سوده شود پیرهن ار زآهنست.
ناصرخسرو.
بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.
ناصرخسرو.
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش.
ناصرخسرو.
وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون
گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن.
ناصرخسرو.
اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست
پیرهن باشد جان را و خرد را تن.
ناصرخسرو.
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر.
سنائی.
بی زحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش باشمیمیم.
خاقانی.
گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم.
خاقانی.
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم.
خاقانی.
دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من.
خاقانی.
گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یاتنم.
سعدی.
بیا که گر بگریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد.
سعدی.
نجس ار پیرهن شبلی و معروف بپوشد
همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی.
سعدی.
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی.
اوحدی.
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قبا گه پیرهن گاهی ازار.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 27 ).
چند خواهی پیرهن از بهر تن
تن رها کن تا نخواهی پیرهن.
قاآنی.
- از پیرهن کسی آمدن ؛ از نزدیکان و اقربای وی بودن. یک اصل داشتن :
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت توبیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
( علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص 75 چ فیاض ).

پیرهن . [ رَ/ پیرْ هََ ] (اِ) پیراهن . کرته . قمیص . جامه از پارچه ٔ نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند :
کبک پوشیده بتن پیرهن خزّ کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.

منوچهری .


پیرهن در زیر تن پوشی و پوشد هر کسی
پیرهن بر تن ، تو تن پوشی همی بر پیرهن .

منوچهری .


چون تو چنین فتنه ٔ پیراهنی
سوده شود پیرهن ار زآهنست .

ناصرخسرو.


بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.

ناصرخسرو.


مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش .

ناصرخسرو.


وز چه ماندی تو بهر دو چشم نابینا کنون
گر فرستادست سوی تو محمد پیرهن .

ناصرخسرو.


اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست
پیرهن باشد جان را و خرد را تن .

ناصرخسرو.


دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر.

سنائی .


بی زحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش باشمیمیم .

خاقانی .


گر مرا پرسی و چیزی بتو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد که بود پیرهنم .

خاقانی .


گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم .

خاقانی .


دیده ای آنکه چون کند باد بگرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم دریغ من .

خاقانی .


گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالست یاتنم .

سعدی .


بیا که گر بگریبان جان رسد دستم
ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد.

سعدی .


نجس ار پیرهن شبلی و معروف بپوشد
همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی .

سعدی .


بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی .

اوحدی .


عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قبا گه پیرهن گاهی ازار.

نظام قاری (دیوان البسه ص 27).


چند خواهی پیرهن از بهر تن
تن رها کن تا نخواهی پیرهن .

قاآنی .


- از پیرهن کسی آمدن ؛ از نزدیکان و اقربای وی بودن . یک اصل داشتن :
ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد
دشمنت هم از پیرهن خویش آمد
از محنتها محنت توبیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد.
(علی مکی ترانه ساز. از تاریخ بیهقی ص 75 چ فیاض ).
- ازرق پیرهن ؛ کبودجامه . صوفی . صوفی دورغین و مرائی :
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل .

سعدی .


- از شادی در پیرهن یا در پوست نگنجیدن ؛ سخت شاد شدن . انبساط بسیار یافتن .
- پارساپیرهن ؛ ظاهرالصلاح ، آنکه باطن جز از ظاهر دارد، آنکه درون ناپاک با برون پاک پوشیده دارد؛ پارسای دورغین و مرائی :
بنزدیک من شبرو راهزن
به از فاسق پارساپیرهن .

سعدی .


- پیراهن ِ خون آلود بر سر چوب کردن ؛ دادخواهی کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 339).
- در پیرهن نگنجیدن ؛ انبساط بسیار داشتن :
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن .

مولوی .


- در یک پیرهن بودن ؛ سخت گستاخ و صمیمی بودن :
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام .

سوزنی .



پیرهن . [ هَُ ] (اِخ ) پیرن . اولین فیلسوف از لاادریه یا مُرتابین بزرگ یونان در سده ٔ چهارم ق . م . معاصر اسکندر مقدونی . وی را پیروان بسیار بود و طریقه ٔ ارتیاب میورزید یعنی منکر وصول آدمی بحق و حقیقت بود و میگفت ما را بیقین و جزم دسترس نیست چه همه ٔ موجودات طبیعت دائماً در تغییر و پیوسته ملبس بلبس جدید است و انسان همیشه دچار خبط و خطا و تناقض نظری است و حس او نیز خطا میکند و عقل از اصلاح خطاهای حس عاجز است و هیچ قضیه و حکمی نیست که در مقابل قضیه و حکمی مخالف خود که در امکان و امتناع مساوی و همسنگ اوست نباشد از این رو جز دریافت ظواهری از امور برای ما میسر نیست ، پژوهشهای ما مبتنی بر اساسی ثابت و محکم نمی باشد، و حکیم هیچ حکمی نتواند کردن ، و کار او پیروی ظواهر است بی آنکه بر صحت آن حکم کند، و در اخلاقیات پیرهن سعی بوصول نوعی از سعادت منفی دارد، یعنی فرونشاندن اضطرابات درونی . نیز رجوع به پیرن شود.


فرهنگ عمید

= پیراهن

پیراهن#NAME?


پیشنهاد کاربران

جامه از پارچه نازک که زیر دیگر جامه ها بتن پوشند


کلمات دیگر: